Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

قبلا هم گفتم، چند پست پایین تر! که من تقریبا بعد از اینکه هفته ی اول قرنطینه را به انیمه دیدن گذراندم، تقریبا هفته ی دوم و سوم قرنطینه در افسردگی محض به سر بردم! جوری که وزن کم کردم! و توی تمام  مدت، به جز روزی چند کلمه ی ضروری از دهانم خارج نشد! 

وارد هفته ی چهارم که شدم، کم کم خودم را بیرون کشیدم! وضعیت غیرقابل تحمل بود! باید خودم را بیرون می کشیدم! 

اولش ایده ی خاصی نداشتم و فقط شروع کردم با یکی دو کار هر روز برای خودم تراشیدن که چیزی به غیر از فیلم و سریال دیدن باشد, کمی حالت اکتیوتر به روزهایم داده باشم! خلاصه سرتان و یا به عبارت بهتر چشم هایتان را به درد نیاورم و اصل مطلب را بگویم که از هفته ی چهارم به بعد شروع به احساس کردن چیزی کردم که به نظرم چیزی شبیه یه معجزه شد!

برای اینکه بهتر درک کنید شاید بهتر باشد برگردم کمی عقب تر! روزهای قبل از قرنطینه! روزهای قبل از کرونا! آن وقت هایی که کرونا فقط یک اسم دور بود در یک کشور دورتر! و فقط یک اظهار تاسف بود برای چینی ها و رژیم غذاییشان و علاقه ی وافری که به خوردن هررر چیزی دارند, مثل یک جک بود بیشتر :| آن روزهایی که هیچ کسی نمی دید که باید تا چند وقت دیگر همه چیز را رها کرد و در خانه نشست! آن روزها حال من چطور بود؟! افتضاخ! چرا؟ چون روزی 8 ساعت کار می کردم و بعضی روزها هم حتی 11 ساعت! یعنی تقریبا از اول تیر ماه 98 من رنگ استراحت و دمی آساییدن رو تا روز سه اسفند و اعلام رسمی شروع قرنطینه ندیده بودم! در این مدت علاوه بر روزی 8 تا 11 ساعت کار کردن، زندگی هم مثل من خیلی بیکار نبود و از هر طرف یک سیخونک هایی تا توانست وارد کرد! اولیش این بود که رفتم معاینه ی پزشکی برای گواهینامه که وقتی نوبت به معاینه ی چشم رسید در کمال ناباوری فهمیدم چشم راستم حتی بزرگترین علامت روی تابلو را هم نمی بیند! هیییچ! فقط تار بود! بهت زده در اولین فرصت یک نوبت چشم پزشکی گرفتم و خب معلوم شد که بنده به قوز قرنیه مبتلا هستم! چشم راستم کامل از دست رفته بود و چشم چپ هم در شرف از دست رفتن هست ولی نه فعلا! رفتم تهران و گفتند عمل! نوبت عمل را برای اول آذر گرفتیم! 5 آبان شد و سلیمون رفت! روز 28 صفر بود! هوا ابری بود! تعطیلات بود ولی ما طبق معمول باید کلاس هایمان را برگزار می کردیم تا بتوانیم ترم را سر موعد مقرر تمام کنیم! ناهار را می خوردم که زنگ زدنند تا بابا برود پیش سلیمون چون حالش خوب نیست! بابا رفت! من لباس هایم را پوشیده بودم که بروم آموزشگاه که بابا زنگ زد و خیلی آرام گفت شما هم بیایید! چیزی نگفتیم و سه تایی تمااااااااام خوش بینی که در جهان بود را زدیم زیر بغلمان که می رویم و سلیمون همچنان خوب هست! البته خوب که چه عرض کنم، فقط بود! در حیاط را که باز کردیم صدای ضجه ی عمه را شنیدیم و صوت قرآن بابا را و بعد هم صورت بی روح عمو از پشت پنجره! تا بیایند و ببرندش نشستم بالای سرش، تختش را چرخانده بودند که رو به قبله باشد! زنگ زدم به مدیر آموزشگاه و با هق هق گریه گفتم که نمی توانم بیایم! آن روز و همینطور فردایش هم نرفتم! ولی پس فردایش دیگر مجبور بودم که بروم! و بعد فردای پس فردا هم از 9 صبح تا 7 و نیم بعداز ظهر پشت سر هم جبرانی کلاس های دو روز کنسل شده ام را گذاشتم! روز هفتم نتوانستم کلاسم را جا به جا کنم و مراسم هفتم سلیمون سر کلاس  و در حال درس دادن بودم! از اینجا به بعد دو سه هفته ای یک بار مریضی ها و سرماخوردگی هایم شروع شد! تب و لرز، رخوت و کسلی و برنامه و شغلی که از ساعت های کاری اش کمتر نمی شد که بیشتر هم می شد! این وسط بود که فهمیدم تمااام کلاس های خصوصی و ساعت های اضافه تری هم که رفته بودم به هیچ عنوان با نرخ خصوصی حساب نشده اند و همگی با همان نرخی که برای کلاس های عمومی در نظر گرفته می شود،حساب شده اند! به هزار و یک دلیل از قبل, از آموزشگاه عصبانی بودم! از اینکه نمی توانیم مربی جایگزین داشته باشیم، از اینکه من مریضم، من داغون و خسته ام ولی یک روز مرخصی جایی ندارد چون کلاس ها از برنامه عقب می افتند! از اینکه چشمم را هم این وسط باید عمل می کردم و بعد ویزیت های هفتگی و هی تهران رفتن در نیمه های شب و یک نگاه دو دقیقه ای دکتر به چشم هایم و بعد برگشتن هم اضافه کنید! خستگی 8 ساعت رفت و برگشت توی راه و ترافیک تهران! کنسل کردن کلاس های یک روز و بعد تماااام پنج شنبه جبرانی گذاشتن و باز از دست دادن پنج شنبه ها و بهشت زهرا و سلیمون! از آموزشگاه عصبانی بودم! و بعد دیدم از سر و ته حقوقم را هم زده اند! از آن روز درگیری هایم شروع شد، که بروم و بگویم من دیگر اینجا کار نمی کنم! که بروم و بگویم من خسته شده ام! من بریدم! ولی باز یک نگاه به اطرافم می انداختم و می گفتم خب اگر نروم و در خانه بمانم چه اتفاقی می افتد! بمانم در خانه که غرق شوم در غصه خوردن و غمباد گرفتن! و به این ترتیب آن فردایی که بروم و بگویم من دیگر نیستم، هی نیامد و هی نیامد! تا شد سه اسفند!

