جهالت
" یوزف می کوشد آن جوان معصوم را درک کند و خود را به جای او بگذارد، اما نمی تواند. آن احساساتی گریِ آمیخته با سادیسم، کاملا با سلیقه ها و سرشت او در تضاد است. برگ سفیدی از دفتر خاطرات جدا می کند و این جمله را با مدادی روی آن بازنویسی می کند: "از غم او لذت عظیمی برده ام. " زمان درازی به آن دو دست خط نگاه می کند؛ دست خط قدیمی کمی خام است اما دست خطِ دیروز همان قالبی را دارد که امروزِ دارد. این شباهت برایش ناخوشایند است، آزارش می دهد، در هم می کوبدش. چه طور ممکن است دو نفر این قدر بیگانه، این قدر متضاد، دست خطی یکسان داشته باشند؟ این جوهره ی مشترک که او و آن بچه ی لوس و ننر را به یک شخص واحد تبدیل می کند، در چیست؟ "
"یوزف شروع می کند به ریز ریز کردن صفحات دفتر خاطرات. بی شک حرکتی اغراق آمیز و بی حاصل است؛ اما ضرورتی را احساس می کند که انزجارش را آزاد کند؛ ضرورت نابودی آن پسرک، تا مبادا روزی (هر چند در یک کابوس)، پسرک را با او اشتباه بگیرند، به جای پسرک او را مضحکه کنند، او را مسئول گفته ها و اعمال پسرک بدانند! "