Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز از شخصی عصبانی بودم و حرصم گرفته بود و مدام با خودم می گفتم اصلا چرا شرایطی رو به وجود آووردم که قراره تا مدتی خیلی بیشتر با این شخص در ارتباط باشم! عصبانیتم هم از این جهت بود که چرا این آدم اینقدر خود تخریب گر هست! چرا اینقدر تمام مدت و همیشه بحث رو می بره به سمت و سوی غرغر کردن از اطرافیانش که چقدر بی ملاحظه هستن و هر حرفی که دلشون می خواد می زنن و هر نظر و کامنتی راجع بهش میدن! و دلش رو می شکنن! و من معتقد بودم که خب آدم وقتی نمی تونه آدم ها رو تغییر بده چرا باید پافشاری کنه و مدام بگه چرا آدم ها فلان هستن و بهمان! مسئله خیلی راحت به این صورت هست که آدم توانایی تغییر خودش رو داره ولی توانایی تغییر آدم های اطرافش رو نداره! پس باید روی خودش کار کنه تا اینقدر تحت تاثیر این آدم های سمی قرار نگیره! بعد هی همینطور عصبانیتم بیشتر و بیشتر می شد جوریکه کم مونده بود گوشیم رو بردارم برم هر چی دلم می خواد بهش بگم :/ که یک هو یک سیلی درونی به خودم زدم که خب احمق الان تو اگر لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره! که تو اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی! که کوزه گر از کوزه شکسته چرا آب می خوری! که رطب خورده منع رطب چرا داری می کنی و خلاصه همینطور ضرب المثل بود که شلاقی بعد از سیلی درونی بار خودم کردم! که خب اگر این شخص باید بپذیره که توانایی تغییر بقیه رو نداره و توانایی تغییر خودش رو که در عوض داره! یا باید بپذیره که در برابر بقیه و سمی بودن و یا روی اعصاب بودنشون خودش رو مقاوم کنه! چرا خودم الان این کار رو نمی کنم !! واقعا بعضی وقت ها چقدر راحت آدم یکهو قضاوت گر میشه و یادش میره که یک نگاه اول به خودش بندازه و اول برای خودش نسخه هایی رو که خیلی راحت برای بقیه می پیچه، بپیچه :| 

 

۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۵
حدیث

یکی از اصول پایه و اساسی در تدریس زبان انگلیسی استفاده از دو تا عزیز دل به نام های CCQ و ICQ هست! حالا شاید بپرسید این عزیزان چی هستند؟! خب این دو عزیز هستند، تا ما از پرسیدن سوال هایی مثل "کسی مشکلی داره؟ همه فهمیدیدن؟ یا می دونید دیگه الان باید چکار بکنید!" اجتناب کنیم و با دو سه تا سوال خیلی کوتاه که عموما هم می تونن جواب هایی به صورت بله یا خیر داشته باشن، با زدن به خال و نشونه رفتن اصل مطلب بفهمیم که کدوم از بچه ها متوجه شدند و کی متوجه نشده! مثلا چطوری؟ مثلا من وقتی تدریس یک گرامر رو تموم می کنم، به جای اینکه بیام بگم خب کی فهیمد یا کی نفهمید! که عموما خیلی تعداد معدودی در صورت متوجه نشدن شاید اعتراف به متوجه نشدن بکنند و بخوان دوباره براشون بگی! یا شاید یک سری ها فقط بگن که متوجه نشدن و وقتی ازشون می پرسی خب کجا رو متوجه نشدن، میگن همه اش :| یعنی هر چی گفتی رو باید از اول دوباره بگی! و یا اصلا بدتر ازون تعدادی چه زیاد و یا چه کم متوجه نشده باشن و اصلا حرفی نزنن! و خب برای اینکه کار به همچین جایی نرسه که تو این همه بگی و بعد تهش که رسیدی بگی خب کی مشکل داره! و بفهمی که ای دل غافل همه و یا یک تعدادی هیچی نفهمیدن و حالا خر بیار و باقالی بار کن! یا تو اون همه بگی و باز تهش بپرسی کی متوجه نشد و یا کی مشکل داره و کسی چیزی نگه و همه بگن که فهمیدن! و بعد موقع حل تمرین ها و یا صحبت کردن و استفاده از گرامر توی موقعیت باشه و ببینی که ای دل غافل چقدر بچه ها ایراد دارن و باز خر  بیار و باقالی بار کن! جالا با استفاده از CCQ و هر از چند گاهی و بعد از رسوندن مطالب مشخصی تا یک نقطه ی مشخصی می تونی یک توقف کوتاه داشته باشی و یک سری سوالات هدف دار که عموما هم جوابشون می تونه بله یا خیر و یا جواب های خیلی کوتاه باشه، کلاس رو بسنجی که آیا تا اینجا که پیش اومدی کسی مشکلی داشته یا نه! مثلا اگر داری گرامری رو مربوط به یک زمان خاص مثل گذشته درس میدی! همینکه اون قسمت کارایی گرامر و موارد استفاد اش رو بیان کردی توی یک وقفه ی کوتاه از بچه ها سوال هایی مثل؛ "الان من دارم راجع به زمان آینده صحبت می کنم؟" "الان توی جمله ای که به عنوان مثال گفتم من دارم راجع به کاری که هنوز و تا به الان ادامه داشته صحبت می کنم یا کاری که تموم شده؟" رو بپرسی! و یا این برآورد می تونی مجوز پیشروی رو بگیری و یا نه بفهمی که لازم هست که یه بازگشت روی مطالب قبلی و یک مرور داشته باشی ولی خب اینبار تو دقیقا می دونی که ایرادات کجا هستن و باید چی رو دوباره تکرار کنی! و حالا از ICQ کجاها استفاده میشه؟! وقت هایی که به بچه ها دستورالعملی رو برای انجام یک فعالیت میدی! مثلا براشون توضیح میدی که الان قراره توی گروه قرار بگیرن و راجع به یک مطلب یا صحبت کنند و یا دیسکاشن داشته باشن و یا یک تمرین رو با هم حل کنند! و یا از بچه ها می خوای یک متن رو بخونن و تو می خوای براشون اما و باید تعیین کنی! مثلا یه زمان مشخص دارن! مثلا باید دنبال جواب یه سوال بگردن! مثلا باید فقط یه قسمت خاص رو بخونن و .... خلاصه اگر باز بعد از تموم شدن توضیحاتت برگردی و بپرسی همه فهمیدید؟! باز همون داستان های قبلی تکرار میشه! که یا همه الکی و یکصدا میگن آره! در صورتیکه ممکنه یک سری ها متوجه نشده باشن که باید چکار بکنن! و یا ممکنه همه یا چند نفر بگن که هیچی متوجه نشدن و این هم تو رو درگیر تکرار مکررات می کنه! حالا با استفاده از ICQ تو خیلی راحت می تونی متوجه بشی که آیا ایرادی در فهم و انتقال مطالب وجود داشته و یا نه! و اگر وجود داشته دقیقا کدوم قسمت ها بوده! مقلا من می خوام بچه ها رو گروه بندی کنم و توی گروه باید یک سری سوالات مشخص رو از هم بپرسن و راجع به همدیگه یادداشت برداری کنن و بعد به صورت گزارش به کلاس ارائه بدن! من بعد از اتمام توضیحاتم از روند کار میام سوالاتی می پرسم مثل " "الان باید تنهایی کار کنید یا گروهی؟" "الان توی گروه های چند نفره قراره قرار بگیرین؟" "باید سوال های صفحه فلان رو جواب بدید یا سوال هایی از خودتون بسازید؟" "باید فقط یک نفر توی گروه سوال کنه و دیگری هم فقط جواب بده یا هر دو نفر باید از هم، هم سوال بپرسن و هم جواب بدن؟" شما وقتی دوستتون داره صحبت می کنه باید فقط گوش بدید یا نه لازمه از صحبت هاش یادداشت برداری هم انجام بدید؟" " بعد از اتمام گروه بندی باید یه پاراگراف راجع به دوستتون بنویسید یا نه باید به کلاس یه گزارش خلاصه راجع به دوستتون بدید؟" و به همین راحتی با یک سری به قول معروف TARGET Q میتونی بفهمی کلاست چند چنده توی فهم مباحثی که براشون توضیح دادی!

