Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

کاش زندگی همیشه از این ساعت ها و موقعیت ها داشت! از کدوم ساعت ها و موقعیت ها؟ از همین ساعت های بعد از 12 شب تا هفت صبح! همین ساعت هایی که دیگه 98 نیستن و 99 هم نیستن! جایی هستیم که متعلق به هیچ کدوم نیست! 

می خواستم یه فیلم بذارم ببینم یا شاید هم دو تا فیلم و یا چند تا اپیزود از یه سریال، تا این ساعت ها بگذرن و برسیم به هفت و سال رو تحویل کنیم و بعدش .... همین بعدش مسئله ساز شد!چون واقعا بعدش هیچی نیست! احتمالا بخوابیم! همین! فقط خواب!چون امسال تقریبا بعد خاصی وجود نداره! همچنان باید توی خونه باشیم (که من بالاخره باهاش به صلح رسیدم) و خب تاااا ببینیم کی دوباره قرار هست به روال عادی زندگیمون برگردیم! خواستم این زمان رو انکار کنم! خواستم یک جوری سرم رو گرم کنم تا این زمان هم بگذره و من نفهمم چطوری گذشت! ولی بعد دلم نیومد! یک جوراهایی که انگار این زمان حیف باشه! یا باارزش باشه! اول روز چندم قرنطینه بودن رو حساب کردم! روز 27 ام! یکجورایی عدد زیادی بزرگی به نظر اومد! یکجورایی خوف آور که چطور 27 روز رو بی هدف و افسرده و مغموم گذروندم! به 98 فکر کردم! که فکر نمی کنم لازم باشه لیستی از اتفاقات امسال رو بنویسم چون همه امون خوب می دونیم امسال چطور گذشت! چقدر بد گذشت! چقدر تلخ گذشت و اینکه امسال سلیمون رو هم ازمون گرفت! توی این 27 روز شاید تنها جایی که زیاد رفتم بهشت زهرا بود! بهشت زهرا توی روزهایی به جز پنج شنبه ها خیلی جای قشنگیه! یا نمی دونم بهشت زهرای ما شاید قشنگه! که درو تا دورش رو کوه ها و تپه ها و یه سکوت پر عظمت طبیعی در برگرفته! و من نمی تونم پای قبر سلیمون بشینم حتی برای دقایقی فاتحه خوندن! قبر سلیمون انگار خودش نیست! سختمه بشینم روبه روی یه سنگ و باهاش حرف بزنم! عوضش راه می افتم بین قبرها و اون سکوت عظیم قشنگ! اون صدای آروم باد لابه لای شاخه های درخت های کاج سر به فلک کشیده سمت شرقی بهشت زهرا (سمت قدیمی) و صدای پرنده ها و مگس ها و زنبورها! یه صدای محو و دوری از حرف زدن مامانم اینا! راه می افتم و برای سلیمون فاتحه می خونم و به قبرها و به سن ها و اسم ها و شعرهای روی قبرها و سازنده و امضای کسی که قبرها رو ساخته! به تفاوت قبرها با هم! به اینکه چطوری در طی این سال ها تغییر کردن! به اینکه کدومشون قشنگ تره! به اینکه کدومشون تمیزتره! به اینکه اوناییکه تمیز نیستن یعنی کسی بهشون چند وقته سر نزده! به اینکه قبر پسر 15 ساله ی همسایه امون همیشه تمیزه! به اینکه مادرش هر پنج شنبه چطوری با وسواس تمیزش می کنه و با چشم های اشکی میشینه بالای سرش! به داستان آدم های توی قبر فکر می کنم! به خانواده هاشون! به اینکه رفتن این آدم ها چی به سر دل خانواده هاشون آوورده! به این فکر می کنم که چقدر وقتی میگن خاک سرده، اشتباه می کنن! به اینکه چقدر یاد این همه آدم اینقدر زنده است که حتی دل منی که خیلی هاشون رو هم نمی شناسم اینقدر تنگ می کنه، اینقدر حسشون می کنم! همه اشون رو! از اون پیرزن صد ساله ای که توی سال 1377 مرده بود تا اون بچه ی 9 ساله ای که چند سال پیش مرده بود! به فاصله ی قبر بابالطفعلی (بابای مامانم) و سلیمون (بابای بابام) فکر می کنم! که چطور به فاصله ی ده سال از هم مردن و چطور یاد هر دو شون فقط باقی مونده و همیشه باقی خواهد موند وبا به اینکه حرف مفت زده هر کس گفته خاک سرده! 

نمی خواستم اینقدر از تجربه ی بهشت زهرا بگم ولی ناخودآگاه تا اینجا ادامه دار شد! 

و از این ساعت ها، از این ساعت ها که چیزی حدود سه ساعت فقط ازش باقی مونده تا سال تحویل و رسیدن به 99! بعد از شمردن روزهای قرنطینه و اینکه چطور گذشتند این روزها! یه لیست برای روزهای آینده درست کردم! بولت ژورنالم رو باز کردم تا دوباره روزانه نویسی هامو شروع کنم! تا دوباره روزهامو ثبت کنم! روز 27 دی آخرین روز ثبت شده بود.... وقتی به بولت ژورنالم نگاه می کنم می بینم بیشتر از روزهای ثبت شده، روزهای ثبت نشده داشتم! بیشتر از روزهای شاد روزهای افسرده و غمگین داشتم! برای 99 نمی خوام روزهای شاد بیشتری داشته باشم، نمی خوام دیگه غمگین و یا افسرده نباشم، نمی خوام از این قول های صد من یه غاز و تصمیمات فقط کبری بگیرم! فقط می خوام روزهای بیشتری رو ثبت کنم! اینکه keep the fucking track ! همین! نمی خوام کارهای خارق العاده بکنم! ولی حداقل روزی دو تا کار رو تیک بزنم! یا نشد فقط یکی! ولی تیک بزنم! افسرده و یا غمگین باشم ولی به جلو هم حرکت کنم! روزهایی رو که ثبت نمی کنم مثل همون تصمیم اول برای گذروندن این ساعت های تا سال تحویل با فیلم دیدن بود! یعنی گذروندن زمان جوریکه گذشتن و عبور کردنش رو انکار می کنم و نادیده می گیرم و خودم رو به ندیدن می زنم! اینکه از زندگی کردن دست می کشم و سر خودم رو جوری گرم می کنم تا نفهمم داره می گذره! تا غم و رنج و هر کوفتی که تو وجودم هست رو نشنوم و حس نکنم! 

برای 99 آرزوی سالی خوب و خوش و سرشار از شادی و از این کوفت و زهرمارها ندارم! فقط از خود 99 ام می خوام چشم هاش رو باز کنه! با غم و درموندگی و رنجش زندگی کنه! از خود 99 ام می خوام که حتی اگر روزهاش رو الکی الکی و بی هدف می خواد بگذرونه، حداقل آگاه و با چشم های باز اینکار رو بکنه! برای هر روزش انتخاب کنه، حتی اگر می خواد خوابیدن باشه و یا فقط با گوشی و الکی توی اینترنت چرخیدن باشه! 

+سالی که گذشت 

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۱
حدیث

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی