Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

جمعه دایی سکته کرد! سومین سکته ی مغزی و تمام! خاله و پسر دایی کوچکترم نیمه بیهوش کف کارگاهش پیدایش می کنند و تا می برندش بیمارستان و تا اورژانس می خواهد کاری بکند، مغزش از کار می افتد!

شنبه داغ رفتن سخت تر شد! چون رفتند "دایی" را از بیمارستان تحویل بگیرند ولی "دایی" را فرستاده بودند پزشکی قانونی! چون بیمارستان بی عرضه و هنوز به چم و خم کار بعد از دو ماه از آمدن کرونا وارد نشده! همان زمان فوت، زحمت گرفتن تست کرونا به خودش نداده بوده و حالا باید حتما مشخص می شد که علت مرگ چیزی به غیر از کرونا بوده است! چون روال مردن در این روزها به هر دلیلی به غیر از کرونا به این صورت است که باید پای برگه ی فوت برایت حتما قید شود، چون اگر به دل کرونا مرده باشی نحوه ی خاک سپاری و تشییع جنازه ات دیگر با عزیزانت نیست! و خب بیمارستان به همان قید کردن سکته مغزی اکتفا می کند، انگار که بار اولش باشد! انگار که ابلاغیه ای برایش تا به حال نیامده باشد! انگار که ..... و شنبه سخت بود چون جلوی چشم آن یکی دایی و پسر دایی ام، بدن بی جان "دایی"  را می خواستند بیندازند توی کانتینر، کنار باقی جسد ها تا نویت کالبد شکافی اش جایی در هفته ی گذشته بالاخره یک روزی از راه می رسید! دو نفری تا توانسته بودند خودشان را زده بودند و گریه و زاری و التماس کرده بودند ولی به جایی نرسیده بود! تا بالاخره با پیدا کردن یک آشنای پزشک، و سفارش آن آشنا "دایی" را در سردخانه نگه داشته بودند و فردایش _یکشنبه_ اول صبح هم کالبدشکافی را انجام داده و بالاخره تحویلش دادند! 

تا فردای روز خاک سپاری، یعنی از جمعه تا دوشنبه، هر کسی یک مشت قرص زیر زبانی دستش بود و نشسته بغل دسته مامان و بابایش با یک دستگاه فشار تا هر وقت باز فشار بالا رفت قرص زیر زبانی بهشان بدهد! من برای مامان و بقیه هم برای آن یکی خاله ام و باقی دایی هایم! فشار هیچ کسی زیر بیست نیامد! دو دستگاه فشار در خانه مدام خررچ از بازوی کسی باز می شد و خررچ به بازوی کس دیگری بسته می شد!

زن "دایی" ام از کمر به پایین دیگر پاهایش را حس نمی کرد و با آن وزن همه جا باید کولش می کردند! هنوز هم آرام نگرفته است! هنوز هم نمی تواند راه برود! هنوز هم پاهایش توان و جان ندارند! مادربزرگم با خاک کردن پسر بزرگش! الان می شود گفت که از کودکی اش وقتی هم مادر و هم پدرش را در یک روز و به فاصله ی چند ساعت از دست می دهد! و بعد ها هم تک تک برادرهایش را به دست خودش خاک می کند و غسل می دهد و بعد هم نوبت به داغ پسرها و دخترهای برادرهایش می رسد! عمه خانم آن ها را هم خاک می کند! حالا این بار هم نوبت پسر بزرگش رسید! و لیست بلند بالای داغ هایش کاش به سر رسیده باشد! که معنی اش واقعا چه می شود! که اینکه خدایا مادربزرگه را زودتر ببر! زودتر ببرش که او دیگر داغ نبیند! یا چه!! 

از هفته ای که گذشت متنفر بودم! که جمعه اش که رسید رفتم بعد از یک ماه و خورده ای سه قلوها را ببینم! که باز "م" را از سر کار اخراج کرده بودند! که باز قرص هایش را مدتی بود نخورده بود! که باز دیوانه شد! که باز افتاد به جان همه! که یکهو خودم را دیدم که سفت بازوی مامان را چسبیده ام و هوار می زنم که رضا هم برود ننه جان را از آن وسط بکشد بیرون و سه قلوها ترسیده بودند! و دیگر اینکه "م" را همه دیوانه کردند و تا به اینجا رساندند! یا چرا اصلا خودم را بگذارم بیرون! "میم" را همکی با هم دیوانه کردیم و حالا هم که شده بلای جان همه, تا انتقام ذره ذره کینه های توی دلش را بگیرد و زندگی خودش را هم ذره ذره با همان کینه ها دوباره و یک بار دیگر بسوزاند و دود کند....

