Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

توی دنیایی زندگی می کنیم که همه چیز رو خیلی ساده کرده و ازمون می خواد باور کنیم همه چیز ساده است. عشق رو ساده کرده به خواستن و داشتن. یعنی تو کسی رو بخوای و بعد داشته باشی. در حالیکه عشق پیچیده تر از این حرف هاست. عشق گاهی خواستن و نداشتن است. عشق گاهی نخواستن و داشتن است. عشق پیجیده است. زندگی هم پیچیده است. 

میگن یکی از راه های کشف پیچیدگی های دنیا به وسیله ی سکون و سکوت و غوطه ور شدن در لحظه ها اتفاق میفته. اینکه ریتم زندگی مون رو کمی کم کنیم و لحظه ای بایستیم و سعی کنیم ذره بین زندگی مون رو مدام تغییر بدیم، از فوکوس نزدیک به فوکوس دور و بالعکس تغییرش بدیم و از زاویه های مختلف هر چیزی رو بسنجیم و نگاه کنیم

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۹:۳۱
حدیث

خب اول اینکه اگر نمی دونید قضیه چیه و بهروز کیه و این حرف ها، اول این پست و بعد هم این یکی پست رو بخوانید.

 

خب حالا بیاید تا بقیه و اصل قصه رو بگم. دخترعموم فردا صبح اون روز و پسرعموم همون شب جواب پیام هام رو دادن. پسرعموم گفت با اون همبازی بوده و منم گهگاهی توی بازی ها پیش میومده که باشم ولی خب بیشتر معتقد بود ازین حربه برای باز کردن سر صحبت می خواسته استفاده کنه :دی و دیگه خیلی با پسرعموم وارد جزییات نشدم تا دخترعموم فردا صبح به طور مبسوط شرخ ماوقع کرد. گفت که پسر کدوم خانواده دقیقا میشه و من تااازه فهمیدم که خب کیا هستن خانوادگی. و حدس بزنید چی شد، من باز حتی ذره ای خاطره ای از بهروز تو کودکی نداشتم. چون تعجبی نداشت. ما (دخترعموها و پسرعموها و دخترعمه ها و پسرعمه ها) اینقدر خودمون درون خانوادگی زیاد بودیم که هر وقت جمع می شدیم خونه ی مامان بزرگم اینا اصلا همبازی خارجی احتیاج نداشتیم. همه هم از دم ازین بچه مثبت هایی بودیم که مثل چی از باباهامون حساب می بردیم و همگی ساعات منع تردد و رفت و آمد و قوانین سفت و سخت با فلانی بازی کن و با اون فلانی ها بازی نکن داشتیم. و خب خانواده ی بهروز اینا که با عموش و مامان بزرگش خونه های کنار هم داشتن جز بچه های ممنوعه بودن. ولی باز یادمه گاهی وقت ها یه دری به تخته می خورد و هیچ بزرگتری بالای سر ما نبود و ما می ریختیم توی کوچه و بقیه هم میومدن و یه سری بازی های گروهی می کردیم. که بخوام اینا رو بشمارم توی کل بچگی شاید ده بار هم نشه :دی 

من فقط مامان بهروز رو یادمه و دگر هوچ. 

طبق صحبت های خودش هم که قضیه مربوط میشه به وقتی که اون اول راهنمایی بوده و من تقریبا کلاس چهارم ابتدایی و ده ساله. خدا وکیلی آدم نمی تونه کسی رو که خیلی محدود و چند باری که تو بچگی وسط یه عالمه بچه ی دیگه می دیده و باهاش بازی می کرده به طور مشخص تو ذهن نگه داشته باشه. اونم فقط وقتی ده سالش بیشتر نبوده.

بعد از همه ی این تفاسیر خیلی ناراحت شدم و حقیقتا جوابی هم نداشتم بهش بدم و تا به الان هم جوابی بهش ندادم. ناراحت شدم از اینکه من اینقدر بی خبر توی ذهن کسی پر رنگ بودم و اینقدر داستان تخیلی و دراماتیکی با حضور من توی رویاهای کسی شکل گرفته بوده، برای 17 سال. از اینکه شخصی به سی سالگی رسیده و هنوز توی 12 ،13 سالگیش مونده. از اینکه هنوز منتظر دختر بچه ی ده ساله ی خنگیه که چند بار باهاش بازی کرده بوده و اصلا متوجه حضور پسر وسط اون شلوغی همبازی ها نشده که بخواد خاطره ای ازش توی ذهنش حک بشه. از اینکه چطور بهروز هیچ وقت متوجه نشده چقدر از خونه ی ما تا خونه ی اونا فاصله زیادی بوده (منظورم مالی و طبقاتی نیست، منظورم نوع تربیت هست. ما یه مشت بچه پاستوریزه بودیم که اگر نمره هامون زیر 20 میشد از ترس نمی دونستیم چطوری بریم خونه، همگیمون واقعا، از دختر گرفته تا پسرمون) و بهروز اینا بچه هایی که همیشه توی کوچه و در حال رفیق بازی و کارهای شر بودن که همه ی اینا باعث شده بود اون اکیپ بچه های ته کوجه برای ما یه جورایی میوه ی ممنوعه باشه. و بهروز معتقد بود کسی بد اون رو پیش من گفته و من ازش فاصله گرفتم . درحالیکه هیچ وقت نفهمیده بود ما هر کدوم دو سمت متفاوت بودیم و برای کم کردن این فاصله یا بهروز باید میومد توی اکیپ بچه مثبت ها و پاستوریزه ها که از ترس مامان باباشون از در خونه اینورتر نمی تونن بیان و فقط حق بازی توی حیاط مادربزرگه رو دارن. یا من رو باید می کشوند می برد توی اکیپ بچه شرها. ولی 17 سال نشست و از دور تماشا کرد و فکر کرد من یه روزی یهو مثل این فیلم ها میرم سمتش و ..... و حالا باز بعد از 17 سال برگردی و هنوز هم این همه نشونه رو نادیده بگیری و نفهمی که هی فالو کردی و آنفالو کردی و کامنت گذاشتی ولی واکنش خاصی نگرفتی. متوجه نشی حتی استوری های پیج برات مخفی شده، در این حد ناشناخته به نظر رسیدی. و نفهمی مطالب و محتویات پیجت برای دختر داستان نشون دهنده ی آدم هایی هست که دختر باهاشون حرف و کاری نداره. هیچی از دختر ندونی. هیچی. در این حد که فکر کنی سه قلوها بچه های خود دختر هستن :)) در این حد که توی پیام هات اون دلخوری و کینه و طلبکاری این همه سال رو نتونی مخفی کنی و بگی دلت حداقل خنک شده که دختر مادر نشده وگرنه دیگه خیلی زیادی میشده که حدیث خانوم به همه چیز رسیده باشه :دی ( به همین برکت با همین لحن نوشته بود) شروع کنی دونه دونه اعضای فامیل دختر رو براش نام ببری که بگی ببین من همه رو می شناسم بعد تو چطور منو نمی شناسی. یعنی حتی دو تا دونه فکت راجع به خود دختر نداشته باشی بگی. هیچی. فقط یه اسم و یه فامیل و یه عالمه اسم آشنا و فامیل.

 

نمی دونم واقعا. حس کردم هر چیزی بگم کمک خاصی نمی کنه. و همچنان اینطور تلقی میشه که من می خوام از زیر شناختنش شونه خالی کنم چون ازش خوشم نمیاد. بله اولین واکنشش به جمله ی من که گفتم نمی شناسمش و یادم نمیاد این بود که " آها پس یعنی از من خوشت نمیاد" و بعد اضافه کنه که انصاف نیست اون همه خاطرات رو نادیده گرفت و خب همچنان این طرف داستان هاج و واج مونده که واقعا کدوم "اون همه خاطره ها" :| و باز اضافه کنه، اشکال نداره تو عالم بچگی بودیم و عیبی نداره و خجالت نکش و خودت رو به اون راه نزن و خب باز این ور داستان و چهره ی تماما علامت سوال و علامت تعجب دختر که از پی خجالت نکشم :؟

 

نتیجه گیری اخلاقی رو میذارم توی کامنت ها و در جواب کامنت ها میگم و یا شاید توی یه پست جداگانه راجع به همین عاشق بودن ولی از دور عاشق بودن ها گفتم. چون خودم هم گرفتار عشق دوران کودکی و انتظار و این حرف ها بودم ولی اینبار که این قضیه بهروز پیش اومد و خودم این سمت داستان بودم به جهان بینی جالبی رسیدم. 

