سکانس بالاخره یک تیک، مهمان لیست کارهایی که باید انجام شوند، شد
اگه من یه بچهی آدمیزاد میبودم خیلی نرمال و خیلی طبیعی باید دقیقا 12 سال پیش شنا یاد میگرفتم که خوب به دلیل همون بچهی آدمیزاد نبودنم شنا هم مثل خیلی چیزهای دیگه مصرانه از شروع کردنش سر باز زدم!!
12 سال، فقط سالی یه بار همینجوری دلی میرفتم استخر و با تک و تنها موندن تو کم عمق و جواب دادن به بای بای بقیه که تو عمیق بودن، به شدت حس بیعرضه بودن درم تقویت میشد و دیگه میرفت تا یه سال بعد که چی میشد تا باز من میرفتم استخر:|
امسال ولی اوضاع فرق میکرد!! لیسانس و دانشگاه تموم شده بود و به شدت حس به بطالت روزها رو سپری کردن درم در حال غلیان و عرض اندام بود تا تلاش و کوشش نگار برای شنا یاد گرفتن رو دیدم (سرو روانیان رو عرض مینمایم که مثل مترسک وبلاگشو مدتیه اوت آف ریچ و این صوبتا کرده!! آیکون نچ نچ نچ بر جفتشان که دلمان هم برایشان تنگ شده گفتنیست :/ ) به عبارت دقیقتر پروسهی یادگیریش رو در خلال پستهاش خوندم :دی همین شد انگیزه، که دل رو به دریا زده و به منزل اعلام بنمایم که بعله از ماه دیگه میخوام آموزشی ثبت نام کنم!! که اینجا ابر و باد و مه و خورشید و فلک و امثالهم مثل اینکه خیلییی مشتاق تر از خود من بودند که چنان و چونون در کار شدند که به ثبت نام آموزشی نکشید، و خالهام (که خودش نجات غریق و مربیه ) گفت بیا خودم بین سانس و سانسهای خلوت راهت میندازم چنان و چونون :دی
بدین ترتیب بنده تحت آموزش خالهام و مامانم سه جلسه رو بدون مشاهدهی هیییچ گونه پیشرفتی و مزین به فریادهای ولم نکنیها و ولم کنی خفه میشم و آی من نمیپرم، آی خفه شدم و امثالهم بودم که جلسهی سوم (نیم ساعت پایانیش یا بهتر بگم نیم ساعت اضافه روی سانس ) سمیرا(یکی دیگه از نجات غریقها) وارد عمل شد و رو به مامانم کرد و گفت : مامانش تو اینو (خطاب به من) خیلی لوس کردی، بسپرش به من خودم درستش میکنم!! گفتنیست مامانش هم خیلی مطیع گونه ما را ول کرده و رفت که رفت :| ذکر جزییاتش که بخواید بدونید، میشه: نصف آب استخر رو خوردم ، تو دماغم تا اون فیها خالدون سینوسام پر آب شد و تیر میکشید، کلی عق زدم، کلی مرگ رو تو شمارگان شونصد و اینا جلو چشام دیدم و ازین دست صوبتا که روی هم رفته نیم ساعت جهنمی و فراموش نشدنی رو رقم زدن، ولـــــــــــی لب مطلب و اصل داستانش این شد که بالاخره یاد گرفتم دوچرخه بزنم و تو عمیق عین گونی شن و ماسهای که میره ته آب، چپه نشم و چوب پنبهوار بمونم رو آب :دی
جلسه چهارم که دیگه کاملا قسمت عمیق از کابوس شبهای تیره و تارم به رویای شیرین همیشه بهارم تبدیل شد و مسئلهی ترس به کل از بین رفت :دی
**البته اینم بگم بعد از اون نیم ساعت جهنمی تمرین با سمیرا، همینکه اومدم خونه و یه سیب زمینی سرخ کرده واسه شام واسه خودم درست کردم و سیب زمینیها رفت پایین، گردنم چنان گرفت و چنان ول نکرد و چنان درررررررد کرد که تا ساعت دو و سه نصفه شب راست و سیخ و انگار گردن بند طبی زده باشم، بی حرکت نشستم اونم با اینکه پلکهام از خستگی داشت میافتاد و لک زده واسه یه ذره خواب بودم *__*
++کارهایی که باید انجام شوند لیست پر طول و درازیه که همیشه فکر کردن بهش باعث برآمدن آه حسرت از نهادم شده چرا که خیلی کارها هست که باید به این سن فاتحهاش رو خونده میبودم در حالیکه نخوندهام که شنا یکیشان بود که خوب مثل اینکه خط خورد بالاخره :)) به امید خط خوردگیهای بیشتر -__^