هر وقت دلم می گیره, تازه می فهمم چقدرررر تنهام! چقدررر بلد نیستم و نبودم آدمی باشم که بتونم یکی رو کنارم داشته باشم! تازه می فهمم بعد از بیست و پنج سال عمر چقدر نتونستم با یه نفر از مامان و بابا و داداش گرفته تا دوست و همکار و همکلاسی و .... صمیمیی باشم به معنی تمام کلمه! من واقعا هیییچ کسی رو ندارم که باهاش صمیمی باشم نه به این خاطر که آدم های اطرافم نخواسته باشن و نخوان درحالیکه من خواسته باشم!! برای اینکه هیچ وقت به کسی اجازه ندادم نزدیک بشه! همیشه همه رو توی یه فاصله ی مشخص از صمیمیت نگه داشتم!
و مطمئنم که هیچ وقت هم به کسی اجازه نمی دم همچنان نزدیک بشه! چون واقعا بلد نیستم و نمی تونم باهاش کنار بیام! ولی بعضی وقت ها, سر کردن با یه حس عمیییق تنهایی خیلی سخت می گذره!