Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

بیاید قصه بگیم

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۵ ق.ظ

من یه شروع برای یه داستان میگم و به ترتیب هرکسی توی کامنت ها بیاد تا هرجایی که دوست داره, این داستان رو کمی ادامه بده و شما هم به ترتیب کامنت ها رو بخونید و بعد داستان رو ادامه بدید. پس هرکسی آخرین کامنت رو می خونه و بعد از اون داستان رو ادامه میده, کسی داستان رو نمی تونه تموم کنه و باید نصفه رها کنه تا بعدی بیاد هرجور می خواد ادامه بده (البته به جز اولین نفر که اولین کامنت رو میذاره که ادامه ی داستان من رو می نویسه)

 

" کلافه ام, باز یه شب طولانی که خوابم نمی بره. می تونم بشینم یه فیلم ببینم, یا یه سریال نگاه کنم ولی نمی خوام. می تونم بلند بشم و برق رو روشن کنم و بقیه ی کتابم رو بخونم ولی نمی خوام. می تونم باز گوشی رو بگیرم دستم و توی اینستاگرام بچرخم ولی باز نمی خوام. می تونم پادکست گوش بدم ولی این هم نمی خوام. می تونم آهنگ گوش بدم, سکوت شب رو خفه کنم, ولی سکوت شب رو خفه کنم, هیاهوی توی سرم رو چطور خفه کنم. درس های نخونده هم هستن ولی به فیلم و سریال و کتاب و پادکست و آهنگ دلم می خواد نه بگم, اونوقت بشینم درس بخونم؟! نه این یکی که اصلا . تا ......

 

 

بعدانوشت: دوستانی که قبلا کامنت گذاشتند و داستان رو جلو بردن, باز هم اگر خواستید می تونید روایتی به قصه اضافه کنید :)

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۱۲
حدیث

نظرات  (۱۹)

بخش دوم:

 

تا همین‌جا هم خیلی تلاش کردم به اون ماجرا فکر نکنم. رد اون ماجرا توی همه‌‌ی اتفاقات بعدی مشخصه. نباید ازش ساده می‌گذشتم. باید درباره‌ش با همکلاسی‌هام حرف بزنم.

این مژده‌ هم که همیشه‌ی خدا تلفنش مشغوله. اگه اون بود حتما تا حالا یه کاری کرده بود.  کله‌خراب‌تر از این حرفاست که مثل من لاپوشانی کنه. چرا به هیچکس هیچی نگفتم؟ آهان! بذار برم توی اینترنت دنبال یه رد و نشونه‌ای ازش بگردم. شاید توی یادداشت‌های روزانه‌ی وبلاگ بچه‌ها هم یه نشونه‌ای از اون ماجرا باشه... 

پاسخ:
^__^
۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۸:۴۵ دُردانه ‌‌

بخش سوم:

نه، حوصلهٔ اینم ندارم. می‌رم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب می‌ریزم. نمی‌خورم. می‌ذارمش روی میز و برمی‌گردم اتاقم. با صدای پیامک گوشیم از جا می‌پرم. این وقت شب کی می‌تونه باشه؟ می‌گردم پی گوشی. پیامک دوم میاد. از زیر بالش پیداش می‌کنم. اس‌ام‌اس داده که «بیداری؟»، «کار مهمی دارم». چی بگم؟ آنلاین که نیستم. اگه جواب ندم از کجا می‌فهمه بیدارم؟ بلند میشم و برقو روشن می‌کنم و می‌رم کنار پنجره. پرده رو کنار می‌زنم. خیره به آسمون، ستاره‌ها، ماشینا، خونه‌ها. تو فکرم. یکی داره تو کوچه قدم می‌زنه. عینکمو می‌زنم و دقیق‌تر می‌شم. وای باورم نمیشه. این اینجا چی کار می‌کنه؟ داره این سمتو نگاه می‌کنه. پرده رو می‌کشم و می‌شینم. قلبم به تپش می‌افته. برقو خاموش می‌کنم. می‌رم کنار پنجره. هنوز نگاهش سمت پنجرهٔ اتاق منه. می‌نویسم «آره، بیدارم. اینجا چی کار می‌کنی؟».

