Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

برای هر جلسه باید دسته ی لغات جدیدی که جلسه ی قبل وارد دنیای واژگانمان شده اند را در یک داستان جا کرده و بعد هم داستان را بدون اینکه از رویش بخوانیم و کاملا بای هارت گونه توی کلاس بازگو کنیم. 

نمی دانم چرا اغلب, ماهیت داستان های من برای هر جلسه جوری می شوند که مثلا رفته ایم مسافرت ولی گم می شویم یا ماشینمان خراب می شود یا از پروازم جا می مانم ( من در زندگی واقعی ام حتی یکبار هم سوار هواپیما نشده ام ولی ببینید که در داستان هایم و در کلاس زبان, از پرواز هم تجربه اش را داشته ام که جا بمانم) یا خلاصه می رویم کمپ با بچه ها و در جنگل گیر دسته ی خفاش ها می افتیم و .... اصلا ترکیب لغات و واژگان جدید جوریست که همیشه برای ساختن یک داستان و جفت و جور کردن همه شان در آن داستان مجبورم همه چیز را زهرمار خودم بکنم تا همگی جایشان بشود :| 

اینبار هم داستان اینگونه بود که در شهر دیگری کنفرانس کاری داشتم ولی صبح روز پرواز, اولش که خواب ماندم و بعد هم نصف و نیمه وسایل جمع کرده و هر جوری شده خودم را به فرودگاه رساندم اما طبق معمول پرواز تاخیر داشت. بعد در هتل هم هرچه گشتم خبری از کارت شناساییم نبود برای همین مجبور شدم کلی داستان برای ریسپشن ببافم که به جان ننه بابایت, کیفم را توی فرودگاه زده اند و این حرف ها تا خلاصه راضیش کردم! اما همینکه پایم به اتاقم رسید. و دست در جیبم کردم کارت شناساییم در جیبم بود :| ( موقع گفتن داستانم در این نقطه دقایقی را به احترام پوکرفیس نقش بسته شده روی صورتم, حتی سکوتی دو ثانیه ای هم چاشنی کردم) بعد اینکه هتل هم کار تعمیرات داشت و برق هم مدام می رفت و تهویه هم که قوز بالا قوز !! ولی برای شام و در رستوران هتل خیلی اتفاقی یکی از همکلاسی های دانشگاهم که ده سالی میش. از آخرین باری که دیده بودمش, سر راهم سبز شد, که بعد به مبارکی و مینمت این دیدار فرخنده , مرا به ناهاری برای فردای آن روز دعوت کرد که ولی من به خاطر همان کنفرانس کذایی که به این سفر و حال و روز کشیده شده بودم, قرار را به شام موکول کردم.

و خلاصه آخر داستان هم گفتم که تمام اتفاقات و بدبیاری هایی که در این سفر برایم پیش آمد, در عوض ملاقات دوباره ی "جان" ( اسمش را دلم خواست جان بگذارم:دی) یکی از بهترین اتفاقات سفر که چه عرض کنم , از بهترین اتفاقات زندگی ام شد :))

احساس کردم اینگونه لاو استوری تمام کردن و اینگونه هپی اندینگ طوری بعد از تمام داستان هایی که فقط بلا بر سر خودم نازل کرده بودم, حقم بود =)))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۹
حدیث

 

Mr. Sandman bring me a dream,

Make him the cutest that I’ve ever seen

Give him two lips like roses and clover

Then tell him that his lonesome nights are over

 

دریافت

 
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۰
حدیث

امروز صبح که داشتم می رفتم کلاس, همینکه از جلوی یه ماشین پارک شده رد شدم صدای پیس پیس کردن سرنشین ماشین به سمتم بلند شد :| بعد همونجور که قدم تند کردم و از اون خیابون رد شدم , تو فکر بودم که خدایا چرا نسل این پیس پیس کننده ها هنوز منقرض نشده :-؟  