یک هفته ی گذشته را دوست نداشتم! از یک هفته ی گذشته متنفر بودم! تک تک روزهایش را با تنفر گذراندم! با بغض!  

 

۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۵۲
حدیث

قبلا هم گفتم، چند پست پایین تر! که من تقریبا بعد از اینکه هفته ی اول قرنطینه را به انیمه دیدن گذراندم، تقریبا هفته ی دوم و سوم قرنطینه در افسردگی محض به سر بردم! جوری که وزن کم کردم! و توی تمام  مدت، به جز روزی چند کلمه ی ضروری از دهانم خارج نشد! 

وارد هفته ی چهارم که شدم، کم کم خودم را بیرون کشیدم! وضعیت غیرقابل تحمل بود! باید خودم را بیرون می کشیدم! 

اولش ایده ی خاصی نداشتم و فقط شروع کردم با یکی دو کار هر روز برای خودم تراشیدن که چیزی به غیر از فیلم و سریال دیدن باشد, کمی حالت اکتیوتر به روزهایم داده باشم! خلاصه سرتان و یا به عبارت بهتر چشم هایتان را به درد نیاورم و اصل مطلب را بگویم که از هفته ی چهارم به بعد شروع به احساس کردن چیزی کردم که به نظرم چیزی شبیه یه معجزه شد!

برای اینکه بهتر درک کنید شاید بهتر باشد برگردم کمی عقب تر! روزهای قبل از قرنطینه! روزهای قبل از کرونا! آن وقت هایی که کرونا فقط یک اسم دور بود در یک کشور دورتر! و فقط یک اظهار تاسف بود برای چینی ها و رژیم غذاییشان و علاقه ی وافری که به خوردن هررر چیزی دارند, مثل یک جک بود بیشتر :| آن روزهایی که هیچ کسی نمی دید که باید تا چند وقت دیگر همه چیز را رها کرد و در خانه نشست! آن روزها حال من چطور بود؟! افتضاخ! چرا؟ چون روزی 8 ساعت کار می کردم و بعضی روزها هم حتی 11 ساعت! یعنی تقریبا از اول تیر ماه 98 من رنگ استراحت و دمی آساییدن رو تا روز سه اسفند و اعلام رسمی شروع قرنطینه ندیده بودم! در این مدت علاوه بر روزی 8 تا 11 ساعت کار کردن، زندگی هم مثل من خیلی بیکار نبود و از هر طرف یک سیخونک هایی تا توانست وارد کرد! اولیش این بود که رفتم معاینه ی پزشکی برای گواهینامه که وقتی نوبت به معاینه ی چشم رسید در کمال ناباوری فهمیدم چشم راستم حتی بزرگترین علامت روی تابلو را هم نمی بیند! هیییچ! فقط تار بود! بهت زده در اولین فرصت یک نوبت چشم پزشکی گرفتم و خب معلوم شد که بنده به قوز قرنیه مبتلا هستم! چشم راستم کامل از دست رفته بود و چشم چپ هم در شرف از دست رفتن هست ولی نه فعلا! رفتم تهران و گفتند عمل! نوبت عمل را برای اول آذر گرفتیم! 5 آبان شد و سلیمون رفت! روز 28 صفر بود! هوا ابری بود! تعطیلات بود ولی ما طبق معمول باید کلاس هایمان را برگزار می کردیم تا بتوانیم ترم را سر موعد مقرر تمام کنیم! ناهار را می خوردم که زنگ زدنند تا بابا برود پیش سلیمون چون حالش خوب نیست! بابا رفت! من لباس هایم را پوشیده بودم که بروم آموزشگاه که بابا زنگ زد و خیلی آرام گفت شما هم بیایید! چیزی نگفتیم و سه تایی تمااااااااام خوش بینی که در جهان بود را زدیم زیر بغلمان که می رویم و سلیمون همچنان خوب هست! البته خوب که چه عرض کنم، فقط بود! در حیاط را که باز کردیم صدای ضجه ی عمه را شنیدیم و صوت قرآن بابا را و بعد هم صورت بی روح عمو از پشت پنجره! تا بیایند و ببرندش نشستم بالای سرش، تختش را چرخانده بودند که رو به قبله باشد! زنگ زدم به مدیر آموزشگاه و با هق هق گریه گفتم که نمی توانم بیایم! آن روز و همینطور فردایش هم نرفتم! ولی پس فردایش دیگر مجبور بودم که بروم! و بعد فردای پس فردا هم از 9 صبح تا 7 و نیم بعداز ظهر پشت سر هم جبرانی کلاس های دو روز کنسل شده ام را گذاشتم! روز هفتم نتوانستم کلاسم را جا به جا کنم و مراسم هفتم سلیمون سر کلاس  و در حال درس دادن بودم! از اینجا به بعد دو سه هفته ای یک بار مریضی ها و سرماخوردگی هایم شروع شد! تب و لرز، رخوت و کسلی و برنامه و شغلی که از ساعت های کاری اش کمتر نمی شد که بیشتر هم می شد! این وسط بود که فهمیدم تمااام کلاس های خصوصی و ساعت های اضافه تری هم که رفته بودم به هیچ عنوان با نرخ خصوصی حساب نشده اند و همگی با همان نرخی که برای کلاس های عمومی در نظر گرفته می شود،حساب شده اند! به هزار و یک دلیل از قبل, از آموزشگاه عصبانی بودم! از اینکه نمی توانیم مربی جایگزین داشته باشیم، از اینکه من مریضم، من داغون و خسته ام ولی یک روز مرخصی جایی ندارد چون کلاس ها از برنامه عقب می افتند! از اینکه چشمم را هم این وسط باید عمل می کردم و بعد ویزیت های هفتگی و هی تهران رفتن در نیمه های شب و یک نگاه دو دقیقه ای دکتر به چشم هایم و بعد برگشتن هم اضافه کنید! خستگی 8 ساعت رفت و برگشت توی راه و ترافیک تهران! کنسل کردن کلاس های یک روز و بعد تماااام پنج شنبه جبرانی گذاشتن و باز از دست دادن پنج شنبه ها و بهشت زهرا و سلیمون! از آموزشگاه عصبانی بودم! و بعد دیدم از سر و ته حقوقم را هم زده اند! از آن روز درگیری هایم شروع شد، که بروم و بگویم من دیگر اینجا کار نمی کنم! که بروم و بگویم من خسته شده ام! من بریدم! ولی باز یک نگاه به اطرافم می انداختم و می گفتم خب اگر نروم و در خانه بمانم چه اتفاقی می افتد! بمانم در خانه که غرق شوم در غصه خوردن و غمباد گرفتن! و به این ترتیب آن فردایی که بروم و بگویم من دیگر نیستم، هی نیامد و هی نیامد! تا شد سه اسفند!