پاسخ:
^___^
۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۲:۰۲ هیـ ‌‌‌ـچ

بخش چهارم:

فوری جواب داد «حالم خوب نبود، اومدم از پشت پنجره هم که شده ببینمت». هرچند اضطراب داشتم اما سعی کردم سکوت خونه رو به‌هم نریزم تا کسی بو نبره، براش نوشتم «دیوونه‌ای؟ خب چه کاریه؟ نمیگی یه موقع این وقت شب اتفاقی بیفته؟» چند دقیقه گذشت و بی‌اهمیت به سوالم گفت «می‌دونم پشت پنجره‌ای، نمی‌خواد چراغو روشن کنی، فقط پرده رو بزن کنار ببینمت». مونده بودم چی کنم، هم نگران بودم که چش شده و هم ترسیده بودم که نکنه اتفاقی افتاده یا می‌خواد بیفته. از سر ناچاری رفتم پشت پنجره ولی هر چی پیام دادم و پرسیدم که چی شده، جواب نداد تا نیم‌‌ساعت بعدش که...

پاسخ:
^___^

بخش پنجم:

تا نیم ساعت بعدش که رفت!. گیج و آشفته بودم. حالم بد بود و اومدنش درگیر ترم کرد. سرش رو انداخت پایین و با قدمای آهسته رفت. وقتی نبودشو باور کردم سرد شدم. قلبم مغزم!. رفت. انگار فقط اومده بود ببینه و بره! ببینه که چی؟! کار مهمش چی بود؟!. دستمو روی قلبم گذاشتم. ترسیده بودم. مژده!. انگشتام می لرزید داشتم از استرس می مردم. مژده ی احمق مژده ی...  چه غلطی کردی؟! کجایی؟! چرا جواب نمی دی بر دار اون لعنتی رو!.  صدای بوقای ممتدد توی گوشم بود و انتظارم دردناک. می ترسیدم. اومدنش و نبودن مژده. یعنی چی شده؟!. زانوهام خم شد و پایین پنجره نشستم. سرمو گذاشتم روی زانوهامو سعی کردم درست فکر کنم. فکر کردم و فکر کردم و...  که در اتاق باز شد.. . 

پاسخ:
^___^

بخش ششم:

 

که در اتاق باز شد.. . با صدای باز شدن در اتاق از خواب می‌پرم. سعید تو درگاهی ایستاده و متعجب منو نگاه می‌کنه. سرم درد می‌کنه. تمام بدنم هم همینطور. گیجم و خسته. اتاق روشنه. سعید میگه «چرا اینجا خوابیدی؟ حداقل یه پتو رو خودت می‌کشیدی سرما نخوری». بی‌تفاوت میره. چطور اینجا خوابم برده بود تو این وضعیت؟ دنبال گوشیم می‌گردم تا ساعتو چک کنم. خاموشه. حتما شارژش تموم شده. نگران میشم. نکنه خواب موندم. سریع از جا می‌پرم. داد می‌زنم از سعید می‌پرسم «ساعت چنده؟» میگه «نه و نیم.» ای وای خواب موندم. تمام فکرای دیشب از سرم می‌گذره. استرس تمام وجودمو در بر می‌گیره. سریع آماده میشم و از خونه بیرون می‌زنم. تو مترو ...

پاسخ:
^___^

اینقده دوست داشتم روایت هارو که گفتم بذار خودمم باز شرکت کنم :)

قسمت هفتم:

تو مترو نگاهم روی صورت آدم ها در رفت و آمده, اگر دیرم نشده بود با مترو نمیومدم, نگرانم الان یعنی کدوم یکی از این آدم ها ممکنه کرونا داشته باشه, نگرانم به کسی نزدیک بشم و دستم رو به جایی بزنم. ماسک رو محکم تر می کنم روی صورتم و به ساعتم نگاه می کنم, هنوز امیدی هست برای رسیدن. باز به دیشب فکر می کنم. به اومدنش پشت پنجره و به رفتنش. با خودم فکر می کنم چقدر نبودنش رو بیشتر از بودنش دوست دارم. وقتی نیست و خبری ازش ندارم حداقل می دونم که نیست. ولی هربار که میاد سهم من فقط سردرگمی میشه, هیچ وقت به حرف نمیاد و هیچ وقت چیزی نمیگه و باز بدون هیچ حرف و توضیحی غیب میشه, با صدای سرفه ی یکی از مسافرها به خودم میام, انگار که ترسناک ترین صدای عمرم رو شنیده باشم و یا یه موجود خطرناک دیده باشم خودم رو جمع تر می کنم, به ایستگاه می رسیم و من سریع کیفمو بغل می کنمو می زنم بیرون.....

