Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

نمی دونم این چیز خوبیه یا نه!! که دیگه خیلی توی دنیای مجازیت نیستم و خیلی با آدم هاش هم نمی تونم وقت بگذرونم! قبلا ولی روال زندگیم کاملا برعکس بود! تمام دوست هام و دلخوشی هام و سرگرمی هام و اولویت هام توی این وبلاگ و داستان های دور و برش خلاصه میشد! حتی روابطم هم بیشتر مجازی بود, بیشتر روزم به چت کردن و کامنت گذاشتن و پست خوندن و پست گذاشتن می گذشت! وقتی یه روز وبلاگ رو نمی تونستم چک کنم انگار یه بخشی از وجودم رو یه جایی جا گذاشته بودم! پیگیرانه همه رو دنبال می کردم! دوست های نزدیکم عده ای از وبلاگی ها بودن که به زندگی واقعی هم راهشون داده بودم و گرچه از هم دور بودیم ولی هر روزمون به چت کردن با هم می گذشت! 

ولی از تابستون دو سال پیش, که با پگاه و مریم و حدیثه تو کلاس زبان آشنا شدم, بالاخره تونستم توی واقعیت چند تا دوست نزدیک به خودم داشته باشم! هر چند دیگه عادت کرده بودم به تنهایی سینما و خرید و باشگاه رفتن ولی خب بعد از مدتهااااا شروع کردم با دوست ها هم برنامه چیدن! و متعاقبا از همون زمستونش هم که سر کار رفتن شروع شد و توی جو آموزشگاه و تدریس و برخورد با همکارها و بچه ها, باعث شد تلافی تمام سال هایی رو که توی انزوا و به دور از هیاهو گذرونده بودم, در بیاد و یه جورایی الان که می بینم اگه یه روز این هیاهوها نباشه, دلم می گیره حقیقتا! 

ولی خب دیگه کمتر اینجام! اصلا وبلاگ نمی خونم! به ندرت یه کامنت میذارم! از خیلی ها خبر ندارم! خیلی سختم نمیشه اگه یه نفر پست بزنه که دیگه قصد نوشتن نداره! ناراحت نمیشم دوستیم حتی با یک سری ها قطع شده, انکار از اول نبودن و انکار نه انگار که اصلا نمی دونم کجان و چکار می کنن! میزان چت کردن هام با مجازی ها به یه چیزی نزدیک به صفر رسیده! یه تلاش نصفه نیمه ای فقط هر از چندگاهی می کنم که صفر نشه! کامنت های اینجا رو نمی تونم جواب بدم ! امروز خیلی اتفاقی فهمیدم شباهنگ فصل 4 وبلاگ نویسیشو شروع کرده و به عبارتی دیگه شباهنگ نیست :/ بیشتر وبلاگ هایی که دنبال می کنم هم مثه خودم دارن قرنی یه پست میذارن! خلاصه که نمی دونم خوبه یا نه, این همه توی مجازیت کمرنگ شدن! 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۲
حدیث

قبل ترها یکی از خصلت های بدی که داشتم, ابن بود که برای هر چیزی دست به دعا می شدم و رو می کردم به خدا که فقط این یکی رو درست کن و فقط این یکی رو بهم بده و دیگه چیزی نمی خوام! یعنی به هیچ عنوان نمی تونستم به سرانجام نرسیدن تلاشی رو حتی در حد یه اپسیلون ببینم! اصلا توی کَتَم نمی رفت که خواستن هر چیزی به معنای این نیست که باید اون چیز رو تحت هر شرایطی به دست آوورد! که شکست و نرسیدن هم بخش نرمال و طبیعی زندگی هست! خیلییی طول کشید تا دست از دامن خدا برداشتم و دیگه برای شکست ها و نشدن ها و یا حتی برای شدن معجزه وار چیزی دعا نکردم! الان بیشتر میگم هر چیزی که باید بشه, خودش میشه! 