اگر یک جایی از من همین سال گذشته می پرسیدند نظرت چیست؟ حدیث یک سال گذشته می گفت آدم باید تا می تواند کار کند و کار کند و پول دربیاورد و زندگی را هم مثلا می شود بعدها کرد! فعلا باید پول درآورد! و همین فقط کار کردن شرایطی را به وجود آورد که من کم شدن دید و بینایی ام را به حساب خستگی گذاشتم و با خودم گفتم که حالا بیایم و یک روز مرخصی بگیرم و کلاس هایم کنسل بشوند و جبرانیشان را کی بگذارم که چه بشود که یک روز بروم چشم پزشکی، که چه بگوید! که باز بگوید مشکلی نیست! بله با همین افکار و دو دوتا کردن ها بینایی چشم راستم روز به روز از دست رفت و قرنیه ی راستم بیشتر و بیشتر تغییر شکل داد! سلیمون رفت و من وقت نداشتم برای رفتنش غصه دار باشم! همه چیز را ریختم در خودم و گذاشتم حرف دیگران که رفتن یک آدم نود ساله که غصه خوردن ندارد در من نفوذ کند ولی غافل از اینکه رفتن هر عزیزی حتی یک عزیز نود ساله درد دارد! درد زیادی هم دارد و انکار این درد و مخفی کردنش می رود و از جاهای دیگر سر در می آورد و یک جور دیگر از پا درت می آورد! چندین بار شدید ترین سرماخوردگی ها را گرفتم تا آخریش دو هفته ی تمام به جانم افتاد و نابودم کرد ولی من همچنان باید می رفتم سر کار! تا جاییکه صدای بابا درآمد که می روم و این آموزشگاه را روی سر همه شان خراب می کنم اگر مرخصی نگیری! 