قسمت هشتم:

 

با سرعتی که شبیه دوئیدن نباشه اما به قدر کفایت هم سریع باشه می‌رم سمت پله‌برقی. می‌خوام اول باشم اما نه برای یه بازی ذهنی کودکانه، برای اینکه بتونم همزمان از روش بالا هم برم که زودتر برسم و از طرفی هم گیر نکنم لابه‌لای یه عالمه آدمی که ممکنه هر کدومشون ناقل کرونا باشن. دیر می‌رسم. دو نفر جلومن اونم نه فقط یه سمت، زیگزاگی. تو ذهنم درگیر اینم که بگم ببخشید و از کنارشون رد شم و برم بالا یا نه. نمی‌گم ببخشید و از کنارشون رد نمی‌شم که برم بالا. لال شده‌م و گیر کردم تو تودۀ متراکمِ آدمایی که از دهنِ یه مارِ برقی فرار کرده‌ن.

سمفونی نهمِ بتهوون تهِ ذهنم پخش می‌شه و تو لایه‌های جلوتر ذهنم هم یاد دیشب میفتم. عذاب وجدان دارم که از مجازی بودنِ کلاسا وندیدن بچه‌های دانشگاه خوشحالم، یه کم بیشتر پیش برم فکر کنم از همه‌گیر شدنِ این ویروسه هم خوشحال باشم.

تو همین فکرام که می‌رسم پشت چراغِ قرمزِ عابر پیاده‌ای که ۷۹ ثانیه رو جیغ می‌زنه تو چشمام. ۷۹ ثانیه آخه؟ مرددم که از خیابون رد شم یا بازم ادای آدمای مقید به مقرراتو درآرم.

پاسخ:
^___^
۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۰ فاطمه .‌‌

قسمت نه:

نه از خیابون رد می‌شم و نه ادای آدمای مقید به مقرراتو درمی‌آرم. 

یه نگاه به این‌طرف و اون‌طرفم می‌ندازم، انگار هیچ‌کس حواسش به من نیست.  حس می‌کنم الان اگه دلقک‌ بازی هم درآرم کسی متوجه من نمی‌شه. با خودم می‌گم: «مژده یا تو مُردی یا این شهر.» برای اینکه بفهمم نمردم،  ها می‌کنم. می‌خوام بخار دهنم رو تو این هوای سرد ببینم؛ اما نه، نمی‌شه. یعنی ماسک رو صورتم نذاشت. دستام رو تو هوا تکون می‌دم. چشمم می‌خوره به قرمزی چراغ. این همه وقت، فقط چهل ثانیه گذشته!

سی‌و‌هشت، سی‌و‌هفت، سی‌و‌شش... یه لحظه فکر می‌کنم که دیگه نمی‌تونم صبر کنم. داره دیرم می‌شه. همین‌طور که دستام رو تو هوا تکون می‌دم، راه می‌افتم و  ادای کورها رو در می‌آرم. این پا و اون پا می‌کنم و از بین ماشین‌ها و صدای مردم و بوق‌ ممتد ماشین‌ها می‌گذرم. 

پاسخ:
^__^


+این مژده هم این وسط داستانی شده ها:)))

قسمت ده:

 

برای اینکه زهر طولانی بودن ثانیه‌های چراغ قرمز رو بگیرم، تو سرم شروع کردم به شمردن. تو درس آمادگی دفاعی بهمون گفته بودن تو جنگ وقتی ساعت نداری و مجبوری یه کاری رو بعد از یه تایم مشخصی انجام بدی، گذر ثانیه‌ها رو با هزار بشمار، منم تو سرم می‌شمارم هزار و سی و ‌پنج، هزار و سی و چهار. 

از خیابون که رد شدم، نمی‌دونستم دارم کجا می‌رم، پاهام در اختیار خودم نبود، به دلشوره‌های چند روز گذشته، واهمه هم اضافه شده بود، واهمه از فاش شدن ماجرا. 

