دل من به هرحال تنگ است!
چند وقتیست که دیگر مطمئن شدم دوست خوبی نیستم! چون تقریبا همه را فراری داده ام! دوست خوبی نیستم که دیگر هیچ کدامشان حرفی برای گفتن به من ندارند! دوست خوبی نیستم که ففط وقتی سوالی دارند سراغم را می گیرند! مثل "ن" که امروز بعد از مدت ها پیام ندادن برای این فقط پیام داد که ازم بخواهد از داروخانه سوالی برایش بپرسم! قبل ترها فکر می کردم باقی بی وفا هستند ولی این روزها که دیگر هیچ کدامشان نه خبری می دهند و نه پیامی, دارم مطمئن می شوم که خودم لابد به درد دوستی نمی خورم که اگر هم نباشم هیچ تفاوتی ایجاد نمی کند!
چیزی سخت عوض شده در خودم هم! الان که می بینم به هیچ کدامشان نه راجع به کنکور و نه راجع به زبان و برنامه های مربوط به اش و نه راجع به تابستان بعد و نه راجع به حتی دل شکسته ام چیزی نگفته ام! حس کردم دیگر حوصله ام را ندارند! واینجاست که شروع می کنم به نگران شدن و ترسیدن وترسم هم بیشتر از این است که چقدر دارم به تنهایی عادت می کنم! به تنهایی سینما رفتن, خرید رفتن, باشگاه رفتن, استخر رفتن, آرایشگاه رفتن, چیزی خوردن, گشت زدن! همه و همه فقط با یک هندزفری!