یکی از مواردی که در رابطه با تدریس زبان برام جالبه این همه به روز بودنش و هر روز هم به روز تر شدن و به وجود اومدن روش های نوین درش هست! بعد برام همیشه در کنارش یک سوال بزرگ هم به وجود اومده که چرا ما توی ایران و در زمینه ی تدریس توی مدارس و دانشگاه هامون از این روش های نوین استفاده نمی کنیم؟ چرا مثلا همین ساده ترین هاش که شامل CCQ و ICQ میشن رو به جای سوال های مسخره خب همه فهمیدین؟ یا کسی اگه اشکال داره بگه؟! به کار نمی بریم! یا چرا توی داشنگاه ها اینقدر اساتید متکلم وحده طوری جلو میرن!

مخصوصا الان که کلاس ها شکل آنلاین به خودشون گرفتن! الان که بیشتر از همه چیز باید مطمئن بشیم تما مطالبی که بیان می کنیم کامل جا میفته و هیچ نقصی در گیرایی هدف مورد نظر ما نبوده! اون سری داشتم به حرف های استاد رضا سر کلاس آنلاینش گوش می دادم! حتی یک بار پاز نکرد و یک سوال از هیچ کسی نپرسید! دو ساعت یک ریز فقط حرف زد!  یک جاییش رضا می گفت اصلا زده توی جاده خاکی! و من تمام مدت به این فکر می کردم چطور یک معلم می تونه این همه دل داشته باشه! که فقط بخواد سر و ته هر چیزی رو همیششه و در همه حال و در تمام مدت کاریش به هم بیاره! می دونی نمی خوام بگم من هیچ وقت یه سری مطالب رو تند تند جلو نرفتم تا حالا! یا نشده از روی یک چیزی سریع رد بشم! ولی اینکه همیشه این کار و این شیوه رو در پیش بگیری به عنوان یک معلم و تعلیم دهنده! چقدر می تونه غمگین باشه! نمی خوام قضیه رو وارد مباحثی مثل حق الناس و وجدان کاری و مسئولیت پذیری و این حرف ها بکنم! بلکه می خوام بگم بیشتر به نظرم غمگین میاد! دلم براشون می سوزه! از اینکه از اون لذت تغییر ایجاد کردن خودشون رو محروم می کنن! از اینکه می تونن کاری بکنن توی یک ترم با نحوه ی تدریسشون و دیسیپلینی که برای کارشون تعیین می کنن, به یک شخص همیشه فراموش نشدنی توی ذهن تک تک اون دانشجوها و دانش آموزها و زبان آموزها تبدیل بشن ولی عوضش میشن کسی که فقط حرف چرت و مفت می زنه و یا با نمره کم دادن و ندادن تلافی تمام تیکه هایی که بهش انداخته بودن رو درمیاره! یا به اونایی که هیچ وقت سر کلاسش حاضر نبودن یه گوشه چشمی نشون میده! 

معلم بودن در عین سخت بودن و گاهی اوقات فرسایشی شدن و خسته کننده بودن, یه حسن اعجاب انگیز داره! اینکه تو می تونی به یه نقطه ی قوت توی زندگی و یادگیری یک نفر تبدیل بشی! می تونی گاهی وقت ها ناممکن ها رو برای یک نفر ممکن کنی! و این ها حس های کمی نیستند! شغلم رو برای تمام این لحظاتی که همچین حس های نابی رو باهاش تجربه می کنم دوست دارم, حتی اگر انگشت شمار باشن :) 

 

