Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۱۰ مطلب با موضوع «می این سوسایتی» ثبت شده است

من مدتهاست از وابستگی به آدم ها و تاثیر گرفتن از نظرات منفیشون کناره گرفتم! تونستم خودم باشم هر چقدر ناقص و با عیب ولی ازش خجالت نکشم! عوضش نقاط قوتمو پیدا کنم و اونا رو پر رنگ کنم! حالا در کنارش کارهایی هم هست که من ازش نه سر رشته ای دارم و نه هیچ بخشی از وجودم تمایل داره بره به سمت یادگیریشون و مهارت توشون پیدا کردن! یکی از چیزهایی که من توش خوب نیستم رقصیدن بین جمع و توی مهمونی ها و عروسی هاست! خیلی بهش فکر کردم ولی هیچ جوره راحت نیستم از قرار گرفتن تو مرکز یه جمع و رقصیدن! خیلی راحت نیستم با کلی آرایش کردن! من آیتم های مورد علاقه ام فقط رژلب و گاهی هم ریمل هست! از نشستن رژ گونه و خط چشم و سایه و باقی چیزها روی صورتم حس خودم نبودن و اضطراب بهم دست میده! 

حالا فرض کنید با همه ی مراسم عروسی گریز بودن شما! مراسم عروسی دوست ده دوازده ساله اتون سر میرسه! اگر حدیث چهار پنج سال پیش بود به قدری اضطراب سراغش میومد که خیلی راحت حتی قید دوستیشو میزد و نمی رفت عروسی :/ ولی خب حدیث الان می تونه اضطراب هاشو کنترل کنه و دیگه براش مهم نیست وسط یه مجلس عروسی تافته ی جدا بافته باشه و شبیه بقیه نبودن اذیتش نکنه! من می خوام توی عروسی ها ساده باشم! یه پیرهن ساده! یه آرایش ساده و از همه مهم تر اینکه فقط تماشاگر باشم! من از اینها بیشتر ازم برنمیاد! برخلاف دید بقیه از نظر خودم خیلی چیز پیچیده ای نیست!

بله مراسم عروسی دوست نزدیکتون میرسه! کسی توی همه چیز با شما 180 درجه فرق داره از جمله دغدغه ها! شما برخلاف تمام تنفرتون از مراسم ازدواج و حاضر شدن ها و آمادگی ها و دردسرهاش! به خاطر دوستتون هم که شده یک شب رو توی مراسمش حاضر میشید ولی دوستتون هیچ کدوم رو نمی بینه! و مثل بقیه فقط تکرار می کنه چرا نمی رقصی, چرا یه جا می شینی! من فقط همین یه دونه دوست رو دارم! دو شب پیش وقتی همچنان تیکه های بقیه رو که پاشو برقص و یا الان حدیث قراره بیاد وسط و .... رو شنیدم یادم بود که به هیچ جام نباشه ولی وقتی دوستم همه اش گله شد و این حرف ها از زبون اون اومد یادم رفت که بهشون نباید توجه کنم! دروغ چرا دلم شکست! باز حس اضطراب و حقارت و هیچی نبودن بهم دست داد! تو خودم مچاله شدم! وسط اون همه دختر رنگ و وارنگ حس یه دست و پا چلفتی بی عرضه بهم دست داد! شروع کردم به خود تخریبی و مقایسه ی خودم با بقبه که چقدر من نمی تونم مثل اونا نرمال باشم! 

یه شب عروسی بود برای بقیه که کلی زدن و رقصیدن و خودشونو کشتن و بهشون خوش گذشت ولی واسه من دو روز کلنجار رفتن و انرژی منفی و حرف های منفی و ریشخند دیلیت کردن بود! 

من این سوال رو از خودم نمی پرسم چون یه به شدت آنتی مراسم ازدواجم, که هیچ پوئن و یا نکته ی مثبتی توی یه مراسم ازدواج نمی بینم! پس جواب من مشخصه! ولی از شما می پرسم آیا اینقدر براتون مهمه و یا باید برای آدم ها مهم باشه که یه نفر توی مراسم ازدواجشون برقصه؟ که غمگین بشن؟ که حس کنن دوستشون چقدر نمی خواد دوستشون باشه؟ و بعد دوستشون رو برای چیزی که نمی تونه باشه بازخواست کنن؟

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۲
حدیث
1.امروز سر کلاس ( همون کلاسی که فقط 4 تا جغله هستن ولی پدرم رو درمیارن بیشتر وقت ها) یکیشون خم شد روی زمین تا مدادشو برداره که افتاده بود، که یهو "الف" ( همون که از همه بیشتر پدرمو درآوورده :| ) داد زد : عه خانم شرت "ع" زرده :| ( وتکرار و تکرار که آی زرده و آی زرده ) و در حالیکه من سعی داشتم بحث رو عوض کنم  و توجهات رو از مبحث آندِروِر بکشم بیرون، یهو رو به من میگه تیچر شرت من سبزه! شرت شما چه رنگیه :|||
2. برای بقیه همکارها دارم اتفاق بالا رو تعریف می کنم! بعد یکیشون برگشته میگه: موقعیت رو به فرصت تبدیل می کردی و  رنگ ها رو باهاشون یک مروری می کردی :| [آیکون از همکارهایی که داریم]
3.هر چقدر پنج شنبه الف کاری کرد که نزدیک بود تو کلاس از زور استیصال به گریه بیفتم! امروز نمی دونم معجزه شده بود چی شده بود! خیلی خانم بود کل کلاس :|  :تق تق _به تخته می زند_
4.امروز بعدازظهر خیلی یوهویی وقتی داشتم کلید مینداختم در رو باز کنم و وقتی متوجه نشدم که دستم خورده روی صفحه ی گوشی و قفلش باز شده و رفته توی دوربین و عکس انداخته :دی



اینا همه وقایع امروز بعد از ظهر بود! بعد خود امروز صبح رو بخوام خلاصه بگم و موردی بگم میشه از قرار : جا گذاشتن اون سهمی از تولد و سورپرایز پارتی که بر عهده ی من بود توی تاکسی! تا نزدیکی کلاس رفتن و بعد به یاد آوردن! دربست گرفتن و به ترمینال برگشتن! نبودن راننده و انتظار برای بازگشت جناب راننده! گیر کردن در ترافیک در راه رفتن دوباره به کلاس! به کلاس رسیدن و بغض کردن از دیر رسیدن 45 دقیقه ای! شستن عصبانیت ها و بغض ها با تولدانه و بخور بخور کیک و هله هوله های نجات یافته شده از تاکسی! پیشنهاد کار به "م" از یه شرکت توی استرالیا! آیس واچ خریدن "ح" (چون خودش ذوق داشت ما هم ذوق کردیم :دی) و همه ی ایناااا فقط از صبح تا ظهر امروز!

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۲
حدیث

یکی از قانون ها و فرهنگ هایی که این روزها دیگر باید کم کم در دل زندگی مان بگنجانیمش، فکر می کنم این باشد که: " به سلفی گرفتن های همدگیر احترام بگذاریم و سعی کنیم درک و رسپکت لازم را در این مواقع از خودمان بروز بدهیم" حتی وقتی که بالای یک سرسره ی یخی که اتفاقا آن قسمتش از همه جایش شیشه ای تر و سرتر است ایستاده ایم_به عبارت دقیق تر نشسته ایم بر توییپ_ و منتظریم تا نفرات جلویی ترمز دستی توییپ شان را بکشند و سُرشان را بخورند تا ما هم سُرمان را بخوریم _کاری که معمول است و انتظار می رود_  ولی خوب جلویی های ما علاقه دارند حتما یک عکس سلفی از همین لحظه و از همین نقطه نشسته بر توییپ در بالای سرسره داشته باشند و همچنین فیلم استارت زدنشان را نیز، که برای این یکی منتظر می مانیم وسط آن هوهوی باد بالاخره صدای طرف به گوش فامیلش برسد و فامیلش بیاید و مونوپاد را بگیرد و بعد قلق گوشی و مونوپاد طرف را هم همان دم و همان جا یادش بدهند و بعد و بالاخره یک دو سه حررررکت از فامیلشان و یوهوووو و سوت و جیغ و هورا از جلویی ها به گوش برسد و ترمز دستی های ما که دو دست و پای پدر جان می باشند بالاخره خود را رها بنمایند تا ما یک عدد سُر ناقابلمان را بخوریم :|



#پیست_اسکی

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۲
حدیث

قبلا که تایم صبح می‌رفتم باشگاه، با وجود زینب و لیلا و آذر و کلا همه‌گیشون _اینا که نام بردم بیشتررر_ من نه از لحاظ هیکل و نه از لحاظ کار درست بودن تو ورزش کردن و نه از لحاظ حرکت‌های خفن زدن به هیچ وجه به چشم نمیومدم! چرا که توی این تایم صبح بین یک عالمه ورزشکار خفن محاصره شده بودم و من وقت‌هایی که توی یک جوی به حاشیه رونده می‌شم، روحیه‌ و اعتماد به نفسم به شدت افت می‌کنه و حس می‌کنم وجودم کاملا حقیر و بی‌ارزشه :/

همین امر باعث شده بودبه جای اینکه برای رفتن به باشگاه مشتاق باشم و انرژی داشته باشم، بیشتر بی‌میل باشم و بی‌انرژی و حتی رفتنم باعث می‌شد یه ذره انرژی که داشتم هم از بین بره و خموده و مغموم برگردم خونه *___*  کم کم هم به روندی رسیدم که یک جلسه می‌رفتم، ۵،۶ جلسه نمی‌رفتم! یک جلسه ‌می‌رفتم ۷،۸ جلسه نمی‌رفتم و الی آخر :| 

ولی بالاخره با فشارها و اصرارهای مامانم و همینطور کلافگی از تو خونه موندن زیاد،  قرار شد تایم ظهر برم، که این یعنی جو جدید و آدم‌های جدید :)

توی تایم ظهر به جز دخترداییم باقی یا یه مشت خانم پا به سن گذاشته‌ی هیکل داغون و مزین به چربی‌های اضافه در اقصی نقاط بدنشونن و یا یه سری خانم ۳۰ تا ۴۰ ساله با یه عااااالمه شکم و یا یه سری دختر جوون نی قلیون و بیحال و خسته =)) شاید این جو و اجتماع داغون ترین اجتماع ورزشی به حساب بیاد و اصلا انرژی و روحیه ورزشکاری نداشته باشن ولی من این جو و اجتماع رو دوست دارم چون توی این تایمه که فقط و فقط خودمم که خفنم :دی و به طور فجیعی من از بی‌حالی و بی‌انرژی بودن این خانم‌های عزیز انرررررژی می‌گیرم و فعالیت و اشتیاقم دو برابر میشه:)) 

یه عالمه آدم اینجا هست که میشه هر دقیقه رفت و اومد و بهشون گفت: "داداچ داری اشتباه می‌زنی" =)))) یه عالمه آدم هست که فقط منم که می‌تونم ازشون ایراد بگیرم ، نه اونا از من!

عاشق جاهاییم که که حس خدا بودن و کول بودن و همه چی خفن بودن بهم می‌ده :دی *_*




+تکرار عنوان جهت محکم کاری :))

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۴
حدیث
حس عذاب وجدانی که به هنگام استفاده از دستشویی کلینیک‌ها تو مواقع اضطراری دارم به حدیه که احساس می‌کنم حین استفاده شخصی من دو تا مریض امکان داره از بین برن یا به داده‌های آزمایشگاهیشون حتی حس می‌کنم لطمه وارد می‌کنم :|
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۲
حدیث
اینجا تاکسیه، تاکسیشم پرایده!! همگی هم پالتو تنشونه،من نیز هم! آزادی عملمم در حد رسوندن دستم به چونه‌امه!! خولاصه فوشورده گونه در آرزوی رسیدن هرچه زودتر به مقصد می‌باشیم که تو این هوای بارونی و سرعت سی و چهل به نظرم آرزوی محالیه:-/
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۲۱
حدیث

اینبار تو مسیر رفت دقایق واپسین پر شدن مینی‌بوس یه پیرمرد و پیرزن سوار شدن و قبل ازینکه خودشون حتی نشیمنگاه رو به صندلی برسونن، مدام حرف از زهره و جای نشستن زهره‌ای درمیون بود که اثری ازش نبود!!

بالاخره جای زهره‌ی غاییب یه کیف دستی قرار داده شد و بعد از 5،6 دقیقه هم پیرمرد و پیرزن جلوس کردن و بعد معلوم شد که زهره حین مسیر و قبل از خروج از شهر قراره بهمون ملحق بشه!!

ولی وقتی رسیدیم به جایی که قرار بود زهره سوار بشه، خبری از زهره نبود!! تا اون ثانیه چیزی به جز طنین اسم زهره توسط پیرمرد و پیرزن تو مینی‌بوس به گوش نمی‌رسید!! یکی از مسافرها (یه پیرمرد بی غل و غش و ساده با یه لحن خیلی خودمونی گفت: پس کو این زهره؟! ( یعنی این تیکه دلم می‌خواست پیرمرده رو ماچ کنم :دی چنان با لحن زیرشلواری و زیرپیرهنی طوری و لم داده کنج خونه خودش جوری که انگار زهره دختر خودش بود و داشت صداش می‌کرد:دی سراغ زهره رو گرفت) 

خلاصه پیرزن به موبایل زهره که زنگ زد، معلوم شد زهره هنوز حتی لباس نپوشیده:| و ما به سان دقیقا یه سرویس مدرسه وایسادیم تا زهره خانم لباساشو پوشید و دوان دوان خودشو رسوند و دقیقا حاضرم قسم بخورم همه وقتی زهره سوار شد تو دلشون گفتن حالا ببینیم چه تحفه‌ای هست این زهره:دی

و زهره سوار شد و بالاخرررره ما راه افتادیم!!

باری به هر جهت، اون پیرمرد و پیرزن هیچ!! ولی به شخصه ازون زهره سی و خورده‌ای ساله انتظار می‌رفت که بفهمه فرق آژانس و وسیله‌ی شخصی با یه وسیله‌ی عمومی چیه و بیست و خورده‌ای نفر توی گرما و با کلی کار و عجله هم مسخره نیستن:| 

ولی خوب همه باز به خاطر اون پیرمرد و پیرزن سکوت کردیم و چیزی نگفتیم!!

هشتگ من پیر میشم با این ناوگان حمل و نقل عمومی:/

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
حدیث
تو راه برگشت من کنار پنجره نشستم درحالیکه یه خانمه با دختر 6،7 ساله اش کنار من نشسته!! وقتی وارد شهر میشیم تقریبا خانومه شروع می کنه نرم نرمک با الفاظی _که شدیدا آغشته به لظافت مادرانه ی غلیظیه _ از قبیل فاطمه جان، فاطمه، خانومی، عزیزمی، مامان جان و لاب لاب لاب ... تا دخترش، فاطمه ی مذکور به خواب رفته در حین مسیر رو به هوش بیاره!! ولی فاطمه ی مذکور بعد از 7،8 دقیقه تکرار اون الفاظ به صورت ریپیت گونه به هیییچ جاش حساب نمی کنه که باید بیدار بشه :|
تقریبا داریم به جاییکه من باید پاده بشم می رسیم و فاطمه همچنان بیدار نمیشه!! مامانه هم همچنان رو دور تکراره بی اینکه حتی ذره ای از لطافت مادرانه ی لحنش بعد ازین ده دقیقه و بدون دریافت هیچ گونه فیدبک مثبتی، کاسته شده باشه :|
تقریبا دلم می خواست برگردم به زنه بگم ببین تو اگه عاطفه ی مادریت نمی ذاره ولی من حاضرم چنان بخوابونم تو گوش بچه ات تا چنان و چنون برق از سرش بپره که هم درجا بیدار بشه و هم تا آخر عمرش یاد بگیره تا صداش کردن مثه فشنگ از جاش بپره که مردم مجبور نشن از رو سرشون پرواز کنن تا بتونن از ماشین پیاده بشن :|


وارنینگ: هیچ وقت کامنت های لوس نذارید لطفا !! ازین کامنت هایی منظورمه که دااااااد می زنه نفهمیدید لحن پست طنزه:/ پلییییییز لوس نباشید و به لوس بودن نه بگویید :| مرسی اه:دی
۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
حدیث


اینکه حالا خدا به فکر آبروی من بود و یا به فکر اون پیرمرد بیچاره بیشتر که من یک هفته بدون ریالی شارژ پولی تصمیم گرفتم امروز یه شارژ بخرم و پنج دقیقه بعد یه پیرمرد که معلوم بود خیلی وقته که منتظر دخترشه ازم خواست میشه با تلفنم به دخترش زنگ بزنه!! و چه خوب که من مجبور نبودم بگم ببخشید من شارژ ندارم! واقعا چقدر خوب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۱۶
حدیث

اسم خودمم تو این شرایط یادم نیست چه برسه به شماره سکانس!!
جلسه آخر کنترل خطی و سرفصل ها هم تموم نشده!! لذا استاد دل نمیدهد هیچ جوره واسه خداحافظی!!!
اونوقت این دل ما که در آرزوی دل دادن به بوفه و ناهار است مانده سر دوراهی درس یا غذا!!!!
دیگه فسفری واسه سوزوندن ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۶:۳۱
حدیث