بعدش دوباره ظهر که داشتم برمی گشتم دوباره دیدم یکی ازون ور خیابون داره پیس پیس می کنه که عاوره و اینا :| و بعد اونجا بود که فهمیدم خدا می خواد نشونم بده که چه گونه ی سخت جانی هستن این موجودات که نه تنها هنوز منقرض نشدن, بلکه حتی رو به نادر شدن هم نرفتن و ممکنه در یک روز دو مورد ازین گونه به پستت بخوره حتی :|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۶
حدیث
جدیدا در هر جمعی تنها احساسی که دارم, احساس دوووور افتادگی و تنها بودن است! آدمی با سلایق متفاوت, با فکر متفاوت, با ... کلا متفاوت!  و نه اینکه متفاوت خوب و یا متفاوت بد! فقط متفاوت! 
وقت هایی که تصمیم می گیرم حرف بزنم و یک طرف بایستم, تمام کل روزهای بعدش حالم از خودم بهم می خورد که چرا اگر نمی خواستم عقیده خودم را بگویم, ساکت نماندم و برعکس در طرفی قرار گرفتم که خودم نبودم! یا وقت هایی هم که ساکت می مانم هم باز حالم از خودم بهم می خورد که چقدرررر دورم و چقدررر آدمیزاد نیستم! 
گاهی وقت ها که کمی نسبت به خودم مهر و عطوفتی حس می کنم. به خودم میگم که شاید بقیه هستن که آدمیزاد نیستن و من 'هستم' درعوضش! بعد ولی می بینم که فقط منم که در یک سمت و در اقلیت ایستادم , تک و تنها ... 
هر چقدر اینجا و در مجازیت همه جور احساسی دارم به جز تنهایی! در عوض در زندگی واقعی حس می کنم روی یک جزیره دورافتاده خالی از سکنه, فقط خودم هستم و خودم!

+بذارید کامنت های این پست رو جواب ندم :) 
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۲۱
حدیث

همیشه اولین حضور یک شخص بسیاار چاق یا بسیااار لاغر در باشگاه, روز مزخرفی برای بقیه حاضرین قدیمی می باشد! برای اینکه مدام ناله ی یعنی من لاغر میشم؟؟ یا یعنی من چاق میشم؟؟ به گوش می رسه و بعد هم جواب های دلگرم کننده مربی و یک عااالمه توصیه که همه ی قدیمی ها کامل از بر شده اند ولی خوب شخص چاق و یا لاغر فقط همان یک جلسه یا فوقش دو جلسه را می آید و فقط هم می آید تا در خلال حرکات ما صدای موزیک کم تر باشد که توصیه ها به گوش حضرات برسد!! و بعد دیگر می روند که می روند :| 

من ولی دوست دارم فقط یک دمبل بردارم و درحالیکه لبخند به لب دارم به این حضرات نزدیک شده و بووووم _خون به دیوار می پاچد_  تمام ! :| [آیکون والاع]

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۲۹
حدیث

آشتی دوباره با مقوله ای به نام پتو =))

_تا زیر دماغش پتو را بالا می کشد_

هویجوری جات برخاسته ز دل: میشه لطفا این من باشم تو عکسه :|

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۲۹
حدیث

امروز داشتم به این فکر می کردم خیلی زشته با سابقه ای نزدیک به ربع قرن حضور توی این دنیا , هنوزم که هنوزه نتونستم یاد بگیرم پول فقط برای خرج کردن نیست, بلکه گزینه ای هم در این بین وجود داره_ که چه بسا اصلی ترین گزینه ی انتخابیه حتی_ به نام "پس انداز" :|  که متاسفانه من همیشه توی انتخابش هیچ وقت عجله ای به خرج ندادم *__* 

