این روزها
مدت ها تلاش کردم تا ارتباطم با یک سری ها رو کمرنگ کنم چون مدام مجبور به خودسانسوری بودم در مقابلشون و یا در برابرشون قضاوت گر می شدم. یعنی مثلا برام حرف می زدن و درد و دل می کردن ولی نمی تونستم باهاشون همدلی کنم و توی نقش قضاوت گر فرو می رفتم و یا خودم رو شدید کنترل می کردم و الکی تظاهر به همدلی و درک کردن می کردم. اینجا اونا نبودن که آدم بده ی داستان بودن، بلکه من بودم که آدم بده ی داستان بودم چون نمی تونستم اونا رو بفهمم و همدلی کنم و واقعا خودم هم در حال اذیت شدن بودم. برای همین رابطه ام رو کم کردم. کمرنگ کردم. و الان رابطه کمرنگ شده. ولی حس عذاب وجدان دارم. بعد از مدت ها رسیدم به اون دوری و دوستی ولی باز ذره ای فاصله دارم ازینکه دوباره برم سمتشون و رابطه رو باهاشون از سر بیرم و دوباره بیفتم توی همون دور باطل. متنفرم ازون بخش از درونم که بیشتر از هم از این فرهنگ ایرانی بودن نشئت می گیره که یه جوری توی وجودم ریشه دوونده که میگه تا پای جون پای آدم ها وایسا. هر وقت آدمی نادم و غمزده بهت روی آوورد فراموش کن گذشته ها رو و دوباره صلح کن. همیشه ورژن دوست داشتنی از خودت ارائه بده. همیشه وقتی کسی با محبت میاد به سمتت تو هم حتما محبتش رو جواب بده. اگر آدم ها بهت بدی نمی کنن و فقط باهاشون تفاهم نداری، عیبی نداره تو کنار بیا و همیشه از خودت بگذر.
چند درصد از دوستی های شما اینطوریه. که نقطه اشتراکی ندارید ولی فقط و صرفا دلی و از روی سالها آشنایی و دوستی همچنان رابطه رو نگه داشتید.
چرا من دلم نمی خواد برای رابطه ها تلاش کنم. چرا اینقدر خسته ام از توی هر رابطه ای بودن. چرا اینقدر سریع پا پس می کشم توی دوستی هام و وقتی به جایی اتصال ندارم آرامش پیدا می کنم.
منم درگیر چنین رابطههایی بودم. دوستانی من رو کنار گذاشته بودن و من دوست نداشتم حس بد پس زده شدن توی یه رابطه رو به دیگری منتقل کنم و این میشد که از بودن بعضی از آدما اذیت بودم. بعد با خودم فکر کردم و یه پایان خوب برای بعضیاشون پیدا کردم و تقریبا موفق شدم دو سه تاش رو مدیریت کنم.