اصلا نمی‌فهمم طاها اون شب پشت پنجره اتاقم چیکار داشت و همین ترسمو چند برابر می‌کرد. تند تند راه می‌رفتم و مدام شماره مژده رو می‌گرفتم.

خبرش بعد از چند تا بوق جواب داد....

پاسخ:
^___^
۱۴ آذر ۹۹ ، ۰۹:۳۶ میماجیل ‌‌

سلام.

احتمالن قسمتِ یازدهم :)

 

شاید تو اون لحظه جواب دادن مژده به تماسای من مهم‌ترین چیز برام بوده، ولی در کل چیز مهمی نیست، پس بذارین با هم به عقب برگردیم.

من و مژده و طاها توی دانش‌گاه رویِ یه پروژه‌ی واقعن علمی تخیلی کار می‌کنیم، چون برای خودمون هم صورت گرفتن‌ش تا به همین‌جا و یا ایده‌هامون برای بعدش فقط در حدِّ تخیل بوده و هست. این رو حتا مسئولین دانش‌گاه یا اساتیدی هم که با اجازه و تأییدیه اون‌ها داریم کار می‌کنیم هم نمی‌دونن. پروژه‌ی "کوچک زمین" شاید از نظر اساتید ما یک پروژه‌ی آب و هواشناسی و زمین‌شناسی و فلان‌شناسی و بهمان‌شناسی باشه، ولی ما در حالِ ساختِ یک "کوچک زمین" به معنایِ واقعیِ کلمه هستیم.

اقدام‌های بعدی رشد و ارسال کوچک زمین به فضا و قرار دادن‌ش در جایِ مناسبه. همه‌چیز باید به دور از همه‌کس انجام بشه و این کار غیر ممکنه. خودمون از این‌ها خبر داریم امّا تا جایی که می‌شه خودمون رو گرم پروژه می‌کنیم که و حواس‌مون از نشد‌ها پرت بشه. تا به الآن سی و پنج درصدِ کوچک زمین ساخته شده و روزانه یک درصد به انجام پروژه‌ی ساخت نزدیک‌تر می‌شه. شصت پنج روز مونده به فرار و گم شدن‌مون رویِ کره‌ی زمین تا فکر کردن برایِ مراحل بعدی.

برای رعایت مسائل امنیتی و ایجاد نکردن هیچ‌گونه شکی ما از هرگونه دیدار خارج از دانش‌گاه خودداری می‌کنیم. این‌ها شک و شبه‌هایِ طاها و زیردستاشه. حالا این که چرا طاها اون شب اومده بود زیر پنجره‌ی اتاق من، سؤال اساسی‌ای بود که فقط مژده می‌تونست جواب‌ش باشه.

 

چی‌شد که این شد؟! نمی‌دونم :/

پاسخ:
ساینس فیکشن و آخرالزمانی شد که :)))


۱۴ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۹ جوزفین مارچ

بخش دوازدهم:

-الو الو مژده. کجایی از دیشب تا حالا دارم زنگ می‌زنم؟ داشتم سکته می‌کردم، به تو هم می‌شه گفت دوست؟ فقط این پروژه لعنتی تموم شه، من هم از دست تو و طاها فرار می‌کنم به کوچک‌زمین. همین که دیگه نبینمتون، برای من یه دنیاست. فقط این پروژه تموم شه یک جوری...

صدای بوق بلند و کرکننده یک ماشین و سریع رد شدنش از کنارم، به خودم میارتم و باعث می‌شه حرفم رو قطع کنم. مژده هنوز هم جوابم رو نداده. نگرانش می‌‌شم. 

-چیزی شده مژده؟ کجایی؟

- نس... نسترَ... نسترن...

و بوق ممتد تلفن....

پاسخ:
^___^
۱۴ آذر ۹۹ ، ۱۷:۰۶ نار خاتون

بخش سیزدهم

 

مات و مبهوت به صفحه ی گوشیم نگاه میکنم... از صدای مژده اضطراب وجودمو میگیره و صدای قلبمو میشنوم...مطمئن میشم که باید خودمو برای شنیدن یه خبر ناخوشایند آماده کنم... دوباره شماره شو میگیرم اما تو دلم میگم کاش اصلا جوابمو نده... قبل از اینکه صدای بوق تماس رو بشنوم حس میکنم دست و گوش م با هم کنده میشه و پخش زمین میشم و فقط صدای گاز دادن یه موتور رو میشنوم که ازم دور میشه...