من تمام این فشارها را تحمل کردم تا نخواهم بین سر کار رفتن و در خانه ماندن، در خانه ماندن را انتخاب کنم! آن همه خودم را کشان کشان و به زور هر روز بردم سر کار تا آن ندای درونی "خب حالا که گفتی نمی روم سر کار و مانده ای در خانه، چه شد؟! کجا را گرفتی؟؟!" را خفه کنم! تا آن صدا چیزی نگوید! 

و اینجا معجزه ای اتفاق افتاد! قرنطینه شد و در خانه ماندن شد، اجباری برای همه! شد انتخاب اجباری یک جهان! یک جهان مجبور به نشستن شد! مجبور به ایستادن از سگ دو زدن های زندگی! مجبور شد تمام تلاش هایش را که اسم زندگی رویشان گذاشته بود و جرئت ترک کردنشان و کمی، حتی کمی ازشان فاصله گرفتن را نداشت را کنار بگذارد! کمی فقط بنشیند بی آنکه باید حرص بزند! درست است که یک عالمه چیز هست که در رابطه شان نگران است! آینده اصلا معلوم نیست ولی چاره ای ندارد! چون برای اولین بار همه اعتراف کرده اند که نمی دانند چه می شود و هیچ کسی فرمولی برای عرضه به تو ندارد!

و من الان 45 روز است که سر کار نرفته ام و در خانه نشسته ام! همان در خانه نشستنی که از ترسش 8 ماه خودم را گول زدم که اگر خسته ام و اگر بریده ام و اگر نمی توانم, همه فقط بهانه های بچه گانه است و من باید قوی باشم و نق نزنم!باید ادامه بدهم! همه این روزها اولین آرزویشان بعد از قرنطینه با دوست هایشان بیرون رفتن، یا بغل کردن عزیزانشان و یا رستوران و کافه و مسافرت رفتن و ..... این چیزهاست! ولی من اولین کاری که بعد از قرنطینه خواهم کرد، این است که اگر آموزشگاه با سر کار آمدن من به صورت پاره وقت و فقط صبح ها موافقت کرد که می شود فقط صبح ها سر کار رفتن و اگر هم قبول نکرد! دنیا به آخر نمی آید و من از آن آموزشگاه بیرون خواهم آمد و کمی فقط کمی معمولی و عادی زندگی می کنم و تمام چیزهایی را که ترس از دست دادن کارم و خانه نشینی باعث شده بود انجامشان را به تعویق بندازم شروع می کنم! به نظرم بعد از دو سال و نیم دیگر کار کردن در این آموزشگاه کافیست! باید به فکر مرحله ی بعدی باشم! باید فاز بعدی آرزوهایم را عملی کنم! باید زندگی را به مرحله ی بعدی ببرم! 

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۰
حدیث

English-Teacher

نظرات  (۱)

امیدوارم تجربه‌های تازه‌تری پیش رو داشته باشی. کارایی رو انجام بدی که کیفیت زندگیت چندین پله بالاتر بره. چقدر لازم بود این مراحلی که پشت سرگذاشتیم رو الان مرور کنم. 

منم قبل از کرونا توی آموزشگاه کنکور درس می‌دادم. مدیر حوزه بودم و کلی سرم شلوغ بود. قرنطینه که شروع شد، همه از ترس جرات بیرون رفتن نداشتن. من و یکی از همکارا می‌رفتیم جای چند نفر کار می‌کردیم و دفترچه‌های آزمون و کارنامه‌ها و برنامه‌های دانش‌آموزا رو بهشون می‌دادیم. تماس‌های تلفنی طولانی جای مشاوره‌های حضوری رو گرفت و زندگی یه شکل دیگه به خودش گرفت. 

زمان گذشت و نمی‌تونستم اون کار رو ادامه بدم. دلمم نمی‌خواست تا همیشه مدرس و مشاور کنکور باشم. کلی این در و اون در زدم تا رسیدم به شغل الانم. منم شغل فعلیم رو از قرنطینه دارم.

پاسخ:
چقدر خوشحالم برات که تو هم تونستی تغییراتی رو که میخوای توی شغلت ببینی و امیدوارم همیشه به سمت تغییرات مثبت در حرکت باشی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">