Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

از هفته ی آخر مرداد دچار افسردگی و خمودگی و پژمردگی و در خود فرو روندگی و بی انگیزگی و ..... این قبیل چیزهایی شدم که همگی مجبورم کرد اکثر قریب به اتفاق برنامه های زندگی و روزمره رو تعطیل کنم و بذارم این مدت بیاد و بره. هفته ی اول سعی کردم باهاش بجنگم و کلی عذاب وجدان داشتم از اینکه چقدر نمی تونم برنامه های روزانه ام رو پیش ببرم و عملا در روز هیچ کاری نمی کنم و همین خودش استرس و اضطراب مضاعف به وجود می آوورد. هفته ی دوم خسته از تلاش کردن و به زور برنامه های روزانه رو انجام دادن، تسلیم شدم و به هیچ کاری نکردن و سریال و فیلم دیدن رو آووردم ولی همچنان هزار بار از خودم در طول روز می پرسم "خب آخه چه مرگته؟" و عاجز از پیدا کردن یه جواب، باز حس عذاب وجدان و استرس و اضطراب میومد سراغم، چرا که فکر می کردم در حال سیاهنمایی هستم و زیادی دارم لوس بازی درمیارم. هفته ی سوم عملا تمام سیگنال هایی که حاوی سرکوفت و القای اضطراب و استرس رو بود رو کنار گذاشتم و نادیده گرفتم و بیشتر اوقات رو خوااااابیدم. هفته ی چهارم کمی بهتر شدم. هفته ی پنجم خیلی بهتر شدم. 

اینکه چرا هفته ی چهارم وپنجم بالاخره تونستم بهتر بشم و الان که هفته ی ششم هستم دیگه تقریبا انرژی و انگیزه ام برگشته. دلیلش این بود که از هفته ی چهارم و پنجم به اجبار توی کلاس آنلاینی که از قبل به عنوان شاگرد در اون ثبت نام کرده بودم باید شرکت می کردم. و اینکه شب ها هم یک ساعت با دست جدیدی که به تازگی پیدا کردم قرار گذاشته بودیم تا هفته ای دو شب را یک ساعت به انگلیسی حرف زدن بپردازیم و کمی در راستای آیلتس خودمون رو ارتقا بدیم. کلاس اول که هزینه رو پرداخت کرده بودم و امکان لغو شدن و کنسلی نداشت. برنامه ی دومی هم امکان لغو شدن نداشت چرا که با دوست جدید رودربایستی داشتم :دی دو تا حرکت من رو از اون کنج اتاقم و یا مچاله شدن زیر پتوم و یا فرار کردن از فکر کردن با اپیزود پشت اپیزود سریال دیدن، خارج کردن. برای ساعتی در روز به افکار منفی فکر نمی کردم و هم اینکه به جز اون ساعت های کلاس و یا میتینگ هیچ فشار دیگه ای در طول روز برام نداشتن. فقط همون رازی کردن خودم برای حاضر بودن. 

یه درس بزرگ گرفتم از این مدت برای دوره های این شکلی که در آینده هم باز خواهند اومد و من رو همچنان زمین گیر خواهند کرد. ولی یاد گرفتم اینقدر نپرسم چرا! نخوام خودم رو  سرزنش کنم. به خودم یادآوری نکنم چه نعمت هایی در زندگیم هست که شاید خیلی ها در حسرت اون باشند. اصرار نداشته باشم به زور تمااامی برنامه های روزانه ای رو که در حین سالم و سلامت بودن انجام میدم، همچنان انجام بدم. به جاش به خودم بگم خب چرا یه مدت یه کم استراحت و تفریح نمی کنی. مثلا هر روز نمیری بیرون. مثلا چرا نمیری خونه ی مریم و یا پگاه که از حرف زدن با هر دوشون همیشه احساس خوبی پیدا می کنی. چرا نمیری پیش سه قلوها. چرا ویدئو کال نمی کنی حتی. بله. بزرگترین درس این بود که فهمیدم ارتباط با آدم هایی که محدود هستن و خودم انتخابشون کردم ولی برام عزیز هستن حالم رو خوب می کنه. یا اینکه حتی ارتباط های جدید و آدم های جدید هم می تونه کمک کنه از هجوم افکار دور بشم و در عوضش حس خوب دریافت کنم، به جای اینکه از فکر کردن فرار کنم و یا بخوام به زور فکر نکنم و اضطراب هام و مشغولیت هام رو با تکرار این جمله که عیبی نداره و اینم می گذره نادیده بگیرم و کوچیک جلوه اشون بدم. باید حس بد رو جایگزین کرد ولی نه با انکار و فرار کردن. نه با حس خوب ظاهری و الکی. نه با کارها و برنامه هایی که درسته خوبن ولی انرژی می خوان. باید یادم بمونه من هیییچ انرژی ندارم. در حد اینکه یک ساعت بشینم جلوی یه نفر و فقط با هم تعریف کنیم میشه اسمش رو گذاشت جایگزینی حس بد با حس خوب. 

