Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

به طور کلی حسود نیستم ولی باعث نمیشه اصلا حسادت رو حس نکنم! و دوست ندارم وقت هایی رو که به خودم میام و می بینم به یه نفر حسودیم میشه -__- که حضور یه نفر اذیتم می کنه...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۳۹
حدیث

یکی از چیزهایی که این روزها تحملش از قیمت بالای لباس و کیف و کفش و ... سخت تره! اینه که خیلی خب, قبول آقاجان من نمی تونم یه پالتوی زیر سیصد تومن پیدا کنم! ولی چرررا جنس ها اینقدررر باید آشغال باشه :| من چرا باید سیصد تومن بدم بالای لباسی که در برابر باد بهاری هم نمی تونه منو گرم نگه داره :| من چرا باید صد و پنجاه هزار تومن بدم بالای یه بلوز ساده ی حریر ِ خشک و خالی واسه یه تولد :| من چرا باید .... اینقدررر چرا باید هست که بخوام بگم تا صبح باید بگم!! لباس ها عجیب و غیر منطقی گرون شدن! و عجیییب تر جنس هاشونه که به شششدت بی کیفیت و آشغال شده -__- 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۱۵
حدیث

متنفرم وقتی یه روز پر و شلوغ در پیش دارم و خوابم نمی بره -__- آلارم گوشیم ساعت 12 شب واسه 8 صبح تنظیم شد! ولی حالا 5 و نیم صبحه و من همچنان مثل جغد چهار چشمی بیدارم :| دیگه خوابم هم بگیره, دو ساعت ارزش خوابیدن نداره.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۲۷
حدیث
من خیلی آدم حساس و یا دچار وسواسی نسبت به دماغم و اینکه نیاز به عمل داره نیستم! از لحاظ زیبایی دماغ من نیاز به عمل داره ولی خب خودم مسئله ی جدی و خاصی باهاش ندارم! ولی بازم باعث نمیشه گاهی اوقات خودم رو با دماغی عمل کرده تصور نکنم! یا بهش فکر نکنم که اگه شرایطش جور باشه آیا دماغم رو عمل خواهم کرد یا نه!! تا قبل از اینکه لیلا دماغش رو عمل کنه, جوابم "آره" بود به موقعیتی که اگه جور می شد تا من بتونم دماغم رو عمل کنم! ولی بعد از اینکه لیلا دماغش رو عمل کرد نظرم عوض شد و جوابم به "نه" تغییر کرد, اونم نه به خاطر اینکه کلی درد داره و یه دوره ی نقاهت طولانی! نه به خاطر اینکه ممکنه بعد از عمل نتیجه اون چیزی نشه که آدم انتظارشو داره! نه به خاطر هیچ کدوم از اینها!! بلکه به خاطر اینکه تا یادم میومد لیلا کسی بود که همیشه از دماغش ناراضی بود, همیشه تو فکر این بود که اولین پولی رو که جور می کنه صرف عمل کردن دماغش بکنه! و بالاخره این کارو کرد! بار اولی که دیدمش همچنان چسب ها روی دماغش بود و ورم داشت! از دید من هیییچ چیزی تغییر نکرده بود همچنان! ولی در کمال تعجب یک عالمه آدم واااااای گویان و جیغ کشان ابراز می کردن که چقدرررر لیلا جون تغییر کرده :| بار دوم که لیلا رو دیدم, راستش 40 دقیقه تو صورتش هم زل زده بودم ولی وقتی اومدم خونه یادم افتاد که اصلا دقت نکرده بودم ببینم بالاخره دماغ لیلا چطور شده بوده! شاید عجیب به نظر بیاد ولی هررر چی به مغزم فشار آوردم همچنان تصویر لیلا با دماغ قبلیش توی ذهنم بود و تو کل مدتی که باهاش حرف می زدم یادم رفته بوده به دماغش توجه کنم که ببینم بالاخره چه شکلی شده :| ضربه ی آخر رو دیروز خوردم که برای بار سوم لیلا رو دیدم و چندییییین ساعت بعد یکهو باز یادم افتاد به دماغ جدید لیلا هیچ توجهی نکردم و همچنان هیچ تصویری از لیلا با دماغ جدید توی حافظه ی من موجود نیست *__* 
می خوام بگم یک نفر دماغش و نافرم بودنش برای سالیان سال دغدغه اش بوده و بعد متحمل اون همه هزینه و درد میشه تا از شر اون نافرم بودن و نازیبا بودن خلاص بشه! اونوقت من حتی یادم نمی مونه که به چهره اش دقت کنم! چون اون دماغ و یا چهره اش نبوده که هیچ وقتی برای من به عنوان لیلا تعریف شده باشه! که حالا بخواد با تغییر کردنش لیلا هم واسه من تغییر کنه و یا من نظر مثبت تری پیدا کنم! بعد حرف های بقیه رو می شنوم که میگن دماغ لیلا چقدر خوب از آب درنیومده! یعنی تا قبل از عمل اگر فقط خود لیلا بود که راجع به دماغش حساس بود و فقط خودش بود و یا تعداد محدودی آدم خرد و بی ارزش که راجع به نافرم بودن دماغش اظهار نظر می کردن! ابان خیل عظیمی هستن که توی اولین برخورد از سر کنجکاوی نگاهشون فوکوس می کنه روی دماغ لیلا و کم پیش میاد که لیلا مکالمه ای راجع به دماغش توی روز نداشته باشه! و یا اصلا آدم هایی هم مثل من هستند که به نظرشون تغییری رخ نداده که بشه متوجهش شد.
همه چیز فقط از دید خود آدم نشئت می گیره و تلقین ها و بزرگنمایی ها و اضطرارهایی که خودمون, خودمون رو درش قرار میدیم! مردم یا اونقدری مشغولن که توجه نمی کنن و یا اونقدری بیکار که چه قبل و چه بعد از هر چیزی حرفی برای گفتن خواهند داشت
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۱۳
حدیث

خیلی اتفاقی متوجه شدم امروز 900امین روز از عمر این وبلاگ هست! من از سال 88 یا 89 بلاگر بودم! چیزی نزدیک به یک دهه تقریبا! فرق زیادی بین این 900 روز بلاگری با باقی اون دهه هست! تا قبل از این 900 روز من عموما بلاگری بودم که کمتر در وبلاگ خودم و عموما در وبلاگ بقیه بودم, بلاگری بودم که اعتقاد داشتم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و یا حرف هایی که می زنم خیلی حرف های قابل داری نیستند! ولی توی این وبلاگ 900 روزه همه چیز فرق کرد! بیشتر افرادی که من به عشق وبلاگ هاشون مرورگر اینترنتم رو  باز می کردم, دیگه نبودن! هرچند تونسته بودم ارتباطم باهاشون رو به واقعیت بکشونم, تا اگه مجازی دیگه نبودن, توی واقعیت حداقل داشته باشمشون! خلاصه که من موندم و این وبلاگ 900 روزه ی در حال حاضر! خیلی روزها نبودم, نیومدم و انگیزه ای نداشتم ولی با این وبلاگ به این باور رسیدم که خودم هم حرفی برای گفتن می تونم داشته باشم :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۵۷
حدیث

دوای درد کسی که محیط کار فعلیشو دوست نداره و فعلا هم نمیشه عوضش کرد چیه؟ 😒😒

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۲۹
حدیث

خب خب خب! اولین روز از بازگشت به زندگی! ساعت 9 و نیم صبحه! درحالیکه هر روز همه بیدارن و من خواب! امروز همه خوابن و من بیدار :| 

و اینکه چرا توی کیف پول هیچ کس پول نیست :| کیف پول کل خانواده رو خالی کردم ریختم وسط فقط شده 41 هزار تومن :| 5 تومنش رو مجبور شدم بذارم توی کیف بابام بمونه, به هر حال پول نقد لازمه حتی 5 تومن :| هزار تومن توی جیب رضا هم دردی رو دوا نمی کرد, همونجا رهاش کردم باشه! با فقط 35 هزار تومن هم آرایشگاه و هم کافه واقعا جواب نمیداد! خلاصه پشمالو می رویم کافه :| با 35 تومن کم نیارم تو کافه حالا *__*

نتیجه گیری اخلاقی: پول توی کارتتون رو تا قرون آخر خرج نکنید! روز مبادا هیچ وقت دور نیست.

و اینکه این پست به پست قبل مربوط است!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۴۲
حدیث
چهار روز رو شب ها بیدار موندم و سریال دیدم و روزها خوابیدم و به جز چایی و کیک و شیرینی و یه وعده نیمرو چیز دیگه ای نخوردم! اولش قرار بود همچنان ادامه بدم تا اینکه بحث قرار دوستانه و کافه ی فردا پیش اومد! نمیشد نرفت! بعد گفتم خب قرار رو میرم و بعد دوباره برمی گردم به همین روال! بعد نگین پیام داد! گفت دلش تنگ شده و حالش خوب نیست! گفتم خیلی خب بعد از ظهر فردا هم با نگین! مو از همه جای صورتم زده بیرون! اولش قرار بود همینجوری برم! لاکی بر ناخن نداشتم! اتاقم پر از خرده بیسکوییت و کیک بود! موهام چرب بود! تا یک ساعت پیش همچنان فردا برام به صورت یه اجبار بود تا .... خب "تا" نه اتفاق خاصی و نه چیز خاصی! فقط یه لحظه از این همه تلاش برای به زور افسرده موندن خودم تعجب کردم :| یه لحظه دیدم اگه این افسرده بودن و این کنج عزلت گزینی رو ول کنم و به روال عادی زندگی بپردازم در واقع تلاش و زحمت کمتری لازمه!!
این شد که اول رفتم یه دوش گرفتم! بعد لاک زدم! بعد اتاقمو جارو کردم ـ تا حالا 5 صبح اتاقمو نپتون نکشیده بودم :| ـ و خب دیگه تا صبح هم چیزی نمونده! پس همینطوری بیدار شب رو به صبح وصل می کنم! ساعت 9 میرم آرایشگاه و از شر این پشم ها خلاص می شم! بعد میرم سر قرار و کافه! میام خونه و بعد از 4 روز ناهار می خورم و  غذای گرم! میرم خونه ی نگین اینا و به درد و دل های نگین گوش میدم! میام خونه کتاب نصف کاره ام رو تموم می کنم و خب چون طبیعتا بیست و چهار ساعت گذشته و من نخوابیدم به یازده که برسیم دیگه تا بیهوش شدن فاصله ای نخواهم داشت!

با صدای مهستی (اگه درست بگم البته) همگی یکصدا بخونید آهای زندگی سلام ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۴۳
حدیث