اگر یک جایی از من همین سال گذشته می پرسیدند نظرت چیست؟ حدیث یک سال گذشته می گفت آدم باید تا می تواند کار کند و کار کند و پول دربیاورد و زندگی را هم مثلا می شود بعدها کرد! فعلا باید پول درآورد! و همین فقط کار کردن شرایطی را به وجود آورد که من کم شدن دید و بینایی ام را به حساب خستگی گذاشتم و با خودم گفتم که حالا بیایم و یک روز مرخصی بگیرم و کلاس هایم کنسل بشوند و جبرانیشان را کی بگذارم که چه بشود که یک روز بروم چشم پزشکی، که چه بگوید! که باز بگوید مشکلی نیست! بله با همین افکار و دو دوتا کردن ها بینایی چشم راستم روز به روز از دست رفت و قرنیه ی راستم بیشتر و بیشتر تغییر شکل داد! سلیمون رفت و من وقت نداشتم برای رفتنش غصه دار باشم! همه چیز را ریختم در خودم و گذاشتم حرف دیگران که رفتن یک آدم نود ساله که غصه خوردن ندارد در من نفوذ کند ولی غافل از اینکه رفتن هر عزیزی حتی یک عزیز نود ساله درد دارد! درد زیادی هم دارد و انکار این درد و مخفی کردنش می رود و از جاهای دیگر سر در می آورد و یک جور دیگر از پا درت می آورد! چندین بار شدید ترین سرماخوردگی ها را گرفتم تا آخریش دو هفته ی تمام به جانم افتاد و نابودم کرد ولی من همچنان باید می رفتم سر کار! تا جاییکه صدای بابا درآمد که می روم و این آموزشگاه را روی سر همه شان خراب می کنم اگر مرخصی نگیری! 

