همیشه سکوت
هیچ وقت نفهمیدم باید نسبت به مسئله ی درد و دل کردن چه جبهه ای داشته باشم!
چرا که همین گاهی گفتن ها و گاهی نگفتن ها کار رو همیشه برای من فقط خراب کرده ! محبوبیت رو میگم! یکجایی ازش کم کرد چون ایستادگی کردم و حرف نزدم! یکجایی هم باز ازش کم کرد! چون پافشاری کردم و حرف زدم! یا اصلا جدای از محبوبیت دلخوری ایجاد کرد!!
بعد از همه ی اینا, تصمیم گرفتم هیچ وقت از غمبادهام تا وقتی نتونستم باهاشون درست کنار بیام، با کسی راجع بهشون حرف نزنم! بلکه بذارم با گذشت زمان کم کم برام عادی بشن! و بعدها اگر همچنان اوضاع طوری بود که دلم می خواست یک جایی و به یک کسی گفته بشن و راجع بهشون حرف بزنم ، هر وقت که پتانسیلشو داشتم بیام اینجا و در غالب یک پست طنز بریزمشون بیرون و بهشون بخندم و نگاه کنم که روزهای بد و مزخرف من همشون پتانسیل اینو دارن که بعدها به نظر فقط یک شوخی بیش نباشن ...
و این یعنی که من هنوز بزرگ نشدم، یعنی هنوز نتونستم اصل زندگی رو بفهمم و همچنان چسبیدم به یک سری چایلدیش بازی و فکر می کنم تمام غم عالم و آدم رو خدا فقط سر راه من گذاشته!! درحالیکه فکر کنم حتی سر سوزنی هم جز مشکلات زندگی نه به حساب می آیند و نه خواهند آمد ...