Just nonsense
پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ب.ظ
تماااام هفته منتظر رسیدن امشب بودم! تماااام هفته فکر پنج شنبه ای که امروز باشه و از هشت و نیم صبح تا هفت غروب یک کله کلاس داشتن با یه تایم نیم ساعته برای ناهار و فاصله یک ربعی بین هر کلاس, مانع از سپری کردن یک هفته نرمال شد! حالا امروز گذشت! ده ساعت سر کار بودن گذشت! مهره های کمرم خسته اس! گلوم می سوزه از سرما خوردگی! اشک هام گوله گوله میریزن! نمی دونم به خاطر دل تنگی واسه سلیمونه* یا از بغض این روزهاست! هم از کار کردن خسته ام! هم توانایی و کشش توی خونه موندن و کاری نکردن رو ندارم!
امروز رو گذروندم و اون احساس آخیشششش ی که فکر می کردم بهش می رسم رو نمی تونم پیدا کنم! حتی خسته تر از دیشبم! حتی بی انرژی تر از دیشبم!
*بعدا نوشت: سلیمون بابابزرگمه! خواستم یگم تا حتی ثانیه ای از بغض ها و اشک هام به شخص دیگه ای نسبت داده نشه!
۹۸/۱۰/۱۹