اینها هم می گذرند بالاخره! مثل باقی چیزها که گذشتند! *
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ب.ظ
آیا خدا حماقت های شما را هم مدام و در همه جا محکم و یکهو به یادتان می آورد یا نه فقط برای من را؟ من در زندگی ام یک حماقت به شدت حماقت گونه انجام دادم که آن هم بدجوری ابعاد پیدا کرد! یعنی نشد از آن حماقت هایی که فقط خودم بدانم و خودم! فقط خواجه حافظ شیرازی است که نمی داند و شما :دی فقط همان یکی و فقط همان یکی! ولی همان یکی هیچ وقت یقه ام را ول نکرده است تا به امروز که 5 سال گذشته است!
توی باشگاه حالا شده اند دو تا!! آدم هایی که یادآور آن حماقت احمقانه هستند! تا هفته ی پیش یکی بودند ولی حالا دوتا شده اند! و من در هر بار دم و بازدم ها و تکاپوهای جسمی بین رفتن حرکت ها با بازدم هایم یک حماقت گنده نشسته روبرویم را فووووت می کنم تا گورش را گم کند از جلوی چشمم, ولی نمی رود و تا دم بعدی را بکشم تو, برای بازدم بعدی قویتر شده است!
روزهای اول می خواستم واقعا باشگاه را ول کنم! جدی می خواستم! ولی حرصی در درونم نسبت به آن آدم ها و آن نگاه های مسخره شان که انگار می گویند پس تو همان احمقی هستی که فلانی می گوید! شروع به غلیان کرد, جوریکه یک شب فقط شب بیداری کشیدم و یک روز افسرده طور و مچاله بیشتر نبودم! جلسه ی بعد یک چیزی انگار دستم را گرفته باشد یا یکهو از جایی یک عالمه دلگرمی دریافت کرده باشم! مثل دفعه های قبل حضورشان روح و روانم و تمام تمرکزم را نگرفته بود! در نظرم دیگر آنقدرها خودم بدبخت و احمق و آنها غول های بی شاخ و دم نبودند!
هرچند ته دلم هربار کمی بغض به هرحال جمع می شود و یک چیزی باز به هر حال گلوله شده از دلم تا گلویم هی بالا می آید و هی قورتش می دهم ولی ... (*)
۹۶/۰۹/۱۱