ولی خوب با تغییر تایم کلاس زبان از ترم بعد و هفته ی بعدی, من برای اینکه ظهر بتونم زودتر خونه باشم مجبورم که مسیرم رو از سمت داخلی شهر به خارجی شهر تغییر بدم! این یعنی مسیری بدون هیچ گونه کفش, کیف, مانتو, شومیز, شال و روسری, جینگیل پینگیل و الا ماشالله فروشی های رنگ و وارنگ ... خلاصه که [آیکون مرسی از توفیق اجباری تغییر ساعت کلاس که به داد جیب خودم از دست خودم رسید] 


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۴
حدیث

وقتی طاعون جناب آلبر کامو رو خوندم , هم خیلی از طاعون خوشم اومد و هم اینکه مهر آلبر کامو به شدت به دلم افتاد =) خلاصه مصمم شدم که بیگانه رو هم زودتر بخونم! بعد ولی وقتی سری به سایت سی بوک و شهر آنلاین زدم که قیمیت کتاب رو ببینم! با یک عالمه ترجمه های مختلف از کتاب, توسط انتشاراتی های متفاوت رو به رو شدم :| 

و حالا سوالم اینه که شماهایی که بیگانه رو خوندید کدوم ترجمه و چه انتشاراتی رو پیشنهاد می کنید؟ 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۵۴
حدیث

تا همین پارسال فکر می کردم اینکه از یک نفر , دو بار سشوار کادو گرفتم برای تولدهام عجیب ترین و فکرش را نکن ترین موردی بوده که تونسته برای کادوی تولدم رخ بده!! ولی خوب دوستان عزیزی امسال با کادویی که دادن واقعا روی هر کادوی فکرش را هم نمی شود کردی رو کم کردن :| 

دفتر بله برون :| 

توی اون لحظات فقط داشتم به خدا می گفتم بیا منو بخور :)))

حالا خوبیش این بود که به نیت پاک کادو دهنده ها واقف بودم! یعنی از دسته ای از فامیل و اشنا که می خوان به زور به آدم بفهمونن, یا شوهر کن یا اگه نمی کنی هم خاک بر سرت, نیستن و نبودن :دی وگرنه همونجا دفتر رو پاره می کردم خدا شاهده =))



۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۳۴
حدیث

هیچ وقت نفهمیدم باید نسبت به مسئله ی درد و دل کردن چه جبهه ای داشته باشم!
چرا که همین گاهی گفتن ها و گاهی نگفتن ها کار رو همیشه برای من فقط خراب کرده ! محبوبیت رو میگم! یکجایی ازش کم کرد چون ایستادگی کردم و حرف نزدم! یکجایی  هم باز ازش کم کرد! چون پافشاری کردم و حرف زدم! یا اصلا جدای از محبوبیت دلخوری ایجاد کرد!!
بعد از همه ی اینا, تصمیم گرفتم هیچ وقت از غمبادهام تا وقتی نتونستم باهاشون درست کنار بیام، با کسی راجع بهشون حرف نزنم! بلکه بذارم با گذشت زمان کم کم برام عادی بشن! و بعدها اگر همچنان اوضاع طوری بود که دلم می خواست یک جایی و به یک کسی گفته بشن و راجع بهشون حرف بزنم ، هر وقت که پتانسیلشو داشتم بیام اینجا و در غالب یک پست طنز بریزمشون بیرون و بهشون بخندم و نگاه کنم که روزهای بد و مزخرف من همشون پتانسیل اینو دارن که بعدها به نظر فقط یک شوخی بیش نباشن ...

و این یعنی که من هنوز بزرگ نشدم، یعنی هنوز نتونستم اصل زندگی رو بفهمم و همچنان چسبیدم به یک سری چایلدیش بازی و فکر می کنم تمام غم عالم و آدم رو خدا فقط سر راه من گذاشته!! درحالیکه فکر کنم حتی سر سوزنی هم جز مشکلات زندگی نه به حساب می آیند و نه خواهند آمد ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۱۷
حدیث