ولی توی تمام این سال ها فقط خواستن یه چیزی حذف نشد! شکلش هزار جور تغییر کرد ولی همچنان منم و خواستنش از خدا! این روزها خواستنش دیگه داره کلافه ام می کنه! کلافه ام که من همچنان می خوام که یه فرصت داشته باشم و خدا هیچ جوره منو توی مسیری که یک اپسیلون هم به این فرصت نزدیک باشه نمیذاره! کلافه ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۱
حدیث

آدم وقتی تو عالم بچگیه و ا حتی وقتی دبیرستانیه! تصورش از سر کار رفتن یه چیزیه که بیشتر شبیه رویاست! می خوام بگم صرفا یه شغلی رو آدم اسما واسه ی خودش در نظر می گیره و شروع می کنه به رویاپردازی! بیشتر هم راجع به حقوقش! که با پولش فلان می کنم و بهمان می کنم و این حرف ها! یا راجع به پرستیژ اجتناعی که با یه شغل میتونه به دست بیاره!

حتی تو عالم بزرگسالی هم زمانیکه بیکاره و کاری نداره! فقط تنها خواسته اش اینه که اگر فقط بتونه فلان جا استخدادم بشه! و ازونجاییکه آدمیزاد ذوق و شوقش رو برای یک چیزی به محض رسیدن به اون چیز از دست میده، سر کار رفتن هم از این قائده مستثنی نیست! 

هستن خیلی از آدم هاییکه بهشون فرصت کار کردن داده میشه ولی همینکه تو موقعیت قرار می گیرن و سنگینی مسئولیت ها رو حس می کنن تازه می فهمن که بعلهههه چقدر برای کار کردن وقت ندارن :| 

ولی متاسفانه ما توی واقعیت زندگی می کنیم و نه رویا! توی واقعیت توی محل کارت باید به تمام معنا جون بکنی و انرژی بذاری! وقتی میری سر کار نمی تونی هم وقت برای خوش گذرونی هات داشته باشی و هی مرخصی بگیری و هم اینکه حقوقت تکون نخوره! نمی تونی توقع داشته باشی که اصلا هر وقت دلت خواست بهت مرخصی بدن! نمی تونی به رییست و مدیرت بگی تو اول حقوق من رو زیاد کن و بعد من انرژی که برای کارم می ذارم رو هم زیاد می کنم! توی واقعیت محیط کارت خیلی کم پیش میاد خونه ی دومت بشه! توی واقعیت محیط کارت عملا نمی تونه بهت خوش بگذره! 

توی واقعیت کار کردن و سر کار رفتن سختی هاش از شیرینی هاش تو اکثر مراقع بالاتر میزنه! 

حالا همه ی اینا رو گفتم که بگم, آدم های زیادی (جوون های امروزی به عبارتی, همین دور و بری ها و همکارها و دوست های خودم) همچنان فکر می کنن محیط کاریشون هم مثل همون دانشگاهشونه که میشد واسه ی هر چیزی پیچوندش و که میشد یه ترم الاف بود و ول چرخید و شب امتحان نسخه ی همه چیز رو پیچید! که باید قهر کرد وقتی نمیشه مرخصی گرفت! که باید کلافه شد و سر سنگین شد وقتی بهمون میگن یک جایی از کارمون ایراد داره! که باید راندمانمون رو بیاریم پایین اگه داریم ساعت کاری زیادتری وایمیسیم چون به هرحال خسته ایم و اینو در نظر نمی گیریم که اگر ساعت کاری زیادتری داریم کار می کنیم, پس طبیعتا پول بیشتری هم داریم می گیریم! که اگر کسی ما رو کنترل نمی کنه می تونیم از هر جایی که دلمون خواست بزنیم! که حقوقمون رو که می گیریم توقع داشته باشیم برای خیلی از چیزهایی که جزو روتین کارمونه باید پول بیشتری می گرفتیم! پس حالا که از پول بیشتری خبر نیست منم تا بشه از سر و ته کارم می زنم! 

یا اصلا آقا جان از محیط کارت متنفری! خب برو یک جای دیگه! چرا می چسبید به یک جا و شروع می کنین مثه یه موج منفی جو و فضا رو منفی می کنید! 