+چون به آموزشگاه گفتم ترم دیگه نمیام, برای روز معلم حتی یه تبریک خشک و خالی هم بهم نگفتن! زیبا نیست؟ :دی یعنی حتی یک تبریک :)))) 

یه لحظه بغضم گرفت! از اینکه تمام این دو سال و نیم حس کردم اونجا شاید یه جور خونه ی دومم باشه و یا یک جایگاهی براشون حداقل ممکنه داشته باشم! ولی خب زهی خیال باطل:دی فقط یک شخص خرکار خوب براشون بودم که تمام تعریف ها و تمجیدها مثل اینکه فقط حکم تی تاپ داشتن :دی 

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۵۲
حدیث

این پست رو یادتونه؟ 

یکی از کتاب هایی که در این پست بهش اشاره شد, اسمش هست "تله ی شادمانی" و یکی از چیزهایی که از این کتاب یاد می گیری پذیرش غم ها و مشکلات و یا درگیری های فکری هست که کنترلشون از دسترس خود آدم خارج هست! یعنی نمیشه چه در اتفاق افتادن و یا نیفتادنشون نقشی ایفا کرد! و حالا هستند و یا نیستند! و همین یعنی یک غم روی دلت! یعنی یک حسرت! یا یک خشم! یا احساس درموندگی! با این کتاب یاد می گیری چطور باهاشون کنار بیای, به جای اینکه برای فراموش کردن و یا انکار کردنشون مدام در جدال و درگیری با خودت باشی! 

حالا این ها را داشته باشید تا دوباره برگردیم سراغشان!

شاید یک سال بیشتر بود ندیده بودمش! ولی هفته ی پیش همینکه بعد از یک سال دوباره دیدمش مثل دختر بچه ها یکهو خودم را در حالی پیدا کردم که باز قلبم دارد تند تند می زند و باز دست و پایم را گم کرده ام و باز با وجود اینکه نمی خواهم نگاهش کنم و وانمود کنم نمی بینمش! ولی جوری چلمن بازی در میاورم که یکهو خودم را در حالی می بینم که دارم یک ریز حرف و بد و بیراه نثار خود احمقم می کنم و هزار سرکوفت و مشت کردن دست هایم و تمایل به فرار کردن و گم و گور شدن! چون باز بر خلاف تمام شاخ و شانه ها و قمپزهایی که در این یک سال ندیدنش از خودم در کرده بودم که من دیگر فراموشش کرده ام و اصلا "او" کیلویی چند! و انگار نه انگار که مرا نخواسته اند! که مرا انتخاب نکرده اند! که انگار نه انگار که هزار و یک چیز دیگر! که من باز هم عاشق "او" هستم! 