من تمام این فشارها را تحمل کردم تا نخواهم بین سر کار رفتن و در خانه ماندن، در خانه ماندن را انتخاب کنم! آن همه خودم را کشان کشان و به زور هر روز بردم سر کار تا آن ندای درونی "خب حالا که گفتی نمی روم سر کار و مانده ای در خانه، چه شد؟! کجا را گرفتی؟؟!" را خفه کنم! تا آن صدا چیزی نگوید! 

و اینجا معجزه ای اتفاق افتاد! قرنطینه شد و در خانه ماندن شد، اجباری برای همه! شد انتخاب اجباری یک جهان! یک جهان مجبور به نشستن شد! مجبور به ایستادن از سگ دو زدن های زندگی! مجبور شد تمام تلاش هایش را که اسم زندگی رویشان گذاشته بود و جرئت ترک کردنشان و کمی، حتی کمی ازشان فاصله گرفتن را نداشت را کنار بگذارد! کمی فقط بنشیند بی آنکه باید حرص بزند! درست است که یک عالمه چیز هست که در رابطه شان نگران است! آینده اصلا معلوم نیست ولی چاره ای ندارد! چون برای اولین بار همه اعتراف کرده اند که نمی دانند چه می شود و هیچ کسی فرمولی برای عرضه به تو ندارد!

و من الان 45 روز است که سر کار نرفته ام و در خانه نشسته ام! همان در خانه نشستنی که از ترسش 8 ماه خودم را گول زدم که اگر خسته ام و اگر بریده ام و اگر نمی توانم, همه فقط بهانه های بچه گانه است و من باید قوی باشم و نق نزنم!باید ادامه بدهم! همه این روزها اولین آرزویشان بعد از قرنطینه با دوست هایشان بیرون رفتن، یا بغل کردن عزیزانشان و یا رستوران و کافه و مسافرت رفتن و ..... این چیزهاست! ولی من اولین کاری که بعد از قرنطینه خواهم کرد، این است که اگر آموزشگاه با سر کار آمدن من به صورت پاره وقت و فقط صبح ها موافقت کرد که می شود فقط صبح ها سر کار رفتن و اگر هم قبول نکرد! دنیا به آخر نمی آید و من از آن آموزشگاه بیرون خواهم آمد و کمی فقط کمی معمولی و عادی زندگی می کنم و تمام چیزهایی را که ترس از دست دادن کارم و خانه نشینی باعث شده بود انجامشان را به تعویق بندازم شروع می کنم! به نظرم بعد از دو سال و نیم دیگر کار کردن در این آموزشگاه کافیست! باید به فکر مرحله ی بعدی باشم! باید فاز بعدی آرزوهایم را عملی کنم! باید زندگی را به مرحله ی بعدی ببرم! 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۲
حدیث

می خواستم این پست رو حالا حالاها ننویسم! یعنی می خواستم وقتی خودم تمومشون کردم، بیام و بعد یه پست مفصل راجع بهشون بگم ولی دیدم الان که همه در این قرنطیلات به سر می بریم! الان که همه دنبال پیشنهاد شنیدن هستیم و یا هر کسی سعی می کنه یک گوشه ی کار رو بگیره و یک چیزهایی معرفی کنه تا همینطور به آپشن هامون برای چه کنیم، در این مدت اضافه تر بشه، پس بهتر هست من هم این پست رو الان بذارم :)

خب، حالا بریم سر اصل مطلب! سر اصل معرفی یک سری کتاب تحت عنوان "حال خوب" :) اول اینکه تمام حق انحصار این مجموعه ی کتاب های حال خوب کن برمی گردن به جناب مجتبی شکوری! اگر برنامه ی کتاب باز رو دیده باشید، می دونید چه کسی رو میگم.