حالم به هم می خوره وقتی مجبورم با آدم هایی همکار باشم که ففط توقع های بیجا هستن و گلایه و شکایت های بچگانه! 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۱
حدیث

26 سالگی با دغدغه ها و استرس های یه سوپروایزر شروع شد و همراهه همچنان! مسئولیت های بیشتر همونطور که ذوق دارن, استرس های مخصوص به خودشون رو هم دارن! و چیزی که می تونه مسئولیت هات رو سخت تر هم بکنه, اینه که عملکرد تو بخشیش به زحمت های خودت وابسته باشه! و بیشترش به افرادی که باهاشون کار می کنی! و خیلی بده وقتی یه بخشی از این آدم ها هم اندازه ی خودت انرژی میذارن! این دو سه روزه با تماااام وجود دارم مدیرمون و نگرانی هاش رو درک می کنم! و بیشتر به صبری که داشته تا آموزشگاه رو به این نقطه رسونده غبطه می خورم! 

خلاصه حدیث هستم یک بیست و شش ساله که از فردا به مدت 5 هفته یک عالمه مسئولیت های جدید تر روی دوشش گذاشتن! 

خلاصه بخوام بگم امروز اولاش خیلی روی مود خوبی بودم و اولین کادوی تولدم هم که فکر کنم جزو بهترین ها هم شد این بود که برای یه دوره اسپیکینگ ثبت نام کرده بودم که سطح خودم رو ادونس یا همون پیشرفته توی فرم نوشتم! و امروز رفتم تعیین سطح که خودشونم یه آزمون ازم بگیرن که در نهایت بهم گفتن شما می تونی توی دوره های expert امون که میشه فوق پیشرفته شرکت کنی! خلاصه به خودم خیلی افتخار کردم:دی حدیث هستم 26 ساله یک اکسپرت :))

بعدش ولی دیگه باز چک کردن با آموزشگاه و مربی ها و فکر کارهای فردا و استرس اومد سراغم و اون مود خوب رو شست و برد و من موندم و یه روز تولد و یه خب که چی و در انتظار برای فردا! 

+و اینکه امسال هم کیک تولدم رو دوست نداشتم و هم آدم هایی که باهاشون کیک تولدم رو خوردم :/


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۴
حدیث

تابستون رو وقتی محصل و دانشجو نباشی, از هر سمتی نگاهش کنی به نظرم می تونه لقب بیخودترین فصل سال رو به خودش بگیره :/ 

آخرین عکسی که تونستم بگیرم از طبیعت و دار و درخت همون اوایل تیر بود که هنوز از اثرات بهار باقی مونده بود! یعنی می خوام بگم به جز داغی و زمین های زرد اینورا که خوشگلی باقی نمونده! 

تا سر کوچه هم که میری و برمی گردی تا نری دوش نگیری دلت با خودت صاف نمیشه :/

شب ها! شب هاش واسه شخصی مثل من که 99 درصد علت به خواب رفتنش اون پتویی هست که روی سرش می کشه! من همین که سنگینی پتو رو روی بدنم حس کنم خواب به چشمهام میاد! حالا تو این گرما یه لایه ملافه هم نمیشه رو خودت بندازی دیگه چه برسه به پتو! به همین سوی چراغ ( همون چراغ ) اگه دروغ بگم من شب های تابستون یک ساعت طول می کشه تا خواب به چشمم بیاد! حتی با وجود اینکه هر روز صبح زود بیدار میشم و روزی 9 ساعت هم سر کارم! 

خلاصه که این بود مراتب نارضایتی اینجانب از فصل تابستان! 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۳
حدیث

نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده که توی یه ازدواج که به مشکل می خوره شما هم عروس رو بشناسید و هم خانواده ی داماد رو یا نه! فکر کنید تا قبل از اینکه بین دو تا خانواده که شما باهاشون برخورد دارید هیچ وصلت مشترکی صورت بگیره! شما دورا دور چند تا از آدم های این دو خانواده رو می شناسید و خب توی برخوردهایی که دارید به این نتیجه رسیدید که هر دو خانواده, چقدر خانواده های خوبی هستن! 

بعد که خبر وصلت این دو تا خانواده با هم رو هم می شنوید, خیلی هم خوشحال میشید! اما به دو ماه نکشیده می فهمید این وصلت قراره به هم بخوره و طلاق!!! 

