یکی از سرگرمیهایی که مهمونهای ما وقتی میان خونهی ما دارن، اینه که یه دور نوبتی قبل شام و یه دورم بعد شام میرن روی ترازویی که همیشه گوشهی خونمونه!! ما قشنگ تو دو نوبت مراسم وزن کشی رو همیشه شاهد هستیم :دی
کلی هم از قِبَلش شوخی و خنده و تیکه و اینا درمیاد! مثلا من همیشه تو دور اول وزن کشی با یه کاغذ و مداد دوان دوان و مثلا نفس نفس خودمو میرسونم پای ترازو که وزن قبل شامتونو یالا بگید تا بنویسم که میخوام با بعد شامی که میدیم بخورید مقایسه کنم، که دم در، رفتتی هرچی بهتون اضافه شده باشه باید حساب کنید:))))
دیگه از بعدش نگم که هرکی قبل از رو ترازو اومدن دو سه دور میره دستشویی، یکی تقلب میکنه دستشو میگیره به دیوار، یکی پاهاشو فشار میده رو ترازو، یکی کج وایمیسه رو ترازو و خلاصه که هیییش کی زیر بار افزایش نمیره :دی
تو فامیل مادری سنگین وزنترینی که داریم، نزدیکای صد کیلویه( آقا میباشد) ولی تو فامیل پدری( که همین ایشون اینا دیشب مهمون بودن) سه تا بالای صد کیلو از قرار یه زنعموی ۱۰۵ کیلویی، یه شوهر دخترعموی ۱۱۰ کیلویی و یه شوهر عمهی میزون ۱۰۰ کیلویی داریم :))
شوهر عمهام دیشب دیر اومد و لذا تو دور اول وزن کشی نبود،اونوقت تو دور دوم که رفت که بره رو ترازو، زنعموم بدو بدو خودشو رسوند سر ترازو تا شخصا خودش وزن رو اعلام کنه تا مگه ثابت کنه شوعر عمهام ازون چاقتره که خودش سوم باشه تو رقابت :دی حالا شوهر عمهامم ازون ور زیر بار ۱۰۰ نمیرفت ( انگار که حالا ۱۰۰ و ۹۸ چقدررر فرقشه:دی) و با لهجه اراکی هی میگفت نیسُّم نیسُّم، به جان خودوم ۱۰۰ نیسُّم، ببین ای ۹۸ :)))
**عنوانم اشاره داره به اینکه، مدیونید اگه فکر کنید ما این نیسُّم نیسُّم رو ول نکرده و چیزش را تا پایان مهمونی دراوردیم =-)
اگه من یه بچهی آدمیزاد میبودم خیلی نرمال و خیلی طبیعی باید دقیقا 12 سال پیش شنا یاد میگرفتم که خوب به دلیل همون بچهی آدمیزاد نبودنم شنا هم مثل خیلی چیزهای دیگه مصرانه از شروع کردنش سر باز زدم!!
12 سال، فقط سالی یه بار همینجوری دلی میرفتم استخر و با تک و تنها موندن تو کم عمق و جواب دادن به بای بای بقیه که تو عمیق بودن، به شدت حس بیعرضه بودن درم تقویت میشد و دیگه میرفت تا یه سال بعد که چی میشد تا باز من میرفتم استخر:|
امسال ولی اوضاع فرق میکرد!! لیسانس و دانشگاه تموم شده بود و به شدت حس به بطالت روزها رو سپری کردن درم در حال غلیان و عرض اندام بود تا تلاش و کوشش نگار برای شنا یاد گرفتن رو دیدم (سرو روانیان رو عرض مینمایم که مثل مترسک وبلاگشو مدتیه اوت آف ریچ و این صوبتا کرده!! آیکون نچ نچ نچ بر جفتشان که دلمان هم برایشان تنگ شده گفتنیست :/ ) به عبارت دقیقتر پروسهی یادگیریش رو در خلال پستهاش خوندم :دی همین شد انگیزه، که دل رو به دریا زده و به منزل اعلام بنمایم که بعله از ماه دیگه میخوام آموزشی ثبت نام کنم!! که اینجا ابر و باد و مه و خورشید و فلک و امثالهم مثل اینکه خیلییی مشتاق تر از خود من بودند که چنان و چونون در کار شدند که به ثبت نام آموزشی نکشید، و خالهام (که خودش نجات غریق و مربیه ) گفت بیا خودم بین سانس و سانسهای خلوت راهت میندازم چنان و چونون :دی