سری کتاب های "حال خوب" مربوط به فصل قبل (فصل سوم) برنامه ی کتاب باز هستند! یعنی سال 97! نمی دونم تا حالا یکی از برنامه های مجتبی شکوری رو دیدید یا نه! برای من لحن و نوع و جنس حرف زدنش به شدت دلنشین بوده و هست! موضوعاتی که بیان می کنه! کتاب هایی که معرفی می کنه! همه ی این ها باعث شده تا این مرد به یکی از دوست داشتنی های زندگی من تبدیل بشه :)

خود من خوندن کتاب های "حال خوب" رو بیشتر از یک سال هست که شروع کردم و واقعا کتاب های توی لیست از اون دست کتاب هایی نیستن که بتونی یک هفته ای و یا حتی یک ماهه تمومشون کنی! راجع به من که اینطور بود، بیشتر وقت ها ترجیح دادم حتی از نصفه های کتاب برگردم و از اول بخونم! سعی کردم کم کم بخونم! و به این ترتیب یک سال هست که دارم با این کتاب ها پیش میام! (البته اینجور نبوده که فقط و فقط از این لیست توی این یک سال خونده باشم! کتاب های دیگه ای هم در کنار این کتاب ها توی سبدم داشتم تا خیلی پروسه ی خسته کننده ای نباشه)

من به همراه معرفی هر کتاب لینک ویدیوی مربوط به اون قسمت از برنامه هم میذارم که از زبون خود جناب شکوری بشنوید راجع به کتاب و یک عالمه صحبت های قشنگ دیگه! کل برنامه ها 15 قسمت هستن و کل کتاب ها هم 12 کتاب.

من تا قسمت چهارم از برنامه رو لینک IGTV برنامه رو می ذارم و از قسمت پنج تا پانزدهم رو هم لینک تلگرام می ذارم، باشد که رستگار شوید :)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۰
حدیث

اول اینکه اگر این پست رو نخوندید همینجا اول برگردید و پست مربوطه رو بخونید و بعد برگردید روی این پست:)

اگر جزو اون دسته ای هستید که از تعیین سطح همیشه می ترسیدید و یا فکر می کردید عمل بیخود و بدون دلیلی هست و فقط برای این هست که آموزشگاه ها یک هزینه ی اضافی از شما دریافت کنند! این ویدئو رو پس حتما ببینید! خیلی خلاصه و مختصر و مفید توضیح دادم تعیین سطح چرا و به چه دلیلی انجام میشه و اینکه سطح بندی کتاب ها به چه صورتی هست و ربط کتاب های نام آشنایی مثل Top Notch و یا Touch Stone و American File و Four Corner با آزمون های پرطرفداری مثل آیلتس و تافل چیه!

فقط یک مسئله اینکه چندین بار ویدئو رو ضبط کردم تا بلکه بدون اون صدای خش مزاحم و گوش آزار باشه ولی خب نشد متاسفانه و این شد که به همین بسنده کردم! دیگه خلاصه یه کم بابت بد بودن صدا ببخشید :دی 

برای تماشای ویدئو کلیک کنید

خب از اونجایی که خودم اصلا کیفیت صدای ویدئو رو دوست نداشتم، یه کم فکر کردم و فهمیدم که چطور این مشکل رو حل کنم و به این ترتیب این ویدئو رو یک بار دیگه اما با کیفیت صدای خوب دوباره ضبط کردم، که از اینجا می تونید ببینید.

 

 

همچنان طبق قرارمون از پست قبلی، باز اینجا هم میگم :)

و حالا من قصد دارم یک امکان تعیین سطح رایگان رو برای کسایی که علاقمند هستن به وجود بیارم! اون هم به این صورت که با هم تماس برقرار می کنیم و من از شما تعیین سطح می گیرم و بهتون سطح زبانیتون رو میگم! و بعد دو راه پیش روی شما قرار گرفته میشه؛ یک اینکه از من مشاوره بخواین که چطور می تونین به طور خودخوان زبانتون رو تقویت کنید (که کاملا رایگان هست) و دیگری اینکه برنامه ی یک کلاس آنلاین رو با هم بریزیم:)

پس کافیه که یک کامنت اینجا بذارید حاوی اسمتون و یک راه ارتباطی که اگر یک شماره موبایل دارای واتس آپ باشه بهتر هست!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۵
حدیث

پست کمی طولانیه ولی مقدمه و پیش زمینه ای هست برای گفته هایی که به صورت بلد شده در انتهای پست قرار گرفتن، به نظرم خوندن پست بسیار کمک کننده می تونه باشه:)