خیابون شلوغ نیست اما همون آدمایی که فقط میتونم چشماشون رو از بالای ماسک ببینم هم با ترحم همراه با ترس نگاهم میکنن و زیاد بهم نزدیک نمیشن... یه بار دیگه تنهایی این روزا میخوره تو صورتم...

انگار که تازه بفهمم چی شده به دور و برم نگاه میکنم و میزنم زیر گریه... حالا چیکار کنم؟

پاسخ:
^___^

چیکار می‌تونم بکنم؟ نگرانی مث یه دوست قدیمی می‌زنه رو شونه‌م و بغلم می‌کنه؛ جز شمارۀ خانواده‌م، شمارۀ بقیه رو حفظ نیستم. به جای اینکه نگران دزدیده‌شدنِ گوشیم باشم، نگران مژده‌م و اینکه شماره‌شو حفظ نیستم و الان چیکار می‌تونم کنم؟ یعنی جواب تماسو داد؟ حالش چطوره؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ برم دزدی گوشیمو تو یه کلانتری‌ای جایی گزارش بدم؟ زودتر برسم شرکت ببینم تو مخاطبین گوگلم شمارۀ مژده یا طاها هست؟ باید یه کاری کنم.

از استرس و شوک می‌لرزم و برای اینکه کمتر لرزو حس کنم تقریباً می‌دوئم سمت شرکت. چن دقیقۀ بعد در حالی که دارم از پله‌های ساختمون بالا می‌رم، حسِ اشتباه‌ترین آدمِ روی زمینو پیدا می‌کنم. از اون پروژۀ غیرآدمیزادیمون گرفته تا این روزای عجیب و سختی که چاشنی ترس از کرونا رو هم دارن. حالام که گوشیمو زدن. انگار تازه دارم متوجه می‌شم چه بلایی سرم اومده: «گوشیمو زده‌ن.»

پاسخ:
بخش چهارده

^___^
۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۶:۰۵ میماجیل ‌‌

احتمالن بخشِ پانزده:

 

امّا این آغاز بلایاست! وقتی وارد دفتر می‌شم بیش‌تر از قبل ترس و وحشت وجودم رو فرا می‌گیره. گویا گوشی‌م رو دزد نزده، زنده‌گی‌مه که در حالِ دزدیده شدنه. در دفتر شکسته شده، لپ‌تاپ‌ها و لوازم و مدارک همه‌چیز برده شدن. دختری کفِ دفتر افتاده و توسط خون‌ش احاطه شده. جزیره‌ای ناشناخته و تنها.

صدای تله‌فون بود که من رو به خودم آورد دویدم و در بین شلوغی‌ها پیدا‌ش کردم. طاها بود. خواستم توضیح بدهم امّا اون انگار بیش‌تر از من می‌دونست.

- امّا این دختره کیه؟ زنده‌ست؟ چ چ چه کارش باید بکنیم.

+ هرچه زودتر از اون‌جا بیا بیرون. ساعت دو و نیم جلوی بستنی نیلو.

و قطع کرد. این بی‌تفاوتی، این سردی، این جنازه. این می‌تونست مسخره‌ترین خوابی که دیدم باشه.

با سعید تماس می‌گیرم و می‌گم بیاد سرخیابون دفتر. نمی‌خوام این جنایت رو ببینه. هنوز نمی‌دونم چه خبره. منتظر می‌مونم. اوّلین باره که یک آدم مرده یا احتمالن مرده می‌بینم. دست نمی‌زنم که اثری از من نمونه. به اثر انگشت روی تله‌فون فکر می‌کنم. به این که صورت‌م رو با ماسک و عینک از دید سعید پنهان کنم. به این که چرا باید برای چیزی که نمی‌دونم و مرگ کسی که نمی‌شناسم اشک بریزم. با هر صدا پایین، هر نفسی، هر آژیری می‌لرزم.  یک ساعت می‌گذره. سعید بالأخره می‌رسه. تله‌فون رو که می‌ذارم با ساقِ پیراهن‌م پاک‌ش می‌کنم. با پا در دفتر رو می‌بندم که داخل‌ش دیده نشه و می‌دوم تا ماشین.

