همه ی بچه های من
اونجایی که شاگرد های دختر و پسرم, کلاسشون مختلط میشه و شروع می کنن به ریز ریز خندیدن و تیکه پروندن و ... و منم که باید سکان رو به دست بگیرم و جو رو معمولی کنم, می فهمم هی دل غافل چه مامان بزرگی شدم واسه خودم! یا اونجا که مهربان برام تعریف می کنه نزدیک بوده با دوست پسرش بگیرنشون! وقتی به زور جلوی خودمو میگیرم هرچیزی بهش بگم الا نصیحت, می بینم ای دل غافل منی که خودم تو روابط عشقی و احساسی صد به هیچ از همه ی آدم های نرمال عقب ترم و تو دسته گل به آب دادن عوضش اول, شده محرم اسرار یه نووجون! وقتی محمد و علی و بنیامین دارن از قسمت های اول فصل اول گیم آو ثرونز و بد بودنش و صحنه هاش میگن و من خودمو می زنم به اون راه که من نمی شنوم چی میگید شماها! وقتی علی میگه خارجی ها کافرن و زندگی هاشون کثیفه و فلان! من با اینکه خنده ام گرفته ولی خودمو کنترل می کنم! اونجا که خانم دلشاد و فریده با سی و خورده ای سال میان سراغ من که چرا سارا جوابشونو توی تلگرام نمیده! اونجایی که ثنا هر بار منو توی خیابون می بینه بدو بدو میاد بغلم می کنه! اونجایی که هانیه هر بار ته برگه های امتحانش میگه آی لاو یو!
همه ی این وقت ها می بینم که ذره ذره چقدر هر کدومشون توی دلم یه جایی باز کردن! حس مادر بودن و گاهی حتی مادربزرگ بودن می کنم! حس خوبیه که توی یه چیزی برای عده ای حکم مرجع تقلید و بت پیدا کنی و حرفت و رفتارت بشه براشون حجت