Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۳۹ ب.ظ

این پست رو یادتونه؟ 

یکی از کتاب هایی که در این پست بهش اشاره شد, اسمش هست "تله ی شادمانی" و یکی از چیزهایی که از این کتاب یاد می گیری پذیرش غم ها و مشکلات و یا درگیری های فکری هست که کنترلشون از دسترس خود آدم خارج هست! یعنی نمیشه چه در اتفاق افتادن و یا نیفتادنشون نقشی ایفا کرد! و حالا هستند و یا نیستند! و همین یعنی یک غم روی دلت! یعنی یک حسرت! یا یک خشم! یا احساس درموندگی! با این کتاب یاد می گیری چطور باهاشون کنار بیای, به جای اینکه برای فراموش کردن و یا انکار کردنشون مدام در جدال و درگیری با خودت باشی! 

حالا این ها را داشته باشید تا دوباره برگردیم سراغشان!

شاید یک سال بیشتر بود ندیده بودمش! ولی هفته ی پیش همینکه بعد از یک سال دوباره دیدمش مثل دختر بچه ها یکهو خودم را در حالی پیدا کردم که باز قلبم دارد تند تند می زند و باز دست و پایم را گم کرده ام و باز با وجود اینکه نمی خواهم نگاهش کنم و وانمود کنم نمی بینمش! ولی جوری چلمن بازی در میاورم که یکهو خودم را در حالی می بینم که دارم یک ریز حرف و بد و بیراه نثار خود احمقم می کنم و هزار سرکوفت و مشت کردن دست هایم و تمایل به فرار کردن و گم و گور شدن! چون باز بر خلاف تمام شاخ و شانه ها و قمپزهایی که در این یک سال ندیدنش از خودم در کرده بودم که من دیگر فراموشش کرده ام و اصلا "او" کیلویی چند! و انگار نه انگار که مرا نخواسته اند! که مرا انتخاب نکرده اند! که انگار نه انگار که هزار و یک چیز دیگر! که من باز هم عاشق "او" هستم! 

اینجا می خواهم برگردم به کتاب! به راهکارهایش برای پذیرش و تعهد! به اینکه یک جایی وسط بمباران های سرکوفت و آن احساس حماقت های شدید و خجالت از اینکه "او" مرا نخواست ولی من همچنان وقتی می بینمش باز یک دختربچه ی ساده ی احمق با قلبی که تند تند می زند و دست هایی که می لرزد هستم! به خودم گفتم, چرا می خواهی از دوست داشتنش فرار کنی؟ چرا اصلا باید از دوست داشتنش خجالت بکشی؟ اصلا چه عیبی دارد آدم احساسات خوبی نسبت به یک نفر داشته باشد؟! به خودم یادآوری کردم آیا دوست داشتن الانم باز از جنس همان حماقت سالیان پیش است؟ که یادم آمد, نه! دیگر نیست! یادم آمد درست است "او" را هنوز دوست دارم ولی طوری که از جنس انتظار باشد! که عطش رسیدن داشته باشد، نیست! این فقط یک احساس است! یک احساس دوست داشتن به خاطر تمام کودکی که با "او" داشتم! به خاطر تمام خاطراتی که با "او" تا ذره ذره بزرگ شدنم رقم خورد! من پذیرفته بودم که "او" و من از دو دنیای فکری منفاوت بودیم! که "او" آن سال ها عاقل تر بود و فهمید ما از یک جنس نیستیم و نخواست! و من کمی دیرتر فهمیدم! به خودم یادآوری می کنم چقدر طی سه سال گذشته بارها خدا رو برای هیچ وقت اتفاق نیفتادن آن رابطه شکر کردم! چون بعد از نخواستن "او" بود که تازه بزرگ شدم و عاقل تر! بعد از تحمل رد شدن از طرف "او" بود که فهمیدم اصلا کی هستم و چه می خواهم! وقتی دیگر داشتن و انتظار برای داشتن "او" نبود، تازه فهمیدم باید چکار بکنم! یکی یکی آروزها و رویاها و امیدهای سازنده تر پیدا کردم! ولی همچنان دوستش دارم! همچنان برای "او" یک جایی در قلبم هست! این یکی را نشد راحت از دستش خلاص شوم! یا با تمام شدن و بسته شدن پرونده ی "او" این یکی همچنان هنوز هم که هنوز است نرفته است! و من از این ناراحتم! آن روز بعد از دیدن یک ساله اش فهمیدم من با اینکه دوستش دارم ولی می خواهم کتمانش کنم، می خواهم با خودم بجنگم و خودم را فریب بدهم که نخیر من دیگر آن دختری که "او" نخواسته اش نیستم! که از "او" متنفرم! اصلا به درک که "او" مرا نخواست! یک جایی هنوز در من خشمگین و زخم خورده باقی مانده! ولی چرا کتمانش کنم؟ چرا دوست داشتنم را انکار کنم؟ چرا برای ندیدن "او" و روبه رو نشدن با "او" فرار می کنم؟ چرا اگر قضیه برایم تمام شده است، هنوز هم اینقدر انرژی صرف می کنم برای فرار کردن؟ آن روز، همان یکی از روزهای هفته ی گذشته، مشت های گره کرده از خشمم را نسبت به حماقت خودم و همچنان دوست داشتنش و منقلب شدنم از دیدنش را باز کردم! چند نفس عمیق کشیدم! نشستم و تمام فکرهای توی سرم را دانه دانه مرور کردم! و بعد یک سناریوی جدید جلوی خودم گذاشتم! پذیرش و اعتراف به دوست داشتن "او" ! قبول اینکه هر چند سخت و عذاب آور ولی این خود من بود و نه کسی دیگر که تمام آن سال ها، تمام آن حماقت ها را مرتکب شد! و هر چقدر هم پذیرفتنشان سخت باشد ولی نمی شود هیچ کدام را به یک باره فراموش کرد! اصلا فراموش کردنشان یعنی فراموش کردن بخشی از تاریخ وجودی خودم! که اگر فراموش کردن همچین چیزی امکان پذیر بود، الان بشر دیگر غمی نداشت! اصلا چه فایده ای دارد که مدام به خودم برای عقلی که سال ها پیش نداشتم ولی خب عوضش الان دارمش سرکوفت بزنم! آن زمان ها هم یک بچه ی نادان بودم، و درست است که اعتراف و پذیرش نادان بودن دردناک است ولی آیا الان هم همان قدر نادان احمق هستم؟! آیا هنوز درگیر دغدغه ها و انتظارات آن سال هایم هستم؟! خب وقتی جواب این سوال ها خیر است، چرا باید همچنان عصبانی باشم به خاطر گذشته ای که دیگر گذشته است .... 

پس می خواهم یک جایی برای دوست داشتن او و پذیرفتن بخشی از خودم به عنوان کسی که یک روزی عاشق بود ولی نتوانست به چیزی برسد و شکست خورد باز کنم! و دیگر این بخش از زندگی ام را کتمان و انکار نکنم! دیگر از همچنان و هنوز دوست داشتن "او" نمی خواهم نه خجالت بکشم! نه خشمگین شوم! و نه به خودم سرکوفت بزنم!از همان روز کمی آرام تر شدم...  

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۲
حدیث

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی