_گلوله شده زیر پتو و تاریکی محض در انتظار هرررر چه زودتر رسیدن روشنایی_
حقیقتا خودش هم مثل اسمش هولناکه :/ رد کبودی میذاره روی شیکم آدم به چه وسعتی :|
البته که من هنوزم بلد نیستم و فقط شیکم خودمو دارم داغون میکنم فعلا!
توی باشگاه خیلیها هستن که بلد نیستن!! بعد هر کی یاد میگیره و راه میفته واسش یه پنج دقیقه مراسم جیغ و دست و هورا اجرا میکنن :| من به دلیل اینکه همچین شیوهای رو واسه من پیاده نکنن، هر جلسه یه ربع زودتر میرم و وقتی کسی نیست تمرین میکنم! و وقتی هم کامل یاد گرفتم ترجیح میدم بیام فیلمشو آپلود کنم اینجا و شماها بهم آفرین بگین و تشویقم کنید:دی تا تو باشگاه اون مراسم 5 دقیقهای سوت و جیغ و هورا رو به خاطر من اجرا کنن :|
"پدران چاق عامل اختلال در رشد فرزندان هستند یا به عبارتی فرزندان دارای پدران چاق نسبت به کودکانی که پدران چاق ندارند کمتر رشد میکنند"
امروز تو تاکسی که بودم، رادیوی تاکسی اینو گفت !! بعد توی کسری از ثانیه مغزم شروع به جستجو کرد تا بلکه یه نمونهی بارز براش پیدا کنم ولی حتی یک نمونه هم نتونستم براش توی دور و بریها و کلا سکنهی این شهر ۱۸ هزار نفری پیدا کنم _ حالا اینکه من چطوری به این ۱۸ هزار نفر واقفم دیگه بماند_ بله حتی یک نمونهی زنده هم جلوی چشمم نیومد ولی عوضش مکاشفاتم باعث شد خودم به یه تز دیگه برسم! اونم ازین قرار که: " همیشششه در بین فرزندان وقتی یکی چاق میباشد دیگری لاغر است"، در نتیجه خواهر یا برادر چاق عامل اختلال در رشد خواهر یا برادر خود میباشد _نمونهاش من و رضا، دختردایی و پسرداییم، دخترعمو و پسرعموم، دخترعموهام، پ و خواهر برادرش و همینطور غیره و غیره و غیره :دی
گفتنیست من حتی در این جمعیت ۱۸هزار نفری به زحمت سه چهارتا پدر چاق جلوی چشمم اومد که اونام بچههاشون ماشالا مثل خودشون چاق و تپل بودند :دی
[آیکون یک عدد بیکار فکری که اخبار اعلام شده توسط رادیوی تاکسی را به غلط کردن میاندازد] :دی
تفالهی چایی برای گل و گیاه خیلی خوبه و ما کلا همیشه ته موندهی چایی توی قوری و فلاسکمون رو به همراه تفالههاش، به جای اینکه بریزیم دور، یه پارچ مخصوص مامانم گذاشته کنار، میریزیم توی اون و بعد که پارچ پر شد خالیش میکنیم پای گلدونهامون :)
آمـــا اینبار زنجبیلی بودن چایی ریخته شده پای گلدون ِگلگوجهای نازنینمان باعث شد که یکهو کرک و پرش بریزشه :دی و لذا ما نتیجه گرفتیم گلها فقط چایی خالی دوست دارن و چایی اسانسدار به مزاجشون نمیسازه :-)
امروز عباس رو تو میوه فروشی دیدم، البته آقا عباس! آقا عباسی که نمیدونم فامیلش چیه!! :/ آقا عباس شوهر خانم "ن" معلم ادبیات دورهی راهنماییم بود (و هست همچنان، "بود" بیشتر به معلم ادبیات بودن خانم "ن" اشاره داشت) خود جناب عباس هم معلم میباشد البته، ولی ازون دسته معلمهای مردی بود که انگار کلا به تدریس در مدرسهی دخترونه علاقه نداشت، چرا که رنگ و رخسارش رو نه در راهنمایی و نه در دبیرستان، دور و بر مدرسمون مشاهده ننمودم. البته عباس بودنش هم همین امروز فهمیدم، چون همینکه پاشو گذاشت تو میوه فروشی ، غلام میوه فروش با لفظ سلام عباس جون، ورودش رو اعلام کرد و خوشامد گفت:دی
امروز عباس رو دیدم و یاد خانم "ن" افتادم! یاد این افتادم که زنگهای خانم "ن" تنها زنگهایی تو سه سال راهنمایی بودن که من تهش بغض نداشتم، خودمو تنها و بیارزش و بیخاصیت و هیچ کسی نمیدیدم، بلکه فقط توی اون زنگها بود که حس میکردم آدمم و حس میکردم ارزش دارم و تنها چیزی که مهم بود درس بود و همه چیز عادی و معمولی میگذشت و همه جزیی از هم بودیم و یکجا و یک دست یک کلاس بودیم! چون از معدود معلمهایی بود که بین کسی فرق نمیگذاشت و همه رو به یک چشم میدید، برعکس تعداد بیشمار دیگهای از معلمهایی که فقط و فقط با دوست داشتن یک تعداد مشخص و یا به عبارت دقیقتر فقط سه نفر مشخص رو آدم به حساب آووردن و کلاس رو حول این سه نفر برگزار کردن، سه سال راهنمایی و هر لحظه و هر روزش رو واسه من به یه کابوس تبدیل کرده بودن و کلا باعث شد کم کم از یه بچهی پر شور و شر به یه بچهی ساکت و خجالتی و بیاعتماد به نفس تبدیل بشم که تا سال ها بعدش تمام تلاشم بر این بود و همچنان هست_البته کمرنگتر_ که خودمو از شر همچین چیزی بودن خلاص کنم!
امروز عباس رو دیدم و یاد خانم "ن" افتادم و بی اختیار یه لبخند زدم به یاد اون زنگهای املا و انشا و ادبیات خانم "ن" ـی که اگه بخوای یه تعبیر براش پیدا کنی دقیقا مثه یه تک نورِ سو سو کننده وسط ظلمات تنهایی و احساسات مذخرف اون دورانم بود:)
خودم هر کتابی رو شروع کردم متاسفانه نتونستم به پایان ببرم به این دلیل که اکثرا درون مایه تاریخی داشتن_ با توجه به اینکه حتی سر سوزنی راجع به تاریخچه ی آمریکای جنوبی پیش زمینه ای نداشتم و فعلا هم ندارم!! _
قبلا که تایم صبح میرفتم باشگاه، با وجود زینب و لیلا و آذر و کلا همهگیشون _اینا که نام بردم بیشتررر_ من نه از لحاظ هیکل و نه از لحاظ کار درست بودن تو ورزش کردن و نه از لحاظ حرکتهای خفن زدن به هیچ وجه به چشم نمیومدم! چرا که توی این تایم صبح بین یک عالمه ورزشکار خفن محاصره شده بودم و من وقتهایی که توی یک جوی به حاشیه رونده میشم، روحیه و اعتماد به نفسم به شدت افت میکنه و حس میکنم وجودم کاملا حقیر و بیارزشه :/
همین امر باعث شده بودبه جای اینکه برای رفتن به باشگاه مشتاق باشم و انرژی داشته باشم، بیشتر بیمیل باشم و بیانرژی و حتی رفتنم باعث میشد یه ذره انرژی که داشتم هم از بین بره و خموده و مغموم برگردم خونه *___* کم کم هم به روندی رسیدم که یک جلسه میرفتم، ۵،۶ جلسه نمیرفتم! یک جلسه میرفتم ۷،۸ جلسه نمیرفتم و الی آخر :|
ولی بالاخره با فشارها و اصرارهای مامانم و همینطور کلافگی از تو خونه موندن زیاد، قرار شد تایم ظهر برم، که این یعنی جو جدید و آدمهای جدید :)
توی تایم ظهر به جز دخترداییم باقی یا یه مشت خانم پا به سن گذاشتهی هیکل داغون و مزین به چربیهای اضافه در اقصی نقاط بدنشونن و یا یه سری خانم ۳۰ تا ۴۰ ساله با یه عااااالمه شکم و یا یه سری دختر جوون نی قلیون و بیحال و خسته =)) شاید این جو و اجتماع داغون ترین اجتماع ورزشی به حساب بیاد و اصلا انرژی و روحیه ورزشکاری نداشته باشن ولی من این جو و اجتماع رو دوست دارم چون توی این تایمه که فقط و فقط خودمم که خفنم :دی و به طور فجیعی من از بیحالی و بیانرژی بودن این خانمهای عزیز انرررررژی میگیرم و فعالیت و اشتیاقم دو برابر میشه:))
یه عالمه آدم اینجا هست که میشه هر دقیقه رفت و اومد و بهشون گفت: "داداچ داری اشتباه میزنی" =)))) یه عالمه آدم هست که فقط منم که میتونم ازشون ایراد بگیرم ، نه اونا از من!
عاشق جاهاییم که که حس خدا بودن و کول بودن و همه چی خفن بودن بهم میده :دی *_*