اینجا می خواهم برگردم به کتاب! به راهکارهایش برای پذیرش و تعهد! به اینکه یک جایی وسط بمباران های سرکوفت و آن احساس حماقت های شدید و خجالت از اینکه "او" مرا نخواست ولی من همچنان وقتی می بینمش باز یک دختربچه ی ساده ی احمق با قلبی که تند تند می زند و دست هایی که می لرزد هستم! به خودم گفتم, چرا می خواهی از دوست داشتنش فرار کنی؟ چرا اصلا باید از دوست داشتنش خجالت بکشی؟ اصلا چه عیبی دارد آدم احساسات خوبی نسبت به یک نفر داشته باشد؟! به خودم یادآوری کردم آیا دوست داشتن الانم باز از جنس همان حماقت سالیان پیش است؟ که یادم آمد, نه! دیگر نیست! یادم آمد درست است "او" را هنوز دوست دارم ولی طوری که از جنس انتظار باشد! که عطش رسیدن داشته باشد، نیست! این فقط یک احساس است! یک احساس دوست داشتن به خاطر تمام کودکی که با "او" داشتم! به خاطر تمام خاطراتی که با "او" تا ذره ذره بزرگ شدنم رقم خورد! من پذیرفته بودم که "او" و من از دو دنیای فکری منفاوت بودیم! که "او" آن سال ها عاقل تر بود و فهمید ما از یک جنس نیستیم و نخواست! و من کمی دیرتر فهمیدم! به خودم یادآوری می کنم چقدر طی سه سال گذشته بارها خدا رو برای هیچ وقت اتفاق نیفتادن آن رابطه شکر کردم! چون بعد از نخواستن "او" بود که تازه بزرگ شدم و عاقل تر! بعد از تحمل رد شدن از طرف "او" بود که فهمیدم اصلا کی هستم و چه می خواهم! وقتی دیگر داشتن و انتظار برای داشتن "او" نبود، تازه فهمیدم باید چکار بکنم! یکی یکی آروزها و رویاها و امیدهای سازنده تر پیدا کردم! ولی همچنان دوستش دارم! همچنان برای "او" یک جایی در قلبم هست! این یکی را نشد راحت از دستش خلاص شوم! یا با تمام شدن و بسته شدن پرونده ی "او" این یکی همچنان هنوز هم که هنوز است نرفته است! و من از این ناراحتم! آن روز بعد از دیدن یک ساله اش فهمیدم من با اینکه دوستش دارم ولی می خواهم کتمانش کنم، می خواهم با خودم بجنگم و خودم را فریب بدهم که نخیر من دیگر آن دختری که "او" نخواسته اش نیستم! که از "او" متنفرم! اصلا به درک که "او" مرا نخواست! یک جایی هنوز در من خشمگین و زخم خورده باقی مانده! ولی چرا کتمانش کنم؟ چرا دوست داشتنم را انکار کنم؟ چرا برای ندیدن "او" و روبه رو نشدن با "او" فرار می کنم؟ چرا اگر قضیه برایم تمام شده است، هنوز هم اینقدر انرژی صرف می کنم برای فرار کردن؟ آن روز، همان یکی از روزهای هفته ی گذشته، مشت های گره کرده از خشمم را نسبت به حماقت خودم و همچنان دوست داشتنش و منقلب شدنم از دیدنش را باز کردم! چند نفس عمیق کشیدم! نشستم و تمام فکرهای توی سرم را دانه دانه مرور کردم! و بعد یک سناریوی جدید جلوی خودم گذاشتم! پذیرش و اعتراف به دوست داشتن "او" ! قبول اینکه هر چند سخت و عذاب آور ولی این خود من بود و نه کسی دیگر که تمام آن سال ها، تمام آن حماقت ها را مرتکب شد! و هر چقدر هم پذیرفتنشان سخت باشد ولی نمی شود هیچ کدام را به یک باره فراموش کرد! اصلا فراموش کردنشان یعنی فراموش کردن بخشی از تاریخ وجودی خودم! که اگر فراموش کردن همچین چیزی امکان پذیر بود، الان بشر دیگر غمی نداشت! اصلا چه فایده ای دارد که مدام به خودم برای عقلی که سال ها پیش نداشتم ولی خب عوضش الان دارمش سرکوفت بزنم! آن زمان ها هم یک بچه ی نادان بودم، و درست است که اعتراف و پذیرش نادان بودن دردناک است ولی آیا الان هم همان قدر نادان احمق هستم؟! آیا هنوز درگیر دغدغه ها و انتظارات آن سال هایم هستم؟! خب وقتی جواب این سوال ها خیر است، چرا باید همچنان عصبانی باشم به خاطر گذشته ای که دیگر گذشته است .... 

پس می خواهم یک جایی برای دوست داشتن او و پذیرفتن بخشی از خودم به عنوان کسی که یک روزی عاشق بود ولی نتوانست به چیزی برسد و شکست خورد باز کنم! و دیگر این بخش از زندگی ام را کتمان و انکار نکنم! دیگر از همچنان و هنوز دوست داشتن "او" نمی خواهم نه خجالت بکشم! نه خشمگین شوم! و نه به خودم سرکوفت بزنم!از همان روز کمی آرام تر شدم...  

۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۹
حدیث