فقط اینو بگم که اصلا چیز خوبی نیست. همین که همچین حسی رو تجربه کرده باشیم یه دورانی ولی هیچ وقت ازش بیرون نیایم و هیچ وقت بزرگ نشیم و هیچ وقت جای اون عشق خوب نشه برامون. و حتی بدتر بزرگ تر بشیم و بزرگ تر ولی هنوز چشم به راه بمونیم. اصلا نشونه ی خوبی نیست. یعنی ما یه جایی یک عالمه عقل و منطق رو به زور کردیم توی یه اتاق و درش رو بستیم و یه کودک لجباز و هیجانی که فکر می کنه هر وقت هر چیزی رو که خواست باید داشته باشه نشوندیم وسط و کنترل همه چیز رو هم دادیم بهش. 

۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۴:۱۵
حدیث

اگر نمی دونید بهروز کیه و چه داستانی داشته، این پست رو اول بخونید.

 

دختر عادت داره وقتی کسی با یک اکانت نامعلوم اون رو توی اینستاگرام فالو می کنه و یا وقتی از صاحب اکانتی و محتوایی که اون شخص توی پیجش داره خوشش نیاد، نمایش استوری ها رو برای اون شخص و اکانت مخفی می کنه. حالا امروز (مشخصا نه همین امروز، بلکه روزی از روز های گذشته) همینکه بیدار شد و همینکه از توی همون تخت، اولین کار گوشی رو برداشت، با روشن کردن اینترنت گوشی، کلی نوتیفیکیشن های مختلف اون بالا صف کشیدن. دونه دونه همه رو چک کرد تا رسید به اینستاگرام، چند تا لایک بود و چند تا فالوئینگ جدید و چند تا هم دایرکت. یکی از دایرکت ها متعلق به شخصی بود به اسم بهروز که درست همون روز پیج رو هم به تازگی دنبال کرده بود. ولی دختر همینکه به پروفایل بهروز و پست هاش نگاه کرد، حس کرد این آدم جدید نیست. و وقتی به قسمت سه نقطه ی پیج بهروز یه نگاه انداخت. فهمید که این شخص قبلا هم به پیجش اومده بوده و قبلا هم یک بار اون رو فالو کرده بوده و دختر همون قبلا بنا به هر دلیلی و یا شاید بدون هیچ دلیلی حتی، تصمیم گرفته بوده که استوری ها رو برای این اکانت مخفی کنه و حالا می تونست ببینه که این اکانت از خیلی قبل تر دسترسی به استوری هاش نداشته و فقط می تونه از پابلیک بودن پیج اینستاگرام دختر، سهم دیدن پست ها رو داشته باشه. به دایرکت نگاه کرد. شخصی که اسمش بهروز هست و قبلا هم پیج رو فالو کرده بوده ولی بنا به دلایلی مدتی بعد آنفالو و امروز باز دوباره فالو، نوشته بود که چقدر خوبه آدم ها با بزرگ شدنشون تونستن پیشرفت کنن و معلم بشن و نوشته که تبریک میگه دختر مادر شده ولی اصلا بچه ها شباهتی به مادرشون ندارن و بعد اضافه کرده بود که آشنای دوران نوجوانی دختر و احتمالا غریبه ی الان هست.

دختر خنده اش گرفت (احتمالا از اینجا به بعد متوجه میشید که دختر کیه، البته اگر تا به الان متوجه نشده باشید :دی) بله دختر خنده اش گرفت، ازینکه پسر با دیدن عکس های بچه های دخترعموش توی پست های ابتدایی پیج فکر کرده بوده که دختر مادر شده و این بچه ها هم بچه های خودش هستن. و اینکه حدس زد پسر از خواننده های قدیمی وبلاگش هست احتمالا. خیلی رسمی براش نوشت که بله معلم شده ولی مادر نشده و اون بچه ها هم بچه های خودش نیستن. و به پسر گفت اون رو نشناخته ولی احتمال میده از بچه های وبلاگ باشه. 

پسر سریع جواب داد که نه از وبلاگ نیومده و گفت که توی دوران راهنماییش همبازی دختر بوده و یکی از همسایه های مادربزرگ پدری دختر هست و توی همون سنین با همون حس پاک بچگی یه احساسی به دختر داشته و دختر هم همین احساس رو متقابلا به پسر داشته ولی بعد از مدتی یهو نظر دختر عوض میشه و نوشته بود معتقده که کسی از پسر پیش دختر بد گفته بوده و بعد شروع کرده بود داستان زندگیش رو توی چند تا خط تعریف کردن و با توجه به سالی که گفته بود کنکور داده بود، دختر با یه حساب سر انگشتی متوجه شد که پسر دو یا سه سالی از خودش بزرگتر هست پس الان احتمالا باید سی سالش باشه و اون موقعی هم که پسر ازش حرف میزنه تقریبا میشه 17 سال پیش. ولی پسر تاریخ رو جوری روایت کرده بود که این 17 سال انگار چند ماه بیشتر نبوده و یا گلا زندگیش به دو قسمت تبدیل شده بوده. دورانی که با دختر همبازی بوده_ یک چیزی در حد چند بار توی یک سال_ و خیلی خوب و خوش بوده و دختر هم اونو دوست داشته و دورانی که دیگه دختر نبوده _ یعنی تمام اون 17 سال_ و زندگی هیچ وقت روی خوشی به پسر نداشته. و حالا پسر اومده و می خواد همه چیز برگرده به همون 17 سال پیش.

دختر هی پیام پسر رو بالا و پایین کرد و هی رفت به پیج پسر و به اون پست هایی که عکسی از پسر توشون بود یه نگاهی کرد و هی اسم و فامیل پسر رو توی سرش تکرار کرد ولی هیچی. یعنی اصلا نه آدمی با این اسم به یادش اومد و نه اصلا می شناخت و نه اصلا دور و بر خونه ی مادربزرگش تا حالا دیده بود. به مامانش نشون داد و اونم نمی شناخت. می موند دخترعمو و پسرعموش که اونا هم توی بچگی همیشه پا به پای دختر توی همه ی بازی های خونه ی مادربزرگه حضور داشتن. به هر دوشون پیام داد ولی خب مثل اینکه در دسترس نبودن تا همون لحظه جواب بدن. دختر قبول داشت که پسر از همسایه های مادربزرگش هست ولی اینکه با پسر همبازی بوده و بعد عاشق پسر بوده و یا متوجه شده بوده که پسری با این اسم دورانی عاشقش بوده رو به هیچ عنوان به یاد نداشت. پیام ها رو سین کرده بود ولی هنوز جوابی نداده بود به پسر. و دخترعمو و پسرعموش هم هنوز جوابی نداده بودن. دل رو زد به دریا و نوشت که پسر رو نمی شناسه و به یاد نمیاره و نوشت که  ممکنه زاویه دید آدم ها و خاطره هایی که هرکسی از گذشته داره, مثل همدیگه نباشه و این می تونه چیز خیلی طبیعی باشه. دلش نمی خواست سر صحبت رو با پسر باز کنه و یا نقطه ی امیدی به وجود بیاره. برای همین کوتاه و رسمی جواب داد. 

خب تا اینجایی که گفتم، دیگه کافیه و بذارید داستان رو از حالت دختر و پسر بودن خارج کنم و شیوه ی روایت رو جوری تغییر بدم که نشون میده دختر همون خود بنده هست _ که مطمئنم خودتون متوجه شده بودید تقریبا_ :))

نمی دونم متوجه شدید چی می خوام بگم یا نه. من توی پست قبلی اومدم داستان رو از زاویه ی دید همین بهروز خان تعریف کردم، یعنی جوری که خود همین شخص قصه رو برای خودش تعریف می کنه و به درستی و صحت قصه و شیوه ی روایتش از همون زاویه دید اعتقاد داره و تقریبا حدسم درست بود همگی یه جورایی باهاش همذات پنداری کردید و یه جورایی دختر یه شخصیت تقریبا سرد و خیلی بی عاطفه انگار به نظر رسید :دی