بعد اولین باریه که توی همچین قضیه ای شما می تونی از زبون هر دو طرف داستان اینکه چی شد و چی نشد رو بشنوی! بعد اینجاست که می فهمی کدوم یکی از این آدم ها و خانواده ها تمام مدتی که می شناختیشون چقدر لایه های پنهانی زشت شخصیتی داشتن و چقدر خوب این اخلاق ها و خصیصه هاشون رو قایم کرده بودن :/ بعد اینکه اون حانواده قبول نداره خساست و بد دل و شکاک بودن و بد دهن بودن برای پسر خانواده اشون اصلا نمی تونه دلایل کافی باشه تا یه دختر بگه طلاق می خواد واقعا خیلی جای شگفتی زیادی داره :/ 

آدم تنش می لرزه ازینکه میبینه آدم ها می تونن چقدر رنگ و وارنگ باشن بیخ گوش تو و تو کاملا بی اطلاع باشی *__*


پ.ن: اگر می بینید کامنت ها رو جواب نمیدم! فکر نکنید که نمی خونمشون! نه! فقط اینکه اینقدررر خسته ام اینروزها و درگیر کار که انرژی دیگه برای جواب دادن به کامنتها ندارم! ولی به شدت دلم نوشتن تو وبلاگ می خواد,

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۱
حدیث

از اونجاییکه آدم وقتی دکمه ی ذخیره و انتشار رو می فِشٌرِه دیگه اختیار پستش با هر کسی و هر چیزی هست جز خودش! گاهی وقت ها یه پی نوشت لازمه بزنی تنگ پستت یا الحاقیه واسش جدا منتشر کنی! 

من نه آدم مذهبی هستم و نه گرایشات مذهبی طور دارم! پس اول اینکه دلیل عروسی گریزی و آرایش گریزی من و تمایل به ساده طور بودن هر چه بیشتر و یا حذف عروسی هیچ دلیل و اعتقاد مذهبی نداره! و دوم اینکه من از دسته بندی کردن خانم ها و زن ها به دو دسته با حجاب ها و بی حجاب ها متنفرم! و ازون بیشتر از آدمایی متنفرم که خودشونو از هر دسته ای می دونن برای دسته ی مقابل اظهار تاسف می کنن و یا دسته ی مقابل رو می کوبن! سوم اینکه من از آدم هایی که خوشن و می تونن هزار رنگ باشن و تو عروسی ها یه دقیقه هم یه جا بند نشن نه متنفرم و نه براشون متاسفم و نه معتقدم که دارن به خطا میرن! 

تمام مشکل من با عروسی ها و با آرایش کردن و رقصیدن اینه که باهاش راحت نیستم! و همه ی اینا من رو یه تافته ی جدا بافته توی عروسی ها می کنه! من یه جورایی مردم گریزی و جمع گریزی دارم! یه جورایی اجتماعی بودن برام سخته! تو مرکز توجه بودن برام سخته! تمااااام تلاشمو دارم می کنم که اینجوری نباشم! و می تونم بگم به نسبت سال های قبل خیلی پیشرفت داشتم ولی همچنان درگیرم! 

دلیل دل شکستگیم هم بیشتر این بود که نزدیکترین دوستم از درک شرایط روحیم و مشکلاتم عاجز باشه! 

می دونید هم کسایی که به حجاب اعتقاد دارن و معتقدن باید توی عروسی ها یه پروتکل خاص رو رعایت کنن و هم کساییکه به حجاب اعتقادی ندارن و توی پوشش و آرایششون نمیخوان مرز و محدودیتی داشته باشن باید به طرف مقابلشون احترام بذارن! 

من شاید یه جورایی از آدمهایی از هر دو گروه دارم حرف میشنوم! توی عروسی ها از آدم هایی از گروه دوم که منو نرمال نمی دونن چون شکل خودشون نیستم! توی خیابون و محل کار هم از آدم هایی از دسته ی اول, چون باز مثل خودشون نیستم و دارم خلاف شرع عمل می کنم! 

