تا همه چیز برام جا بیفته، فکر کنم ترم تموم شده باشه :|
هر چند این ترم دومین تجربه ی ترمی من به عنوان یک معلم هست وبی خب من دوست دارم با گنجوندن قید همیشه توی جمله ام بگم که: همیشه هفته ی اول شروع ترم ها خیلی سخت و انرژی بر هست! با بچه های جدید آشنا شدن! با سطح جدید و مباحث جدید برای تدریس آشنا شدن!
این هفته شب ها مثل جنازه تا صبح بیهوش می شدم! ترم قبل مثل اینکه تونستم خودم رو ثابت کنم و نشون بدم که راجع به توانایی هام اغراق نکردم، چرا که این ترم به صورت فول تایم ( از لحاظ ساعات کاری آموزشگاه) بهم کلاس دادن! 6 تا کلاس :)
و خوب پسرهای نازنین ترم قبلی، که خیلی هم دوستشون داشتم رو برخلاف انتظارم بهم ندادن دیگه! ولی اون یکی کلاسم که تشکیل شده از چهار تا فسقلی به شدت کنترل نشدنی بود رو همچنان بهم دادن :| ولی حتی این بچه ها هم داره مزه ی کلاسشون به یه شیرینی خاصی تبدیل میشه که به خستگی هاش می ارزه، اونم وقتی که می بینم "الف" که ترم پیش برای خواستن هر چیزی و دریافت نکردنش با کولی بازی به گریه می افتاد تا کلاس رو خراب کنه و من رو عصبی! بالاخرررره یاد گرفته که دیگه با گریه به جایی و چیزی نمی تونه برسه و داره سعی می کنه با خواهش خواسته هاشو مطرح کنه! وقتی "ع" که حتی یک سوال هم دوست نداشت جواب بده! سخت و سفت میشینه تا دقیقه ی آخر پای تمرینی که ازش خواستم برام انجام بده، تا تهش بیاد و نشونم بده که ببین من حتی بیشتر از اون چیزی که ازم خواستی هم جواب دادم!! وقتی "ر" دیگه نازک نارنجی نیست و با هر حرف کوچیکی از هر کدوم از بچه ها قهر نمی کنه! وقتی بچه ها راحت خوراکی هاشونو با هم تقسیم می کنن بالاخرررره!! فقط از این بین یه دونه جان جانان "ث" هست که از همون اول بچه ی نرمال و بسیار خوبی بود :)
تدریس از اون چیزی که فکر می کردم سخت تره! چون باید خیلی صبور بود! باید خیلی ناامید نشد از بچه هات، در حالیکه شاید جایی برای امیدواری برات نذارن! مخصوصا راجع به زبان، که باید به طور مداوم به بچه هات دلداری بدی که حتما روزی می تونن خوب و عالی باشن ولی .... خب قسمت سخت قضیه اینجاست که بچه ها به بعد از ولی خیلی کم گوش می کنن :/ یعنی حرف هات رو تا جایی که داری ایراد هاشونو میگی رو می شنون و بعد که می خوای راه حل بهشون بگی، دیگه خیلی کمتر گوش میدن :/ اینجوری میشه که خلاصه تو یه روز با یه لبخند رو لبت میای خونه چون تونستی یه بارقه هایی از تلاش و کوشش رو ببینی ولی برعکس یه روزهایی با خلق و خوی در هم رفته برمی گردی از اینکه هر چی خواستی بری جلو، مدام بچه ها یه سد کشیدن جلوت و نذاشتن بهشون نفوذ کنی...
ولی خب باز تهش با این دلداری مثل جنازه تا صبح بیهوش میشم که همین کلاس 4 تا فسقلی رو به خودم یادآوری می کنم! که چطور حتی ترم پیش یه روز تا مرز گریه کردن منو بردن ولی حالا کامل توی مشتم هستن:دی یعنی یاد این 4 تا بچه است که شب ها دوباره یه قوت قلب میشه و انرژی میده تا جلسه ی بعدی برم سر کلاس :دی