 

:/

پاسخ:
وای چه جنایی شد :))

از این کامنت به بعد می تونید یه پایان برای داستان بنویسید :)

بخش شانزده:

در ماشین رو باز می کنم و می پرم توش. به محض اینکه می شینم، کوله م رو توی بغلم محکم فشار می دم و یه نفس عمیق می کشم. حس کسی رو دارم که از یه طوفان هولناک به یه جای امن پناه برده باشه. سعید با نگرانی می پرسه: چه خبره نسترن؟ اتفاقی افتاده؟

نگاهش می کنم. دلم می خواد بغلش کنم و همه ی اضطراب های وجودم رو با هق هق گریه هام، چال کنم توی شونه های همیشه امنش. یاد روزای خوبی می افتم که با هم داشتیم...چی شد که رسیدیم به اینجا؟ توی ذهنم مرور می کنم...سعید که بخاطر من هر کاری کرده بود...این من بودم که همه چی رو خراب کردم. من بودم که صبح تا شب غر می زدم و توقعات عجیب و غریب داشتم. این من بودم که بخاطر پول و وعده های دروغ طاها وارد این پروژه ی لعنتی شدم.

سرم رو تکیه می دم به صندلی.بغضم رو قورت می دم. کاش هیچ وقت توی اون دانشگاه با مژده و طاها آشنا نشده بودم، کاش برمی گشتم به روزای آرومی که با سعید داشتم...

ادامه ای برای پایان:

یه صدایی توی ذهنم زمزمه می کنه: شجاع باش نسترن. هنوز دیر نشده...

صدای پیامک موبایل، همزمان میشه با روشن کردن ماشین. جعبه ی پیام ها رو که باز می کنم، پیام طاها رو می بینم: چی شد؟ به این زودی جا زدی؟ نمیای سر قرار؟ بهت گفته باشم نسترن، تا وقتی که تا ته خط با پروژه نباشی، خبری از پول نیست.

یه نفس عمیق می کشم و تایپ می کنم: نمیام سر قرار. دیگه حاضر نیستم حتی لحظه ای به همکاری با شما، توی اون پروژه ی لعنتی ادامه بدم. و پیام رو براش ارسال می کنم...

می دونم که این قصه اینجا تموم نمیشه. می دونم که ممکنه این گروه لعنتی، دست از سرم برندارن. اما مهم منم، که تصمیم گرفتم نترسم. 

با صدای سعید به خودم میام: موافقی چند روز بریم شمال خونه ی عزیز؟ دلم براش تنگ شده.

نگاهش می کنم. با لبخند. توی دلم غوغاست اما می دونم که تنها نیستم. می گم، بریم. دلم دریا می خواد. لبخند می زنه و می گه: چشم.

صورتم رو تکیه می دم به شیشه ی سرد ماشین و برای رهایی از فکر کردن به اتفاقات گذشته و پیش رو، چشمامو می بندم.

پاسخ:
مچکر برای اولین پایان 👌

ولی یک جایی از داستان گوشیمون رو دزد زده بود :دی اینو فراموش کردی فک کنم ;)
۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۱ جوزفین مارچ

من به بخش پایانی اعتراض دارم آقا! گوشی نسترن رو که زده بودن، چی شد؟ پیامک به کجا اومد؟ گوشی از کجا پیداش شد؟

پاسخ:
قرار شد هرکس پایانی با ورژن خودش بنویسه :) 

من هنوز وقت نکردم پایان خودم رو اضافه کنم و البته منتظر هم شدم ببینم کسی پایانی اضافه می کنه, یا نه. اگر دوست داری خودت یه پایان بنویس و همه ی نکات از قلم افتاده رو هم اضافه کن ;)

بله بله عذر می خوام خانم جوزفین(لبخند)

 

بعد از ارسال کامنت هام متوجه این موضوع شدم حدیث جان... 

اگر پایان دیگری هم به دهنم رسید اضافه می کنم...

پاسخ:
عیبی نداره قشنگم ^__^

این داستان خاصیتش همینه که اینقدر یهو سر و کله ی اشیا و شخصیت ها و وقایع توش از ناکجا آباد پیدا بشن :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی