تهران (سفرنامه)
یادمه قبل از راه افتادن به فائلا می گفتم یک حسی همراه با استرس دارم که بهم میگه یه اتفاقی میفته که خوش نمی گذره! ولی خب در نهایت هر دو به توافق رسیدیم که فقط یک مشت انرژی منفی الکی و مسخره است! و واقعا هم همینطور شد :)
سه شنبه 8 و نیم صبح با دو تا کوله و یک کیسه حاوی کمی خوراکی جات محلی واسه آزیتا و پوتین هام توی دستم سر میدونی که با آقای راننده ی اتوبوس روز قبل, توافق کرده بودیم توی سرمای یک درجه وایساده بودم! به آقای راننده دوباره زنگ زدم تا بگم که منو یادتون نره! بیست دقیقه ی بعد درحالیکه یخخخ زده بودم و کم کم داشتم نگران میشدم که پس این اتوبوس کجاست, موبایلم زنگ خورد و آقای راننده طلبکار که خانم پس چرا شما نبودی ما اومدیم و شما کجایی و این حرف ها!! که من برگشتم گفتم جناب من همونجایی هم که توافق کردیم, در حال یخ زدن :| خب سرتون رو درد نیارم, معلوم شد که میدون ازنا از دید من و آقای راننده دو مکان متفاوت هستند! در نظر من میدون ازنای مورد نظر آقای راننده, اسمش میدون انقلاب هست و در نظر آقای راننده, میدون ازنای مورد نظر من, چهارراه ازنا نام داره :| خب بازم بیشتر سرتونو درد نیارم, آقای راننده قبول کرد دور بزنه و برگرده و منو سوار کنه و بدین ترتیب سفر من آغاز شد :دی
ساعت 2 تهران بودم و ساعت دو و بیست دقیقه خوابگاهی که یکی از شما دوستان گرامی معرفی کرده بودید :) اون روز, روز ِ قرار با فائلا بود, من ولی زودتر از قرارمون زدم بیرون و شروع کردم به چرخیدن توی انقلاب و گز کردن تا تئاتر شهر و دستفروش های اون منطقه و اون قسمت زیرگذر :) می دونم ندید بدید بازی به حساب میاد ولی خب من عاششق جاهای شلوغ و پر از دستفروش و مغازه ام :دی با ذوووق بین انتشاراتی ها و کتاب فروشی ها و دستفروش ها و لباسفروشی ها واسه بیشتر از دو ساعت چرخ زدم تا فائلا اومد :) خب من از قبل نمی دونستم پارک تئاتر شهر پاتوق چه گروهی از دوستان و هموطنان عزیز می باشد:دی و کلا قصد قبلی هم برای قرار گذاشتن اونجا نداشتیم, دیگه چون من سر از اونجا درآووردم, قرارمون هم همونجا شد! فکر کنم دو سه ساعتی شد که نشستیم و قر خوردیم و راه رفتیم و فقط حرف زدیم و حرف زدیم ! و نمیشد مدام به این اشاره نکنیم که چرا ما نمی تونیم با هم توی یک شهر باشیم -_- تا ازین روزها و ازین حرف زدن ها همیشه باشه -_- و من صاحب دو تا از دست سازه های بتنی فائلا هم شدم ^__^ ( از کانال و پیج محصولات فائلورین هم دیدن بفرمایید :تبلیغات )
با هم برگشتیم تا خوابگاه من, با هم خداحافظی کردیم و فائلا تنها برگشت خونشون.
سه شنبه و روز اول سفر تموم شد :)
چهارشنبه روز قرار با آزیتا بود. من باید تا یک مسیری رو خودم می رفتم تا آزیتا از اونجا به بعد بیاد دنبالم و خوب من هستم و عادت حتی دو ساعت زودتر از زمان قرار راه افتادن :دی جوریکه من تقریبا نزدیک به محل قرار بودم که آزیتا هنوز در رختخواب بود :دی ولی خب با اختلاف 6,7 دقیقه ای با هم رسیدیم سر قرار :) از بین گزینه هایی که آزیتا برای رفتن روی میز قرار داد من کاخ سعدآباد رو انتخاب کردم تا بالاخره بعد از بیست و پنج سال عمری که کردم بتونم این کاخ رو ببینم :دی حقیقتا پاییز یکی از بهترررین زمان هاییه که شما می تونید برای دیدن این کاخ انتخاب کنید, چقدر این کاخ و باغ, زیباییش نفسسس گیر و خیره کننده و فک آدم را به زمین وصل کننده است *__* بعد از اون روز, تقریبا دیگه مطمئنم دستم به گوشیم برای عکس گرفتن از هیچ صحنه ی پاییزی نخواهد رفت, از بس صحنه های پاییزی خفن و قشنگ اونجا دیدم :| ظهر بعد از کلی چرخ زدن و عکس گرفتن و کیف کردن از اون هوا و اون طبیعت, رهسپار باغ کتاب شدیم!
ساعت دو باغ کتاب بودیم, که خب اول ناهار خوردیم :دی
تا پنج و نیم بین کتاب ها چرخیدیم و وقتی واقعا دیگه جفتی خسته شده بودیم یه قهوه برای آزیتا و دو تا اسکوپ گنده بستنی به داد من رسیدن تا رفرش بشیم, هوا تاریک شده بود و خب باید کم کم وارد فاز سوم تفریحاتمون می شدیم و گزینه ی دیگه ای رو انتخاب می کردیم و در نهایت بعد از کلی پیشنهاد دادن و رد کردن و سبک و سنگین کردن, سینما و فیلم هندی و هرمز شد انتخاب بعدی. این اولین بار بود که یه فیلم از فیلم های گروه هنر و تجربه می دیدم! چقدررررر فیلم خوبی بود, اصن چقدر خود سالن سینماش چسبید, یه سالن نقلی و کوچولو بود و من و آزیتا :دی ( البته ده دقیقه ی اول, چرا که بعدش سه نفر دیگه هم اومدن ولی خب ما که از همون اول پالتوهامونو کندیم و شال ها رو هم که جای خود و به پیشنهاد آزیتا که من موهارو هم باز گذاشتم دیگه یه کم نفس بکشن بدبختا :دی ) خود فیلم هم خیلییییی خوب بود, غمگین و ناراحت کننده ولی عالی *___*
آستیگمات اون روز اکران مردمی داشت با حضور عوامل فیلم, باران کوثری و محسن کیایی از عوامل فیلم اومده بودن اونجا و لذا این دو دوست عزیز رو هم از نزدیک دیدم, به آزیتا میگم من تا حالا بازیگر از نزدیک ندیده بودم:))) که دیگه به قول آزیتا روزم تکمیل ِ تکمیل شد :دی
فاز بعدی برگشتن بود دیگه :)
چهارشنبه 29 آبان, ثبت بشه که تقریبا از 9 صبح تا 9 شب و طی 12 ساعت گردش و چرخیدن, کلی تجربه های جدید و خوووب رقم خورد :)
روز سوم هم که روز سرنوشت ساز آزمون بود و کلا روز بدو بدویی هم شد و همه اش در تکاپوی آدرس پیدا کردن و آدرس دادن :دی سر هر کدوم هم کلی فیلم درست شد :)) اولین مرحله, مرحله ی اسنپ گرفتن من از خوابگاه تا محل آزمونم بود, که خب بنده هم لوکیشن خودم رو اشتباه زدم _یه کوچه بالاتر_ و هم لوکیشن مقصد رو _شصت تا کوچه پایینتر_ ولی خب خدا پدر گل روی راتنده ی اسنپ مهربان رو بیامرزه که وقتی بهش گفتم خب من دفعه ی اولم بود اسنپ می گرفتم, یه لبخند زد و همکاری نمود تا شصت تا کوچه بالاتر رو پیدا کردیم با هم :دی مرحله ی بعدی, مرحله ی پیوستن فائلا به من در حد فاصل دو ساعته ی بین دو تا آزمون هام بود که قرار شد روز آخری اون ساعت رو با هم بگذرونیم و ناهار بخوریم ولی خب ترافیک و عدم آشنایی من و فائلا با جغرافیای اون منطقه باعث شد ده دقیقه مونده به آزمون من و رفتن من سر جلسه, فائلا خودش رو به من برسونه :دی مرحله ی سوم هم, داستان رفتن من از سعادت آباد تا ترمینال جنوب بود! که خدا رو شکر این موفقیت آمیز بود و هیچ داستانی از توش درست نشد :دی
فاز آخر هم ساعت 11 شب رسیدن و مهمون خونه ی عمه شدن و مثه سنگ تا صبح خوابیدن بود :)
ساعت 11 ظهر جمعه هم خونه ی خودمون بودم, آخ چقد دلم واسه مامان و بابا و کمی هم رضا:دی تنگ شده بود. (میگم کمی هم رضا:دی چون به چند روز ندیدن رضا عادت دارم, رضا خیلی پیش میاد چند روز میمونه خونه ی دایی و یا عمه ام ولی چننند روز ندیدن مامان و بابام خیلی کم پیش میاد)