به عنوان کسی که علاوه بر تدریس زبان یک سوپروایزر هم هست؛ و بخشی از کارش تعیین سطح کردن از متقاضیانی هست که به آموزشگاه مراجعه می کنن! می خوام از دسته ای از متقاضیانی براتون بگم که تعدادشون هم کم نیست! حالا کدوم دسته؟ اون دسته ای که یادگیری زبان رو مثل یک معامله می بینن! اوناییکه وقتی مراحعه می کنن با سوال هایی که ازت می پرسن، طولی نمی کشه که بعد از دقایق کوتاهی یکهو خودت رو در میانه ی مکالمه ای پیدا می کنی که بهت القا می کنه که داری به هر قیمتی شده کالایی به نام یادگیری زبان رو به شخص مقابل میندازی! تا به این آگاهی می رسم و تا متوجه میشم وارد همچین پروسه ای شدم! بین هر جمله ای که باشم، درگیر جستجو برای هر جمله ای برای متوجه کردن اون شخص نسبت به تفکر اشتباهش باشم! خودم رو متوقف می کنم و به یک لبخند سوئیچ می کنم! فقط یک لبخند! سوال های پرسیده شده از سمت شخص رو تقریبا بدون پاسخ مستقیم می ذارم و با همون لبخند به شخص میگم خب شرایط کلاس ها و هزینه ها به اون صورتی بود که گفنم، دیگه تصمیم گیری با خودتون.

حالا این آدم ها چطورین؟ چه سوال هایی می پرسن؟ و چرا اونقدری گمراه به نظر میان که من تشخیص میدم واقعا کاری براشون نمیشه کرد و حیف وقت و اعصاب هست صحبت بیشتر باهاشون!!

۰ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۲۰
حدیث

اینجا

تحت عنوان MyDailyShit

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۷:۴۷
حدیث

کاش زندگی همیشه از این ساعت ها و موقعیت ها داشت! از کدوم ساعت ها و موقعیت ها؟ از همین ساعت های بعد از 12 شب تا هفت صبح! همین ساعت هایی که دیگه 98 نیستن و 99 هم نیستن! جایی هستیم که متعلق به هیچ کدوم نیست! 

می خواستم یه فیلم بذارم ببینم یا شاید هم دو تا فیلم و یا چند تا اپیزود از یه سریال، تا این ساعت ها بگذرن و برسیم به هفت و سال رو تحویل کنیم و بعدش .... همین بعدش مسئله ساز شد!چون واقعا بعدش هیچی نیست! احتمالا بخوابیم! همین! فقط خواب!چون امسال تقریبا بعد خاصی وجود نداره! همچنان باید توی خونه باشیم (که من بالاخره باهاش به صلح رسیدم) و خب تاااا ببینیم کی دوباره قرار هست به روال عادی زندگیمون برگردیم! خواستم این زمان رو انکار کنم! خواستم یک جوری سرم رو گرم کنم تا این زمان هم بگذره و من نفهمم چطوری گذشت! ولی بعد دلم نیومد! یک جوراهایی که انگار این زمان حیف باشه! یا باارزش باشه! اول روز چندم قرنطینه بودن رو حساب کردم! روز 27 ام! یکجورایی عدد زیادی بزرگی به نظر اومد! یکجورایی خوف آور که چطور 27 روز رو بی هدف و افسرده و مغموم گذروندم! به 98 فکر کردم! که فکر نمی کنم لازم باشه لیستی از اتفاقات امسال رو بنویسم چون همه امون خوب می دونیم امسال چطور گذشت! چقدر بد گذشت! چقدر تلخ گذشت و اینکه امسال سلیمون رو هم ازمون گرفت! توی این 27 روز شاید تنها جایی که زیاد رفتم بهشت زهرا بود! بهشت زهرا توی روزهایی به جز پنج شنبه ها خیلی جای قشنگیه! یا نمی دونم بهشت زهرای ما شاید قشنگه! که درو تا دورش رو کوه ها و تپه ها و یه سکوت پر عظمت طبیعی در برگرفته! و من نمی تونم پای قبر سلیمون بشینم حتی برای دقایقی فاتحه خوندن! قبر سلیمون انگار خودش نیست! سختمه بشینم روبه روی یه سنگ و باهاش حرف بزنم! عوضش راه می افتم بین قبرها و اون سکوت عظیم قشنگ! اون صدای آروم باد لابه لای شاخه های درخت های کاج سر به فلک کشیده سمت شرقی بهشت زهرا (سمت قدیمی) و صدای پرنده ها و مگس ها و زنبورها! یه صدای محو و دوری از حرف زدن مامانم اینا! راه می افتم و برای سلیمون فاتحه می خونم و به قبرها و به سن ها و اسم ها و شعرهای روی قبرها و سازنده و امضای کسی که قبرها رو ساخته! به تفاوت قبرها با هم! به اینکه چطوری در طی این سال ها تغییر کردن! به اینکه کدومشون قشنگ تره! به اینکه کدومشون تمیزتره! به اینکه اوناییکه تمیز نیستن یعنی کسی بهشون چند وقته سر نزده! به اینکه قبر پسر 15 ساله ی همسایه امون همیشه تمیزه! به اینکه مادرش هر پنج شنبه چطوری با وسواس تمیزش می کنه و با چشم های اشکی میشینه بالای سرش! به داستان آدم های توی قبر فکر می کنم! به خانواده هاشون! به اینکه رفتن این آدم ها چی به سر دل خانواده هاشون آوورده! به این فکر می کنم که چقدر وقتی میگن خاک سرده، اشتباه می کنن! به اینکه چقدر یاد این همه آدم اینقدر زنده است که حتی دل منی که خیلی هاشون رو هم نمی شناسم اینقدر تنگ می کنه، اینقدر حسشون می کنم! همه اشون رو! از اون پیرزن صد ساله ای که توی سال 1377 مرده بود تا اون بچه ی 9 ساله ای که چند سال پیش مرده بود! به فاصله ی قبر بابالطفعلی (بابای مامانم) و سلیمون (بابای بابام) فکر می کنم! که چطور به فاصله ی ده سال از هم مردن و چطور یاد هر دو شون فقط باقی مونده و همیشه باقی خواهد موند وبا به اینکه حرف مفت زده هر کس گفته خاک سرده! 

