من بگم و بعد شما هم بگید
من براتون از بهروز میگم و بعد شما بنویسید چه حرفی دارید به بهروز بزنید:
"بهروز خیلی تصادفی یک روز توی اینستاگرام اکانت دختری رو پیدا می کنه که همبازی دوران بچگیش توی دوازده سیزده سالگیش بوده, به قول خودش توی عالم پاک بچگی همیشه از این دختر خوشش میومده. و مطمئن بوده دختر هم همین حس رو داشته ولی بعد از مدتی نظر دختر یهو برمی گرده و دیگه با بهروز صمیمی نبوده. بهروز فکر می کنه حتما کسی پیش دختر از بهروز بد گفته که دختر نظرش عوض شده بوده. حالا بعد از 16, 17 سال اینستاگرام دختر رو پیدا می کنه. دختر چقدر بزرگ شده, چقدر پیشرفت کرده. حتی مادر شده ولی اصلا بچه هاش شباهتی به خودش ندارن چقدر. بهروز خیلی حالش دگرگون میشه. دختر رو فالو می کنه ولی دختر فالو بک نمیده و هیچ واکنشی هم نشون نمیده. بعد از مدتی دختر رو آنفالو می کنه. باز یه مدت میگذره و دوباره میره سراغ اکانت دختر و اینبار هم باز فالوش می کنه و دلش رو می زنه به دریا و به دختر دایرکت میده که چقدر بزرگ شده و چقدر پیشرفت کرده و خوشحاله که مادر شده و حتی این رو هم میگه که بچه هاش اصلا شباهای به مادرشون ندارن و اضافه می کنه ممکنه دختر اون رو نشناسه چرا که اون آشنای دوران نوجوونی و غریبه ی الان محسوب میشه.
بعد از چند ساعت دختر خیلی رسمی جواب میده که نه نشناخته بهروز رو ولی حدس میزنه باید از بچه های دوران دانشگاه باشه. و اضافه می کنه که مادر نشده و اون بچه ها هم بچه های فامیل هستن.
بهروز توی یه پیام بلند بالا برای دختر می نویسه که عجیبه که بهروز رو یادش نمیاد, چون اونا همبازی دوران کودکی بودن و کلی نشونه برای دختر میذاره که بهش بفهنونه که همه ی دور و بری ها و فامیل های دختر رو میشناسه. و به دختر از علاقه اش تو دوران نوجونی میگه.
دختر باز رسمی جواب میده که همچنان بهروز رو نشناخته و همبازی به اسم بهروز رو به یاد نمیاره و اضافه می کنه زاویه دید آدم ها و خاطره هایی که هرکسی از گذشته داره, مثل همدیگه نیست.
بهروز برمی گرده به گذشته و تمام اون روزها. اینقدر اون روزها براش زنده هستن و اینقدر این دختر توی تمام این سال ها براش زنده بوده که باورش نمیشه دختر به همین راحتی چیزی یادش نمیاد. ولی مگه میشه. بهروز مطمئنه که دختر یادش میاد فقط انتخاب کرده تلخی گذشته ها رو فراموش کنه. باز برای دختر می نویسه ازینکه نمی تونه باور کنه دختر چیزی یادش نمیاد. و به دختر میگه زیاد سخت نگیره و لازم به انکار نیست چون این برای دوران بچگیشون بوده و هیچ کدومشون خیلی چیزی از زندگی نمی دونستن و این یه احساس بچگانه بوده فقط. ولی بهتره اینقدر راحت از نشناختن بهروز حرفی نزنه.
ولی دختر نه دیگه پیام هاش رو سین می کنه و نه جوابی میده. و بهروز می مونه و آتیش این عشق دوران کودکی توی دلش و هزار تا سوال بی جواب و چرا ...."
یادتون نره که بهم بگید چه حرفی دارید به بهروز بزنید :)
تا بعد من بیام و از بهروز و داستانش بیشتر بگم.
به عنوان یه سینهٔ سوختهٔ عشق دوران کودکی که هیچ وقتم بهش نرسیدم، بهت نصیحت میکنم اگه مقاومت خاصی میبینی بیش از یه حدی اصرار نکن چون حتی اگه هم یادش باشه و نخواد به روت بیاره، بعد از اصرار کردنهات همون ۲ تا خاطرهٔ خوشی که ازت داره رو هم فراموش میکنه، با خودت این کارو نکن... مثل من نباش!