Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۱۱ مطلب با موضوع «فکی که از این فامیل می شود.. :: نوازش کرد» ثبت شده است

در راستای قصدی که برای تدریس یک کتاب جدید داشتم! تصمیم گرفتم استارت شروع تدریس این کتاب و پیاده سازی یک سری روش های نوین تدریس رو با مامان و خاله امتحان کنم! هم اینکه بالاخره این دو هم زبان رو یاد بگیرند و هم من دو تا موش آزمایشگاهی داشته باشم برای تمرین و پیاده سازی یافته ها و آموخته های جدید :دی 

از این کلاس باید بگم از این به بعد زیاد از من خواهید شنید، چرا که فقط با برگزار شدن تنها یک جلسه کلی سوژه اتفاق افتاد و اصلا کلاس بی حاشیه نبود و فکر هم می کنم نخواهد بود :))

 

ولی فقط لحظه ای که در رابطه با نحوه ی معرفی کردن خودشون و صحبت از خانواده و تعداد خواهر و برادر و فرزند بود .... خاله حواسش بود و حساب و کتاب ها توی ذهنش انجام شده بودند، شاید خیلی وقت بود به این عدد فکر کرده بود توی خلوت و تنهایی ها و سکوت های آخر شبی که دیگه نمی تونه بگه 5 تا برادر داره و باید عدد 4 رو از این به بعد استفاده کنه! ولی مامان اصلا حواسش نبود و با گفتن عدد 5 برای تعداد برادرهاش و به محض تکرار و اصرار ما بر روی عدد 4 در جهت تصحیح کردن مامان، اول تعجب کرد ولی همینکه خواست دوباره بر 5 اصرار کنه و یا بگه چرا 4! متوجه شد به چی اشاره داریم و بدون حرفی خودش، خودش رو اصلاح کرد و گفت 4 ....

جای خالی دایی همه جا حس میشه ...

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۷:۴۹
حدیث

یکی از نکته هاش میشه همین دیالوگ مامانتون که در دقایقی از بدو ورودتون گذشته , رو به صابخونه میگه چرا رنگ طوطی تون از پارسال کم رنگ تر شده :| 

صابخونه در جواب: زیاد شستیمش آخه :)))) 


_آخه مادر من طوطی مگه رنگش عوض میشه :| _ 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۰۲
حدیث

من اگه جای رضا بودم کودتایی, انقلابی و یا نه حداقل اغتشاشی راه مینداختم!! وقتی همیشه کادوهای روز مادر رو با هم اشتراکی می خریم ولی مامانم وقتی مورد سوال قرار می گیره راجع به کادوهه, همیشه فقط به من به عنوان خریدنده ی کادو اشاره می کنه :/ و همیشششه هم من بعدش زیرنویس میام که در واقع کادوی من و رضا  :| ولی باز مامانم یادش میره تا دفعه ی بعدی و شخص بعدی که ازش سوال بپرسه! و این خیلی عجیبه چون همیشه شواهد حاکی از این بوده که مامانم کمی بیشتر رضا رو دوست میداره! تو اینجور وقت ها من با خودم میگم شاید بهتر باشه من دست به یه اغتشاشی چیزی بزنم چون قضیه به نظرم خیلی مشکوکه!شاید داستان پشت پرده ای در بین باشه :|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۹
حدیث

خبر اینکه 27 اردیبهشت چهل روزشون تموم میشه ولی انگار چننند ساله که اومدن، یعنی انگار این سی و خورده ای روز ، سی و خورده ای روز قبل نبود، بلکه یه عالمه وقت پیش بود! اصن انگار نه انگار یه روز مثه یه جوجه ریزه ی ضعیف بودن، الان دیگه برا خودشون هیکلی به هم زدن :) خانم شدن^_^ شیشه شیرهاشونو همکاری می کنن واسه دو ثانیه خودشون نیگه می دارن، ولی دیگه توقع نباید داشته باشی هفت، هشت دقیقه ی بعدی رو شیشه شیرشونو نگه دارن:دی گشنه شون که میشه لپتو بگیری جلو دهنشون مثه مکنده یوهو میفتن رو لپتو دِ مک بزن اونم با ملچ مولوچ فراوون :))) سوگند(قل اول) از حالا می دونه می تونه از داشتن چندین مراقب به نفع خودش کمال استفاده رو ببره، اونم به این صورت که اگه بخت باهاش یار باشه و مراقب بعدی یا مامان سه قلو ها اطلاعی نداشته باشه که قبلی به بچه ها شیر داده یا نه!! به هر تعداد شیشه شیری که تو دهنش بزاری دست رد نمی زنه :| لذا هم ما و هم مامانش همیشه با هم چک می کنیم وقتی سه قلوها رو تر و خشک کردیم به کی شیر دادیم و به کی ندادیم [آیکون کور خوندی فسقلی]

کمک به مامان سه قلوها رو شیفتی کردیم که البته طولانی ترین شیقت و کمک کننده عمه بزرگم می باشد! ولی من و مامانم و عمه کوچیکمو و خاله ی بابام چرخشی دو روز تو هفته رو میریم کمک تا عمه بزرگه هم بتونه بره استراحت.

سختی کارش از همه بیشتر شب هاست :| فکر کن ساعت 12 و 1 دیگه شیکم هاشونو سیر می کنی و به زوووووررر می خوابونیش بعد تا خودت می خواد چشمات سنگین بشه می بینی یکیشون بیدار شد، بعد دوباره این یکی رو خواب می کنی و اگه خوش شانس باشی در حین خواب کردن این یکی، یکی دیگه بیدار نشه، شک نکنید بعد از خواب کردن این یکی حتما یکی دیگشون بیدار میشه :| بعد خلاصه تا دوباره هر سه تاشونو به یه شرایط استدی استیت می رسونی می بینی دو سه ساعت گذشته و اینبار هر سه تاییشون باهم بیدار میشن که چی؟ که گشنشونه :| بعد غذاشونو میدی و عاروق هر سه تارو می گیری و می بینی که بعله پوشک ها هم باید عوض بشه و خلاصه تا همه ی اینا رو انجام بدی قشنگ 6 صبح شده و بدین ترتیب شب تمام شد و تو نتونستی بخوابی :| (حالا همه ی اینا وقتیه که تازه مامانشون تنها نیست، یعنی همه ی اینا با مامانشون و همراه بودن یه کمک_ اعم از من یا مامانم یا هرکدوم از عمه هام و یا خاله ی بابام_ اتفاق میفته و همچنان آدم نمی تونه شب رو یه نیم ساعت حتی چشماشو بذاره روی هم *__* )

خلاصه که اینم از اون روی سکه :دی یعنی هر چقدررر قضیه یه روی سکه ی گوگولی مگولی و اکوری پکوری و من فداشون بشم و الهی پیش مرگشون باشم و دورشون بگردم داره، یه روی سکه ی آی خدا به فریادم برس هم داره :)))


+اینجا بعد از اولین باریه که بردیمشون حموم :) اینقده خسته شدن که یه قنداق خوردن و خوااااابیدن بعدش ^__^



+اینجا هم دارن تلوزیون می بینن :)))



+اینم یه عکش با داداششون :)) که فقطم ستایش دختر نازم:دی (قل دوم) بیداره ^__^


دیروز بعد از ظهر که خیر سرم مثلا یه چرت خوابیده بودم،  فهمیدم که ازین پس زیر شاخه ی جدیدی به کابوس هام اضافه میشه که یعنی استارتش با خواب همون دیروز خورد دیگه!! اونم کابوس اینکه یکی از بچه ها یه اتفاقی براش میفته :| یعنی به قدری خواب دیروزیم چرت بود، به قدری کابوس مذخرف و دلهره آوری بود که اصلا حتی نمی خوام تعریفش کنم -__- [آیکون سیریسلی ؟ ] نه واقعا سیریسلی؟ یعنی ازین به بعد قراره ازین خواب ها هم ببینم ؟ :| 


۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۳
حدیث

قل اول: تندیس دو نقطه هار هار هار ترین جمله هم می رسه به جمله ی عروس دایی بابام که بعد از تبریک به دنیا اومدن سه قلوها و قدمشون مبارکی و اینا به مامانم, اضافات نمود: "سه تاشونم به دنیا اومدن دیگه؟ " می خواستم بگم پ ن پ دوتاشون به دنیا اومده یکیشونو نگه داشتن واسه هفته دیگه که فشار زیاد نیاد :| 

قل دوم: به قول اون توییته که میگه: "بزنید تلگرام داره پدر نشون میده" :| 

قل سوم: اسم بچه ها رو روی برچسب نوشتیم زدیم رو لبه کلاهشون :))) 


پ.ن: ازونجاییکه قل اول و سوم شبیه همن و قل دوم متفاوته گفتم مطالب هم همینگونه باشه ربطش :دی 

+عکس هم تزیینی:دی


۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۴
حدیث

ما و این همه خوشبختی محاله 

سوگند و ستایش و نیایش 💗

عکس ارسالیه و خودم هنوز از نزدیک ندیدمشون *__*

تا فردا کی دووم میاره *_*

۱۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۰
حدیث

موقعیت، موقعیتی بود که من سکسکه‌ام گرفته بود و رضا هم گردنش گرفته بود!!

بعد هی هر پنج دقیقه به پنج دقیقه گفتگوی زیر هم در جریان بود...

من از اینور به رضا: اون گردنی رو صاف نگهش می‌دارن و تکونش نمی‌دن که دیسکش درد بکنه و کلا عیب از استخون باشه نه وقتی ماهیچه‌هات گرفته :| سوسول بازی رو بزار کنار بذار من مالشش بدم یا خودت مالشش بده یا پاشو اصن برو حموم زیر دوش آب گرم، پاشوووو ...

رضا آما در جواب: نمی‌خوام!! راحتم!!

بعد رضا هم ازونور به من: پاشوو آب بخور اون سککسه‌ات رو اعصابه، پاشووووو....

من آما در جواب : نمی‌خوام!! راحتم!!

خلاصه تهش نه من پاشدم رفتم آب خوردم و نه رضا گردنشو تکون داد!! بلکه بابام به نقطه‌ی جوش رسید و بانگ برآوورد که: هر غلطی نمی‌خواید بکنید، نکنییید فقط صدای جفتتون رو می‌خوام دیگه نشنوم!!

و بعدش صدایی هم از جفتمون دیگه درنیومد، در حدی که سکسکه‌ی من خوب شد :دی اگه گردن رضا هم ول می‌کرد دیگه کلا مشکل حل می‌شد :دی

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۶
حدیث

یکی از سرگرمی‌هایی که مهمون‌های ما وقتی میان خونه‌ی ما دارن، اینه که یه دور نوبتی قبل شام و یه دورم بعد شام می‌رن روی ترازویی که همیشه گوشه‌ی خونمونه!! ما قشنگ تو دو نوبت مراسم وزن کشی رو همیشه شاهد هستیم :دی 

کلی هم از قِبَلش شوخی و خنده و تیکه و اینا درمیاد! مثلا من همیشه تو دور اول وزن کشی با یه کاغذ و مداد دوان دوان و مثلا نفس نفس خودمو می‌رسونم پای ترازو که وزن قبل شامتونو یالا بگید تا بنویسم که می‌خوام با بعد شامی که می‌دیم بخورید مقایسه کنم، که دم در، رفتتی هرچی بهتون اضافه شده باشه باید حساب کنید:)))) 

دیگه از بعدش نگم که هرکی قبل از رو ترازو اومدن دو سه دور میره دستشویی، یکی تقلب می‌کنه دستشو می‌گیره به دیوار، یکی پاهاشو فشار می‌ده رو ترازو، یکی کج وایمیسه رو ترازو و خلاصه که هیییش کی زیر بار افزایش نمی‌ره :دی

تو فامیل مادری سنگین وزن‌ترینی که داریم، نزدیکای صد کیلویه( آقا می‌باشد) ولی تو فامیل پدری( که همین ایشون اینا دیشب مهمون بودن) سه تا بالای صد کیلو از قرار یه زن‌عموی ۱۰۵ کیلویی، یه شوهر دخترعموی ۱۱۰ کیلویی و یه شوهر عمه‌ی میزون ۱۰۰ کیلویی داریم :))

شوهر عمه‌ام دیشب دیر اومد و لذا تو  دور اول وزن کشی نبود،اونوقت تو دور دوم که رفت که بره رو ترازو، زن‌عموم بدو بدو خودشو رسوند سر ترازو تا شخصا خودش وزن رو اعلام کنه  تا مگه ثابت کنه شوعر عمه‌ام ازون چاق‌تره که خودش سوم باشه تو رقابت :دی حالا شوهر عمه‌امم ازون ور زیر بار ۱۰۰ نمی‌رفت ( انگار که حالا ۱۰۰ و ۹۸ چقدررر فرقشه:دی) و با لهجه اراکی هی می‌گفت نیسُّم نیسُّم، به جان خودوم ۱۰۰ نیسُّم، ببین ای ۹۸ :))) 

**عنوانم اشاره داره به اینکه، مدیونید اگه فکر کنید ما این نیسُّم نیسُّم رو ول نکرده و چیزش را تا پایان مهمونی دراوردیم =-)

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۰
حدیث
مختارم این روزها داستانی شده واسه ما!! من خودم به شخصه سر هر باری که مختار شروع شده و در جوار بابابزرگم بودم، یه دور از اول تاریخ صدر اسلام رو نسخه‌ی قبل از انقلاب و نقل شده به روایت مُلا نمی‌دونم کی کی رو از اول گوش کردم!! بابابزرگم معتقده برن بمیرن با این فیلم ساختنشون چون وقتی مختار می‌میره تازه قیام ابراهیم شروع میشه و ابراهیمم شخصیت مورد علاقه بابابزرگمه و لذا برن بمیرن با این فیلمشون که بعد ازینکه مختار می‌میره نشون نمی‌ده ابراهیم بعدش چه رشادت‌ها که از خودش نشون نمیده:/

هرچی می‌گم بابا ژون اسم فیلمه چون مختاره لذا مختار که بمیره باید و قاعدتا فیلمه تموم بشه!! و اینجاست که باز تاریخ صدر اسلام باز شروع میشه :دی
 تو تاریخ به روایت بابابزرگم مختار عملا هویجه و همه چی و همه کاره وخفن و سوپر هیرو ابراهیم اشتره :))) من الان دچار دوگانگی تاریخی شدم که نمی‌دونم حرف های بابابزرگمو قبول کنم یا میرباقری رو =)))

همانا دیالوگ برترم اینجا به مامان بزرگم تعلق می‌گیره که می‌گه: اون سری که مختارو نشون داد اصن اینجوری نکشتنش!! من خودم یادمه افتاد کنار محراب و مرد!! این سری از خدا بی‌خبرها خیلی بد کشتنش!!
ما همه گی رو به مامان بزرررگم:  :)))))))

*سُلیمون بابابزرگمه :))
۲۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۹
حدیث
دختر عموم یه پسر داره، که خودش به خودی خود یه لشگر به حساب میاد و واقعا اعصاب فولادین می خواد باهاش یه روز کامل رو حتی سر کردن :/ بعد وقتی قرار شد یه بچه ی دیگه هم بیارن و به فکرش افتاده بودن، اولین واکنش همه یه نهههههه کشدار بود:دی  ولی چون نظر ما صد در صد مهم نیست:| لذا دخترعموم باردار هم شد و خوب ما هم چاره ای نداشتیم جز اینکه با قضیه کنار بیایم که یکی دیگه از ورژن امیرحسین( پسر دخترعموم ) رو بپذیریم کههههه دخترعموم رفت سونوگرافی :|


بچه ها سه قلوین :| می فهمین!! سه قلوووووووووووو :|
no wayyyyyyyyyyyyyy



بعد از واکنش های پوکر فیس های طولانی و به دوربین خیره شدن ها و "شوووخی می کنی "گفتن ها!! ولی کم کم قیافه ها و واکنش ها تبدیل شد به یه چیزی تو مایه های خندیدن با مکث و خیره شدن تو افق و بعد دوباره خندیدن تااااا با قضیه کنار که نه ولی پذیرفتیم که شوخی نیست:| بعد تا آخرین دقیقه ی خداحافظی و هر کی سوار ماشین خودش بشه دیگه شوخی و مسخره بازی هامون از نامیدنشون به عنوان اکوری ، پکوری ، مگوری بگیر تا تصور زندگی بعد از اومدن سهههههه تا نسخه دیگه از امیرحسین و چپ رفتن و راست رفتن تکرار کردن هر چیزی اونم سه بار خطاب به شیکم دخترعموم غیره وذلک ادامه داشت :دی

قراره فروردین بیان جوجوهامون=)))) وایی خدا مثه چی یک عدد در پوست خود نگنج هستم :دی اولش هرچند باورش سخت بود و کمی وحشتناک:دی ولی الان تصور سه تا فنچ اکوری پکوری مگوری ( این تلمیح داره به انیمیشن عصر یخبندان:دی ) خیلی هیجان انگیزه :))))

*چشم و چراغ عنوانم تلمیح داره به لقب امیرحسین و برگرفته از شعریه که دخترعموم همیشه خطاب به امیرحسین می خوند : "چشم و چراغ خونم   ماه هفت آسمونم "
قیافه ی ما هم همیشه این شکلی بود موقع تلاوت و قرائت :||||||||| فکر کن بچه تو کل روز در حال درآووردن پدر ما بود اونوقت  مدیحه سرایی هاهم براش میشد!!!

۲۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۶
حدیث