الان هفته ی ششم هست و من درسته هنوز صد در صد برنگشتم به روتین زندگیم ولی تونستم تماام اضطراب ها و استرس هام رو کنترل کنم و نذارم منو فلج کنن. و تونستم یه بار دیگه اون صدای مخوف درونی رو که می گفت تو آخرش می بازی رو برای بار هزارم خفه کنم. هر چند دوباره هم برمی گرده. ولی فعلا ر فته و همین فرصت رو بهتره غنیمت شمرد و به زندگی برگشت :)

 

منتظر یه پست مفصل در رابطه با یه دوره ی زبان باشید، مخصوصا اگر مبتدی هستید و برای مدت طولانی هست که قصد دارید بالاخره از یه جایی این شاخ غول زبان رو بشکنید :)

 

+این هم آیدی اینستاگرام من (hds.rfe) هست برای کسایی که دوست دارند اونجا هم من رو دنبال کنند :) 

++گفتم برم پیشواز و کمی زودتر قالب رو پاییزی کنم :د)

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۲۵
حدیث

به نظر شما چرا باید رمان بخونیم؟ آیا اصلا باید داستان بخونیم؟ شما چه نوع رمان ها و داستان هایی دوست دارید؟ شاد و طنز و کمدی و خانوادگی و اجتماعی و .... ؟ ملاک انتخابتون چیه؟ تا حالا فکر کردید یک داستان ساده چیزی بیشتر از یک داستان و اساب سرگرمی می تونه باشه؟

 

ممنون میشم جواب بدید :)

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۳۱
حدیث

سید میران که شوهر آهو خانم باشد در سرانه ی پیری به سرش می زند بعد از 14 سال زندگی برای آهو خانم هوو بیاورد. 

این لپ (لب؟!) کلام رمان "شوهر آهو خانم" می باشد. سال ها بود قصد داشتم این رمان را بخوانم ولی نشده بود تا اینکه آقای کاف صاد این رمان را به خیال اینکه من ادبیات داستانی بخوان نیستم و نبوده ام داد تا بخوانم و راستش کمی هم حرصم گرفت :/ البته وقتی رفتم رمان را بگیرم ملتفتش کردم که درست است در اکانت اینستاگرامم و در باب پست هایی که از کتاب هایم برمی آید که فقط فلسفه و روانشناسی قوت قالب این روزهایم شده ولی بنده از 15 سالگی تا 21 سالگی را با ادبیات داستانی گذرانده ام و الان بر حسب نیاز به روانشناسی و فلسفه بیشتر احتیاج دارم. پس برای من ژست ادبیات داستانی بخوان و تو غریبه ای و بیا کتابی بهت بدهم و دستت را بند کنم، نگیر :دی 

خلاصه "شوهر آهو خانم" را زیر بغل زده و به خانه آمدم و شروع کردم. هشتصد صفحه. آخرین کتاب قطوری که تازگی ها تمام کردم ششصد صفحه بود که سه ماه طول کشید تا تمام شد :| حالا با این کتاب هشتصد صفحه ای که در دستم امانت است نمی دانم چه کنم تا به سه ماه نکشد خواندنش. و چقدر هم تلخ و سخت است خواندنش. انگاری نشسته ای وسط تاریخ سیاه روزی زنان این مملکت و الحق و الانصاف علی محمد افغانی هم جوری خدای توصیف و فضاسازی است که کم مانده بشینی با روزگار تمام زنان سیاه بخت از قدیم تا به همین الان زار زار گریه کنی.

 

بریم یه چشمه از تری سِم حاج میران و همسران رو داشته باشیم :))

آنگاه زن خواب آلود را که هیچ گونه اختیاری از خود نداشت روی کف فرش کرده ی اتاق دراز کرد و برای آنکه خواب از سرش برود و در حقیقت من باب شوخی و بازی، شروع کرد او را قلقلک دادن و در تاریکی فاصله به فاصله گونه ها و زیر گلویش را بوسیدن. لحظه ای بعد هر سه نفر به اتاق بزرگ که چراغش روشن بود رفته بودند. سید میران هما را با خنده و بازی سر دست بلند کرد. زن بازوانش را به نرمی دور گردن او انداخت. آهو نیز که تا این لحظه بیکار مانده بود برای آنکه عقب نمانده باشد خودش را به شانه ی چپ مرد که آزاد بود آویخت و لش کرد. سید میران مثل دو لنگه آرد هر دو زن را وزن کرد، هما با اینکه بلندتر بود سبک تر می نمود. در دل مرد سالمند و به آرزو رسیده، قند آب می کردند. در وسط اتاق بزرگی که با بهترین سلیقه های زنانه آراسته شده بود، دو دلبر نازنین را روی زانو نشانده بود، یکی را می بوسید و دیگری را نیشگون می گرفت. یکی می بود و دیگری مزه اش. آن می و مزه ای که خدا حلال کرده و پیغمبر روا داشته بود.

 

جایی دیگر هم سید میران خوان باز عنایت فرموده و می فرمایند:

زیرا می دانی که بزرگترین پوشش یک زن که او را از گرما و سرمای محیط حفظ می کند، شوهر است. زن و شوهر در حکم آستر و رویه یک لباس هر دو لازم و ملزوم هم اند. تو هر فکر و نقشه ای در سر داشته باشی و از برای زندگی خود هر طرح و رنگی بریزی. من قبول نمی کنم بتوانی مستقل از مرد روزگار بگذرانی. فاطمه زهرا می فرماید: زن گلی است که خداوند متعال برای بوییدن خلق کرده است. نمی دانم حرف های مرا می شنوی یا نه، و اگر می شنوی چگونه تعبیر می کنی. در هر حال آنچه که من در عمر خود به آن اعتقاد یافته ام، زن آن مروارید اصلی است که اگر در گردنش نیاویزند خاصیت زنده بودن و شفافیتش را زودتر از دست خواهد داد.

 

درد اینجاست که رمان در سال هزار و سیصد و چهل نوشته شده. ولی هنوز هم تفکرات متحجرانه و مردسالارانه ی کتاب رو در زندگی زن های الان می بینیم.

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۹
حدیث

همه چیز از قسمت آخر سریال همگناه شروع شد. خیلی ها ازش حرف زدن، توی اینستاگرام خیلی ها استوری گذاشتن که سریال ایرانی محشری بود و این داستان ها. وسوسه شدم، که شاید واقعا سریال خوبی باشه. سال هاست سریال ایرانی ندیده بودم. آخرین بار قهوه ی تلخ بود :دی 

رفتم سراغ پگاه. هر چقدر من خوره ی فیلم و سریال خارجی ام و پگاه برای اینکه بپرسه چی ببینه میاد سراغ من، وقتش بود منم برم سراغ پگاه که خوره ی فیلم و سریال ایرانی هست ولی عشق هزارپا و سریال دل و این قبیل آشغال های ایرانی نست. پگاه نظرش این بود که اصلا خوب تموم نشده و خیلی جا داشته قبل از تموم شدن خیلی مسایل دیگه مشخص تر بشن. خلاصه که همگناه منتفی شد . ولی اصرار کرد که سریال "کرگدن" رو ببینم. یه اکانت فیلیمو گرفتم و توی دو روز 36 قسمت از سریال رو سر کشیدم و تمام :) خیلی وقت بود اینقدر درگیر یک اثر ایرانی نشده بودم. خیلی ایرادها می شد از داستان سریال گرفت و خیلی جاها رو می شد نام برد که گره گشایی نشدن و کمی تا قسمتی هم یاد داستان های هما پوراصفهانی افتادم حتی. ولی خب باعث شده بود من یه اکانت یک ماهه ی فیلیمو خریده باشم و بشینم فکر کنم که حیفه این یک ماه ازش استفاده ی دیگه ای نکنم و لذا شروع کردم لیست کردن که من در این مدت چه فیلم های ایرانی رو ندیده ام که می خواستم ببینم و لیست حقیقتا بلندبالایی هم شد :دی شما ببین  که وقتی توی لیست "جدایی نادر از سیمین" هم هست، یعنی چی دیگه :دی برای اولین فیلم نمی دونم چرا "طلا" رو انتخاب کردم. خوب نبود. بعد ولی "متری شیش و نیم" رو دیدم. خوب بود. "جهان با من برقص" رو دیدم. نگاه داستان رو دوست داشتم و به نظرم اگر یک نفر دیگه به جز سروش صحت کارگردان می بود، از اون داستان می شد فیلم قشنگ تری دربیاد، یه سری جاها مثل وصله ی ناجور بود. من سروش صحت رو دوست دارم ولی نه به عنوان یک کارگردان :) بعد "در دنیای تو ساعت چند است" رو دیدم. هر چقدر "علی مصفا" توی فیلم "جهان با من برق" اصلا توی نقش خوب جا نیفتاده بود، چقدر توی "در دنیای تو ساعت چند است" خوب توی نقش بود :) حس فیلم رو دوست داشتم و بالاخره اون موسیقی که همیشه حرفش رو شنیده بودم وقتی اسم این فیلم وسط اومده بود رو هم شنیدم. "سرخپوست" رو دیدم. فضای متفاوتش رو دوست داشتم، یه چیز متفاوتی بود توی فیلم های ایرانی ولی خب یک سری جنبه های داستان هم مثل نقش پریناز ایزدیار توی فیلم و یه مددکار زن توی اون سال های ایران و توی زندانی به اون دورافتادگی و اون رابطه اش با زندانی ها و در عین اون شکنندگی و ظریف بودنش یه کمی لوس بود :دی به نظر من شخصیت مددکار باید متفاوت تر ساخته و پرداخته می شد. "ابد و یک روز" رو دیدم. نرو سمیه رو دیدم. چقدر نرو سمیه گفتن هاش اشکم رو درآوورد :| چقدر من از این سمیه ها زیاد می شناسم. چقدر از این سمیه ها زیاد دیدم. من این فیلم رو خیلی دوست داشتم، چون عین تک تک آدم های فیلم رو دیدم توی اطرافم. از اون هم شاید بدتر .... 

چقدرررر "مغزهای کوچک زنگ زده" محشر بود. هومن سیدی چی زده بود تا اون فیلم رو بسازه؟ بعد از دیدن "خشم و هیاهو" رفتم سرچ کردم تا یادم بیاد که فیلم بر اساس چه داستانی ساخته شده بود، بر اساس قصه ی ناصر محمدخانی و شهلا جاوید. چیزی که جالب بود، این بود که من شنیده بودم ناصر محمدخانی الان کاناداست ولی طبق چیزی که توی سایت ها نوشته شده بود، به نظر میاد که داره توی شهر ری زندگی می کنه. توی فیلم خیلی راحت تر می شد به هر حال رای صادر کرد. ولی من هرچی بیشتر از ناصرمحمدخانی و شهلا جاوید خوندم، نتونستم نظر قاطع و محکمی داشته باشم و خب در نهایت به این نتیجه رسیدم بهتره بیخیال قضیه بشم :دی ولی نکته ی دیگه ای که نظرم رو جلب کرد این بود که توی چند ماه گذشته یه فیلم اسپانیایی خیلی بین ایرانی ها طرفدار پیدا کرد که فکر می کنم شما هم اگر اون رو ندیده باشید، به هر حال دیدید که یک نفر از شاهکار بودن این فیلم استوری گذاشته باشه. فیلم "Invisible Guest" و خب چقدر با "خشم و هیاهو" یه داستان یک شکل داشتن. و مطمئنم خیلی هایی که از این فیلم اسپانیایی خوششون اومد اصلا خشم و هیاهو رو ندیده اند و همین طور در رابطه با شباهت داستان.

آها راستی "من همسرش هستم" رو هم دیدم که خب فیلمی نبود که هیچ نکته ایش چنگی به دل بزنه به جز مصطفی زمانی :دی اونم نه نقشش و بازیگریش، بلکه خودش و قیافه و هیکل و فیگورش فقط، که البته اونم به چشم برادری  :لامصب

 

خب این بود آنچه که من تا به اینجا از دستم براومد تا عقب افتادگی خودم رو از سینمای ایران باهاش جبران کنم. اگر فیلمی هست که دیدید و دوست داشتید با یک توضیح در رابطه با اینکه چرا فکر می کنید فیلم خوبی هست، ممنون میشم بهم بگید :) 

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۵:۱۱
حدیث

از وقتی تصمیم گرفتم پیج اینستاگرامم رو عمومی کنم، دارم از جانب آشناها برخوردهایی که دوست داشتنی نیست دریافت می کنم. یا در رابطه با همشهری ها و این شهر کوچیک توی مضیقه قرار می گیرم. یا کلا گذر آدم هایی از این شهر به سراغم افتاده که حتی توی خیابون هم دوست ندارم از کنارشون رد بشم :| 

شاید بگید خب پیجت رو پرایوت کن، تو که اینقدر حساسی! خب باید بگم که اولین واکنشم نسبت به حساسیت هایی که داشت شکل می گرفت همین بود. که بذار پیج رو مثل قبل پرایوت کنم و خیال خودم رو هم راحت. ولی چون به خودم قول دادم که اعتماد به نفسم رو وقتی دارم توی این شهر زندگی می کنم بالا ببرم و نذارم کوچیک بودن این شهر من رو محدود کنه و نخوام خودم رو سانسور کنم تا وقتی دارم توی این شهر زندگی می کنم تا زندگی کردن برام اینقدر سخت نباشه، خواستم با عمومی کردن پیج اینستاگرامم شروع کنم. این روزها باید به خودم مدام این هدفم رو یادآوری کنم. که من چرا از اول پیج رو عمومی کردم. برای اینکه اینقدر از خودم بودن توی این شهر نترسم. برای اینکه اینقدر افسرده نباشم از اینکه نمی تونم فعلا از این شهر برم و از اینکه چقدر نمی تونم خودم باشم و باید بیشتر جنبه های خودم رو با وسواس سانسور کنم. 

 

یه نکته و پیام اخلاقی مثل این شعارهای پکیج های طبلیقاتی بگم در انتها: که اگر از کمبود اعتماد به نفس رنج می برید لازم نیست پکیج های ما را بخرید، بلکه از کم کم پر رنگ کردن خودتان در شبکه های اجتماعی شروع کنید. چرا که اگر از گذاشتن عکسی از خودتان به دلیل خوب نبودن، در پروفایل های شبکه های اجتماعی می ترسید، پس شروع کنید و اینکار را انجام دهید، حتی اگر شده برای مدت کوتاهی و بعد عکس را بردارید. اینکار را چندین بار تکرار کنید تا کم کم به عکس خودتان در پروفایل تان عادت کنید. تا بپذیرید برای اینکه خودتان را در پروفایل تان ببینید هیچ نقص و کمبودی ندارید :) بعد هم از اینستاگرام شروع کنید. از حرف های خودتان را گفتن و عکس های خودتان را گذاشتن شروع کنید، از فالو کردن آدم هایی که در برابرشان فکر می کنید کم هستید و چیزی برای عرضه ندارید و همیشه از شما بهترین بوده اند شروع کنید. و یا در نهایت اگر اهداف بسیار والاتری در به دست آوردن اعتماد به نفس دارید مثل من :دی پیج خود را عمومی کنید و تا جاییکه توانایی تحمل حساسیت های به وجود آمده را دارید این حرکت را ادامه بدهید.

 

ولی جدای از شوخی من از همین طریق خیلی تونستم به افزایش اعتماد به نفسم سیر صعودی تر بدم. 

۳ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۲۹
حدیث

جایی که من ازش بیشترین عکس رو توی روزها و فصل ها و آب وهواهای مختلف دارم، یک جایی هست ته خیابونمون :)

 

اول یه دورنما از سر کوچه امون که تابلوش یه کم معلومه توی عکس تا ته خیابون داشته باشید 

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۶
حدیث