نمی خواستم اینقدر از تجربه ی بهشت زهرا بگم ولی ناخودآگاه تا اینجا ادامه دار شد! 

و از این ساعت ها، از این ساعت ها که چیزی حدود سه ساعت فقط ازش باقی مونده تا سال تحویل و رسیدن به 99! بعد از شمردن روزهای قرنطینه و اینکه چطور گذشتند این روزها! یه لیست برای روزهای آینده درست کردم! بولت ژورنالم رو باز کردم تا دوباره روزانه نویسی هامو شروع کنم! تا دوباره روزهامو ثبت کنم! روز 27 دی آخرین روز ثبت شده بود.... وقتی به بولت ژورنالم نگاه می کنم می بینم بیشتر از روزهای ثبت شده، روزهای ثبت نشده داشتم! بیشتر از روزهای شاد روزهای افسرده و غمگین داشتم! برای 99 نمی خوام روزهای شاد بیشتری داشته باشم، نمی خوام دیگه غمگین و یا افسرده نباشم، نمی خوام از این قول های صد من یه غاز و تصمیمات فقط کبری بگیرم! فقط می خوام روزهای بیشتری رو ثبت کنم! اینکه keep the fucking track ! همین! نمی خوام کارهای خارق العاده بکنم! ولی حداقل روزی دو تا کار رو تیک بزنم! یا نشد فقط یکی! ولی تیک بزنم! افسرده و یا غمگین باشم ولی به جلو هم حرکت کنم! روزهایی رو که ثبت نمی کنم مثل همون تصمیم اول برای گذروندن این ساعت های تا سال تحویل با فیلم دیدن بود! یعنی گذروندن زمان جوریکه گذشتن و عبور کردنش رو انکار می کنم و نادیده می گیرم و خودم رو به ندیدن می زنم! اینکه از زندگی کردن دست می کشم و سر خودم رو جوری گرم می کنم تا نفهمم داره می گذره! تا غم و رنج و هر کوفتی که تو وجودم هست رو نشنوم و حس نکنم! 

برای 99 آرزوی سالی خوب و خوش و سرشار از شادی و از این کوفت و زهرمارها ندارم! فقط از خود 99 ام می خوام چشم هاش رو باز کنه! با غم و درموندگی و رنجش زندگی کنه! از خود 99 ام می خوام که حتی اگر روزهاش رو الکی الکی و بی هدف می خواد بگذرونه، حداقل آگاه و با چشم های باز اینکار رو بکنه! برای هر روزش انتخاب کنه، حتی اگر می خواد خوابیدن باشه و یا فقط با گوشی و الکی توی اینترنت چرخیدن باشه! 

+سالی که گذشت 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۵۲
حدیث