خب این داستان همچنان ادامه داره و اونم جوابیه که من از پسرعمو و دخترعموم دریافت کردم و فهمیدم بهروز واقعا کیه و پسر کدوم یکی از همسایه های مامان بزرگم اینا هست و همینکه بهروز چه جوابی در نهایت داد. خب اینا رو میذارم توی پست بعدی :دی و یه نتیجه گیری اخلاقی تپل هم می خوام در انتها انجام بدم که همگی روی هم، خیلی پست رو طولانی می کنن و من هم یه کم دیگه یکی از کلاس هام شروع میشه :دی و باید دیگه واقعا برم. ولی تا همینجا شماها بیاید و برداشتتون رو تا به اینجای قضیه و حدستون رو در رابطه با روند داستان کامنت کنید ببینم چی فکر می کنید.

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۶
حدیث

من براتون از بهروز میگم و بعد شما بنویسید چه حرفی دارید به بهروز بزنید:

"بهروز خیلی تصادفی یک روز توی اینستاگرام اکانت دختری رو پیدا می کنه که همبازی دوران بچگیش توی دوازده سیزده سالگیش بوده, به قول خودش توی عالم پاک بچگی همیشه از این دختر خوشش میومده. و مطمئن بوده دختر هم همین حس رو داشته ولی بعد از مدتی نظر دختر یهو برمی گرده و دیگه با بهروز صمیمی نبوده. بهروز فکر می کنه حتما کسی پیش دختر از بهروز بد گفته که دختر نظرش عوض شده بوده. حالا بعد از 16, 17 سال اینستاگرام دختر رو پیدا می کنه. دختر چقدر بزرگ شده, چقدر پیشرفت کرده. حتی مادر شده ولی اصلا بچه هاش شباهتی به خودش ندارن چقدر. بهروز خیلی حالش دگرگون میشه. دختر رو فالو می کنه ولی دختر فالو بک نمیده و هیچ واکنشی هم نشون نمیده. بعد از مدتی دختر رو آنفالو می کنه. باز یه مدت میگذره و دوباره میره سراغ اکانت دختر و اینبار هم باز فالوش می کنه و دلش رو می زنه به دریا و به دختر دایرکت میده که چقدر بزرگ شده و چقدر پیشرفت کرده و خوشحاله که مادر شده و حتی این رو هم میگه که بچه هاش اصلا شباهای به مادرشون ندارن و اضافه می کنه ممکنه دختر اون رو نشناسه چرا که اون آشنای دوران نوجوونی و غریبه ی الان محسوب میشه. 

بعد از چند ساعت دختر خیلی رسمی جواب میده که نه نشناخته بهروز رو ولی حدس میزنه باید از بچه های دوران دانشگاه باشه. و اضافه می کنه که مادر نشده و اون بچه ها هم بچه های فامیل هستن. 

بهروز توی یه پیام بلند بالا برای دختر می نویسه که عجیبه که بهروز رو یادش نمیاد, چون اونا همبازی دوران کودکی بودن و کلی نشونه برای دختر میذاره که بهش بفهنونه که همه ی دور و بری ها و فامیل های دختر رو میشناسه. و به دختر از علاقه اش تو دوران نوجونی میگه. 

دختر باز رسمی جواب میده که همچنان بهروز رو نشناخته و همبازی به اسم بهروز رو به یاد نمیاره و اضافه می کنه زاویه دید آدم ها و خاطره هایی که هرکسی از گذشته داره, مثل همدیگه نیست. 

بهروز برمی گرده به گذشته و تمام اون روزها. اینقدر اون روزها براش زنده هستن و اینقدر این دختر توی تمام این سال ها براش زنده بوده که باورش نمیشه دختر به همین راحتی چیزی یادش نمیاد. ولی مگه میشه. بهروز مطمئنه که دختر یادش میاد فقط انتخاب کرده تلخی گذشته ها رو فراموش کنه. باز برای دختر می نویسه ازینکه نمی تونه باور کنه دختر چیزی یادش نمیاد. و به دختر میگه زیاد سخت نگیره و لازم به انکار نیست چون این برای دوران بچگیشون بوده و هیچ کدومشون خیلی چیزی از زندگی نمی دونستن و این یه احساس بچگانه بوده فقط. ولی بهتره اینقدر راحت از نشناختن بهروز حرفی نزنه. 

ولی دختر نه دیگه پیام هاش رو سین می کنه و نه جوابی میده. و بهروز می مونه و آتیش این عشق دوران کودکی توی دلش و هزار تا سوال بی جواب و چرا ...."

 

یادتون نره که بهم بگید چه حرفی دارید به بهروز بزنید :)

تا بعد من بیام و از بهروز و داستانش بیشتر بگم.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۰۳:۵۰
حدیث

هرچقدر وقتی به انگلیسی چیزی رو سرچ می کنی, از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو می تونی راحت پیدا کنی. از اونور هر وقتی احتیاج باشه چیزی رو به فارسی گوگل کنی و به چیزی برسی, هیچ وقت به چیزی نمی رسی. به هیچ. 

اینارو ازین جهت میگم که اون دفعه اون آهنگ علیرضا قربانی رو می خواستم که آخرین قسمت سریال هم گناه روی اون تیکه ای از فیلم بود که یه بازیگره مرده بود, بعد ضمیمه ضجه های پرسوز و گداز اون یکی بازیگر بود. من آهنگ رو از توی گوگل با همون ضجه های پس زمینه و کراپ شده از سریال پیدا کردم :| مشکل اینجا بود که اسم آهنگ رو نمی تونستم پیدا کنم از طریق گوگل. یا نمی دونم من اینقدر به انگلیسی سرچ کردن و به همه چیز راحت رسیدن عادت کردم که توی فارسی سرچ کردن واقعا خنگ شدم دیگه. از اون جهت که اون سری به انگلیسی سرچ کردم اون آهنگه تو قسمت 8 از فصل ششم گریز آناتومی که وقتی اوون کریستینا رو می بوسه پخش میشه. به جدم همینو نوشتم و باز به همون جدم گوگل منو صاف برد سر وقت آهنگه :| 

 

خلاصه که امشب یوهویی توی یه کانال تلگرام آهنگه رو پیدا کردم "دلم گرفته گریه می خواهد" از آهنگ خیال خوش از علیرضا قربانی 

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۹ ، ۰۶:۴۳
حدیث

همیشه عاشق کلمه ی "بامداد" بودم, قسمت شد توی عنوان در کلامم جاری شد :))

عنوان رو به دوشنبه بودن فردا و یا امروز دیگه تقریبا اختصاص دادم چون یه بسته ی هیجان انگیز از دیجی کالا خریدم و فردا میاد :) فقط امیدوارم از نزدیک و بعد از روبرو شدن هم هیجان انگیز باشه همچنان. این شیوه ی تقریبا جدید دیجی کالا رو دوست دارم که می تونی روز تحویل بسته ات رو انتخاب کنی و بدین صورت می دونی چه روزی ذوق داشته باشی برای اومدن پستچی.

امروز صبح یا به عبارتی یکشنبه صبح که بیدار شدم, نمی تونستم چیزی که میبینم رو باور کنم. "برف" با شدتی زیاد و پیوسته :| شب قبل و روز قبل هوا اصلا خبر از برف قریب الوقوعی نمی داد ولی حالا صبح بیدار شدی و می بینی چه برفی و چه می کنه این بازیکن :دی 

امروز با یکی از شاگردهایی که دو ساله شاگردمه کلاس داشتم و سرشار از احساسات ناب شده بودم. شاگردی با چهل و خورده ای سن که دو سال پیش ضعیف ترین بود ولی پر تلاش ترین, امروز چقدر دیگه نه مبتدی بود و نه سردرگم و نه عاجز از جواب دادن. امروز چقدر پخته بود. حتی یادمه چند ماه پیش هم گاهی اوقات کلافه ام می کرد :دی ولی خوشحالم هیچ وقت ازش ناامید نشدم و با هم تا اینجا پیش اومدیم و بالاخره رسید به امروز و این نقطه :) 

 

+مرسی بابت داستان ^__^ 

دارم به یه پایان درخور فکر می کنم و اگر وقت کردم تا آخر هفته پایانم رو برای داستان می نویسم. تا اون موقع شما هم می تونید اگر خواستید برید و توی این پست داستان رو بخونید و پایانی با سلیقه ی خودتون براش بنویسید ;) ببینم کی درنهایت ازون چهل تیکه می تونه یه پایان دربیاره :دی 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۶
حدیث

من یه شروع برای یه داستان میگم و به ترتیب هرکسی توی کامنت ها بیاد تا هرجایی که دوست داره, این داستان رو کمی ادامه بده و شما هم به ترتیب کامنت ها رو بخونید و بعد داستان رو ادامه بدید. پس هرکسی آخرین کامنت رو می خونه و بعد از اون داستان رو ادامه میده, کسی داستان رو نمی تونه تموم کنه و باید نصفه رها کنه تا بعدی بیاد هرجور می خواد ادامه بده (البته به جز اولین نفر که اولین کامنت رو میذاره که ادامه ی داستان من رو می نویسه)

 

" کلافه ام, باز یه شب طولانی که خوابم نمی بره. می تونم بشینم یه فیلم ببینم, یا یه سریال نگاه کنم ولی نمی خوام. می تونم بلند بشم و برق رو روشن کنم و بقیه ی کتابم رو بخونم ولی نمی خوام. می تونم باز گوشی رو بگیرم دستم و توی اینستاگرام بچرخم ولی باز نمی خوام. می تونم پادکست گوش بدم ولی این هم نمی خوام. می تونم آهنگ گوش بدم, سکوت شب رو خفه کنم, ولی سکوت شب رو خفه کنم, هیاهوی توی سرم رو چطور خفه کنم. درس های نخونده هم هستن ولی به فیلم و سریال و کتاب و پادکست و آهنگ دلم می خواد نه بگم, اونوقت بشینم درس بخونم؟! نه این یکی که اصلا . تا ......

 

 

بعدانوشت: دوستانی که قبلا کامنت گذاشتند و داستان رو جلو بردن, باز هم اگر خواستید می تونید روایتی به قصه اضافه کنید :)

۱۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۵:۵۵
حدیث

بعضی وقت ها اطرافیانت اونقدر درگیر نداشته هاشون هستند و اونقدر تو رو صاحب همه ی نداشته های خودشون می دونن که در نظر اونا تو شخصی هستی که دیگه همه چیز توی زندگیت داری و دلیلی نداری غمگین باشی و یا ناراحت و یا افسرده باشی و حوصله نداشته باشی. هیچ وقت تو با غم ها و دردهای اونا برابری نمی کنی. هیچ وقت تو درک نمی کنی اونا چه سختی های کشیدن چون تو که اون سختی ها رو نکشیدی. همیشه سریع در برابرت جبهه می گیرن تو که فلان چیز رو داشتی. همیشه ازت می خوان کمکشون کنی چون اونا چیزهایی که تو داری رو ندارن. و تو توی یک رابطه ی یک طرفه قرار می گیری و فقط دهنده هستی و دهنده و هیچ وقت نوبت تو نمیشه سهمی از یه رابطه داشته باشی. بعد یه جایی و یه روزی دیگه خسته میشی و دیگه نمی خوای با این آدم ها در ارتباط باشی و باز تو میشی اون آدم خودخواهی که نتونست غم و سختی های زندگی اونا رو درک کنه و همیشه فقط به فکر خودش بوده. 

مکالمه ی ایده آل برای من:

من: غمگینم

+: می فهمم

 

مکالمه ی ایده آل برای اونا:

من: غمگینم

اونا: تو دیگه چرا! خوشی زده زیر دلت. 

۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۴۴
حدیث

یک سال برگردید عقب, پارسال دوم آذر, یا کلا پارسال هفته های اول آذر, آخرین ماه از پاییز سال 98! و بعد باز برگردید به همین امسال و همین روزها. کرونا رو بذارید کنار, چون مشکل همگانی هست و فقط برای تو و زندگیت اتفاق نیفتاده. دلار و گرونی رو هم همینطور, چون باز همکی و یک ملت درگیر گرونی و هر روز فقیرتر و دست خالی تر از دیروزیم و هیچ کس تنها نیست و این صوبتا خلاصه:دی 

خود پارسالت با امسالت چه فرقی دارن؟ کدوم یکی از موارد توی عنوان رو برای ماهیت رابطه ی خود پارسال و امسالت انتخاب می کنی؟

من "متفاوت" رو انتخاب می کنم. و به نظرم یه متفاوت خوب. به جای خاصی نرسیدم و نتونستم دستاورد خاصی داشته باشم ولی جای کاملا متفاوت تری قرار دارم نسبت به خود پارسالم و این یعنی یه حرکتی زدم و از ایستایی بیرون اومدم و خودم رو و زندگی رو وارد یه مسیر متفاوت کردم. 

پاییز دو سال پیش, یعنی پاییز 97 هم همچین احساسی داشتم, که نسبت به پاییز 96 توی موقعیت کاملا متفاوتی قرار گرفته بودم و وارد مسیر جدیدی شده بودم. 

خوبه وقتی آدم به جای نگاه میکرو و جزیی یه ذره میاد zoom out می کنه و به اصطلاح  از دید ماکرو به قضیه نگاه می کنه. اینکه من توی سال 97 جایی بودم که آرزوی سال 96 ام بود و یا حتی اصلا فکر نمی کردم بتونم از پسش بربیام و همین آرزو دو سال بعد توی سال 98 باعث رخوت و کسلی و حال بد و اعصاب خوردی هام شد و به اضطراب ها و درگیری های شخصیم دامن زد تا حذفش کردم و الان و توی سال 99 جایی هستم که اگر به خودم در سال 96 می گفتن از خنده چنان ریسه می رفت و بعدش هم جدی می شد می گفت دیگه ازین شوخی های بی مزه با من نکنید. 

منظور از جایی که هستم و بودم, هم به مسائل شخصیتی و هم عاطفی و هم شغلی و هم خانوادگی اشاره داره و فقط مربوط به یک چیز خاص نیست. 

شما چی؟ تا حالا سعی کردید وقتی در حال و لحظه سردرگم و درمونده هستید, ذره بین زندگیتون رو از حالت زوم نزدیک و فوکس شده روی درموندگی ها و درگیری ها, دربیارید و شروع کنید همینطور zoom out کردن تا همه چیز از جزیی بودن خارج بشه و وقایع به نقطه های ریزی توی صفحه های زندگیتون تبدیل بشن و یه نگاه بندازید ببینید از کجا به کجا رسیدید؟ به چه جهت هایی حرکت کردی؟ یا یه جای خاص فقط متمرکز موندید؟ چقدر تا یه سری نقطه ها رفتید و دوباره برگشتید؟ به کدوم نقطه ها برگشتید؟ 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۵:۵۲
حدیث

اومدم سریال جدید نیکول کیدمن رو از این سایت دانلود کردم، بعد که اومدم ببینم می بینم یه جاهایی رو انگار نشون نمیده ولی دارن توی سریال ازش حرف می زنن، و یا یه صحنه هایی رو که قبلا نشون داده دوباره تکرار می کنه! وات د ف... گویان گفتم یعنی سانسور داره :| رفتم از یه سایت دیگه دانلود کردم سریال رو و دیدم بععععله! این سایت قبلی خیلی شیک کلی سانسور اعمال کرده روی سریال خارجی! یکی نیست بهشون بگه مگه آخه شما تلوزیون هستید که اینقدر کاسه ی داغ تر از آش شدید. 

بعد یه چیز جالب تر که فهمیدم، اینکه تمامی فیلم و سریال های ایرانی رو برای دانلود رایگان گذاشتن :| یکی نیست بگه شما اینقدر به فکر در خطر افتادن اسلام و این چیزا هستید، پس حق و ناحق و کپی رایت و این چیزها شدن کشک و اینا جزو اسلام و مسلمونی نیستن؟!

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۶
حدیث