خودم هم هیچ حرفی به خودم ندارم بزنم
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۱ ق.ظ
فردا که سیزده بدره و روز خانواده ها و این حرف ها و هیچ، پس فقط امروز آخرین روزه تا ن رو ببینم قبل از اینکه برگرده تهران! ولی ... ولی باز شروع کردم به دوست بودن و دوست داشتن و اهمیت دادن به آدم ها توی دلم! دوستم هستن و دوستشون دارم و صد در صد مهم هستن ولی جواب پیام هاشونو دیر به دیر میدم!! تبریک عید برای خیلی ها نفرستادم! عکس تولد خیلی ها رو توی پیج های اینستاشون لایک نکرده رد می کنم چون می دونم کامنت تبریک نخواهم گذاشت و لایک بی تبریک همون نباشه بهتره! قرار گروهی گذاشته میشه و من با اینکه توی دلم حس می کنم که دلم تنگ شده ولی هیچ اشتیاقی برای رفتن نشون نمی دم و حتی حرفی هم نمی زنم! روز مادر از صبحش پامیشم می رم خیابون واسش کادو بخرم و تا ظهرم به خاطرش می چرخم ولی چیزی که فقط به درد خودش و استفاده ی خودش و دل خودش بخوره پیدا نمی کنم و میام خونه و عوضش تااااا شب حتی یه کلمه بهش نمی گم روزت مبارک! با اینکه می دونم کادو اصلا براش مهم نیست و همین یه جمله چجوری اشکو تو چشماش جمع می کنه! می دونم و تا شب حرف نمی زنم-_- دو روز قبل از عید ن رو می بینم و میریم بیرون و با اینکه دلم براش واقعا تنگ شده بود ولی کل مدتی که تو خیابونیم حواسم اصلا نیست و تو فکرم و ساکتم و وقت خداحافظی که میشه یادم میفته که ع مثلا چنند ماه بود ندیده بودمش مثلا ها-_- حالا هم که امروز آخرین روزه که قبل از برگشتنش ببینمش، بازم فقط توی دلم دارم به این فکر می کنم دیگه تا چننند ماه دیگه دوباره نمی تونم ببینمش و دوباره دور میشه و باز همچنان زبونی و عملی خاموش و ساکت -_-
من چه مرگمه که همیشه فکر می کنم دوست داشتن آدم ها توی دلم و برای خودم برای هر دو طرف بسه! چرا اینقدر عملا لال و مسکوت میشم و نمی ذارم خودشون هم بفهمن چقدر مهمن، چقدر ارزش دارن و چقدر دوستشون دارم!!
من چه مرگمه که همیشه فکر می کنم دوست داشتن آدم ها توی دلم و برای خودم برای هر دو طرف بسه! چرا اینقدر عملا لال و مسکوت میشم و نمی ذارم خودشون هم بفهمن چقدر مهمن، چقدر ارزش دارن و چقدر دوستشون دارم!!
۹۶/۰۱/۱۲