خلاصه که بیاید از نقد کنندگان آدم های متفاوت با خودمون حالا تو هر زمینه ای نباشیم! از اعتقادات و پوشش گرفته تا گرایشات جنسی حتی!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۴
حدیث

من مدتهاست از وابستگی به آدم ها و تاثیر گرفتن از نظرات منفیشون کناره گرفتم! تونستم خودم باشم هر چقدر ناقص و با عیب ولی ازش خجالت نکشم! عوضش نقاط قوتمو پیدا کنم و اونا رو پر رنگ کنم! حالا در کنارش کارهایی هم هست که من ازش نه سر رشته ای دارم و نه هیچ بخشی از وجودم تمایل داره بره به سمت یادگیریشون و مهارت توشون پیدا کردن! یکی از چیزهایی که من توش خوب نیستم رقصیدن بین جمع و توی مهمونی ها و عروسی هاست! خیلی بهش فکر کردم ولی هیچ جوره راحت نیستم از قرار گرفتن تو مرکز یه جمع و رقصیدن! خیلی راحت نیستم با کلی آرایش کردن! من آیتم های مورد علاقه ام فقط رژلب و گاهی هم ریمل هست! از نشستن رژ گونه و خط چشم و سایه و باقی چیزها روی صورتم حس خودم نبودن و اضطراب بهم دست میده! 

حالا فرض کنید با همه ی مراسم عروسی گریز بودن شما! مراسم عروسی دوست ده دوازده ساله اتون سر میرسه! اگر حدیث چهار پنج سال پیش بود به قدری اضطراب سراغش میومد که خیلی راحت حتی قید دوستیشو میزد و نمی رفت عروسی :/ ولی خب حدیث الان می تونه اضطراب هاشو کنترل کنه و دیگه براش مهم نیست وسط یه مجلس عروسی تافته ی جدا بافته باشه و شبیه بقیه نبودن اذیتش نکنه! من می خوام توی عروسی ها ساده باشم! یه پیرهن ساده! یه آرایش ساده و از همه مهم تر اینکه فقط تماشاگر باشم! من از اینها بیشتر ازم برنمیاد! برخلاف دید بقیه از نظر خودم خیلی چیز پیچیده ای نیست!

بله مراسم عروسی دوست نزدیکتون میرسه! کسی توی همه چیز با شما 180 درجه فرق داره از جمله دغدغه ها! شما برخلاف تمام تنفرتون از مراسم ازدواج و حاضر شدن ها و آمادگی ها و دردسرهاش! به خاطر دوستتون هم که شده یک شب رو توی مراسمش حاضر میشید ولی دوستتون هیچ کدوم رو نمی بینه! و مثل بقیه فقط تکرار می کنه چرا نمی رقصی, چرا یه جا می شینی! من فقط همین یه دونه دوست رو دارم! دو شب پیش وقتی همچنان تیکه های بقیه رو که پاشو برقص و یا الان حدیث قراره بیاد وسط و .... رو شنیدم یادم بود که به هیچ جام نباشه ولی وقتی دوستم همه اش گله شد و این حرف ها از زبون اون اومد یادم رفت که بهشون نباید توجه کنم! دروغ چرا دلم شکست! باز حس اضطراب و حقارت و هیچی نبودن بهم دست داد! تو خودم مچاله شدم! وسط اون همه دختر رنگ و وارنگ حس یه دست و پا چلفتی بی عرضه بهم دست داد! شروع کردم به خود تخریبی و مقایسه ی خودم با بقبه که چقدر من نمی تونم مثل اونا نرمال باشم! 

یه شب عروسی بود برای بقیه که کلی زدن و رقصیدن و خودشونو کشتن و بهشون خوش گذشت ولی واسه من دو روز کلنجار رفتن و انرژی منفی و حرف های منفی و ریشخند دیلیت کردن بود! 

من این سوال رو از خودم نمی پرسم چون یه به شدت آنتی مراسم ازدواجم, که هیچ پوئن و یا نکته ی مثبتی توی یه مراسم ازدواج نمی بینم! پس جواب من مشخصه! ولی از شما می پرسم آیا اینقدر براتون مهمه و یا باید برای آدم ها مهم باشه که یه نفر توی مراسم ازدواجشون برقصه؟ که غمگین بشن؟ که حس کنن دوستشون چقدر نمی خواد دوستشون باشه؟ و بعد دوستشون رو برای چیزی که نمی تونه باشه بازخواست کنن؟

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۲
حدیث