بدین ترتیب بنده تحت آموزش خالهام و مامانم سه جلسه رو بدون مشاهدهی هیییچ گونه پیشرفتی و مزین به فریادهای ولم نکنیها و ولم کنی خفه میشم و آی من نمیپرم، آی خفه شدم و امثالهم بودم که جلسهی سوم (نیم ساعت پایانیش یا بهتر بگم نیم ساعت اضافه روی سانس ) سمیرا(یکی دیگه از نجات غریقها) وارد عمل شد و رو به مامانم کرد و گفت : مامانش تو اینو (خطاب به من) خیلی لوس کردی، بسپرش به من خودم درستش میکنم!! گفتنیست مامانش هم خیلی مطیع گونه ما را ول کرده و رفت که رفت :| ذکر جزییاتش که بخواید بدونید، میشه: نصف آب استخر رو خوردم ، تو دماغم تا اون فیها خالدون سینوسام پر آب شد و تیر میکشید، کلی عق زدم، کلی مرگ رو تو شمارگان شونصد و اینا جلو چشام دیدم و ازین دست صوبتا که روی هم رفته نیم ساعت جهنمی و فراموش نشدنی رو رقم زدن، ولـــــــــــی لب مطلب و اصل داستانش این شد که بالاخره یاد گرفتم دوچرخه بزنم و تو عمیق عین گونی شن و ماسهای که میره ته آب، چپه نشم و چوب پنبهوار بمونم رو آب :دی
جلسه چهارم که دیگه کاملا قسمت عمیق از کابوس شبهای تیره و تارم به رویای شیرین همیشه بهارم تبدیل شد و مسئلهی ترس به کل از بین رفت :دی
**البته اینم بگم بعد از اون نیم ساعت جهنمی تمرین با سمیرا، همینکه اومدم خونه و یه سیب زمینی سرخ کرده واسه شام واسه خودم درست کردم و سیب زمینیها رفت پایین، گردنم چنان گرفت و چنان ول نکرد و چنان درررررررد کرد که تا ساعت دو و سه نصفه شب راست و سیخ و انگار گردن بند طبی زده باشم، بی حرکت نشستم اونم با اینکه پلکهام از خستگی داشت میافتاد و لک زده واسه یه ذره خواب بودم *__*
++کارهایی که باید انجام شوند لیست پر طول و درازیه که همیشه فکر کردن بهش باعث برآمدن آه حسرت از نهادم شده چرا که خیلی کارها هست که باید به این سن فاتحهاش رو خونده میبودم در حالیکه نخوندهام که شنا یکیشان بود که خوب مثل اینکه خط خورد بالاخره :)) به امید خط خوردگیهای بیشتر -__^
یه سری آهنگ های اینچنینی هم هستند که بعد از مدت ها، الان که گوششون میدی خوشحالی که دیگه
نه حرف دلت و نه شرح حال و روزت هستن :)
مثل همین آهنگ !
این قسمت دیگه فکر کنم خیلی نیاز به توضیح خاصی نداشته باشه :دی لذا با عنوان یکی از شعر های کتاب این قسمتم به خدای بزرگ می سپاریم :))
در آن لحظه
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم،شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است، دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و
بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
به غارت با شتابی اشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست
Nick there is no perfect
They were always strugle
You just have to pick who you want to strugle
نیک، چیزی به اسم کامل وجود نداره
همیشه جر و بحث هست
و تو فقط باید انتخاب کنی که با کی میخوای جر و بحث کنی
این به معنای معرفی فیلم نیست و یا بیان اینکه فیلم فوق خفنی و اینا بود! نه بلکه فیلمی ساده و در قالب یه برش از یه شب از زندگی این دو تا نوگل خندان موجود در عکس بود :دی فیلم من حیث المجموع چیز فوق شاهکاری نیست ولی دوست داشتنیه و اینکه معقول بود و یه سری حرف معقولانه و به دور از رنگ و لعابهای هالیوودی از رابطهها داشت ! یعنی تهش به سان بیشتر عاشقانههای هالیوودی اینجوری نبود که آن دو آنگونه در آخر فیلم به هم خواهند رسید که تا به آخر عمر غرق در خوشبختی خواهند زیست :دی