Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

این یک هفته چگونه گذشت؟

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۵۲ ب.ظ

جمعه دایی سکته کرد! سومین سکته ی مغزی و تمام! خاله و پسر دایی کوچکترم نیمه بیهوش کف کارگاهش پیدایش می کنند و تا می برندش بیمارستان و تا اورژانس می خواهد کاری بکند، مغزش از کار می افتد!

شنبه داغ رفتن سخت تر شد! چون رفتند "دایی" را از بیمارستان تحویل بگیرند ولی "دایی" را فرستاده بودند پزشکی قانونی! چون بیمارستان بی عرضه و هنوز به چم و خم کار بعد از دو ماه از آمدن کرونا وارد نشده! همان زمان فوت، زحمت گرفتن تست کرونا به خودش نداده بوده و حالا باید حتما مشخص می شد که علت مرگ چیزی به غیر از کرونا بوده است! چون روال مردن در این روزها به هر دلیلی به غیر از کرونا به این صورت است که باید پای برگه ی فوت برایت حتما قید شود، چون اگر به دل کرونا مرده باشی نحوه ی خاک سپاری و تشییع جنازه ات دیگر با عزیزانت نیست! و خب بیمارستان به همان قید کردن سکته مغزی اکتفا می کند، انگار که بار اولش باشد! انگار که ابلاغیه ای برایش تا به حال نیامده باشد! انگار که ..... و شنبه سخت بود چون جلوی چشم آن یکی دایی و پسر دایی ام، بدن بی جان "دایی"  را می خواستند بیندازند توی کانتینر، کنار باقی جسد ها تا نویت کالبد شکافی اش جایی در هفته ی گذشته بالاخره یک روزی از راه می رسید! دو نفری تا توانسته بودند خودشان را زده بودند و گریه و زاری و التماس کرده بودند ولی به جایی نرسیده بود! تا بالاخره با پیدا کردن یک آشنای پزشک، و سفارش آن آشنا "دایی" را در سردخانه نگه داشته بودند و فردایش _یکشنبه_ اول صبح هم کالبدشکافی را انجام داده و بالاخره تحویلش دادند! 

تا فردای روز خاک سپاری، یعنی از جمعه تا دوشنبه، هر کسی یک مشت قرص زیر زبانی دستش بود و نشسته بغل دسته مامان و بابایش با یک دستگاه فشار تا هر وقت باز فشار بالا رفت قرص زیر زبانی بهشان بدهد! من برای مامان و بقیه هم برای آن یکی خاله ام و باقی دایی هایم! فشار هیچ کسی زیر بیست نیامد! دو دستگاه فشار در خانه مدام خررچ از بازوی کسی باز می شد و خررچ به بازوی کس دیگری بسته می شد!

زن "دایی" ام از کمر به پایین دیگر پاهایش را حس نمی کرد و با آن وزن همه جا باید کولش می کردند! هنوز هم آرام نگرفته است! هنوز هم نمی تواند راه برود! هنوز هم پاهایش توان و جان ندارند! مادربزرگم با خاک کردن پسر بزرگش! الان می شود گفت که از کودکی اش وقتی هم مادر و هم پدرش را در یک روز و به فاصله ی چند ساعت از دست می دهد! و بعد ها هم تک تک برادرهایش را به دست خودش خاک می کند و غسل می دهد و بعد هم نوبت به داغ پسرها و دخترهای برادرهایش می رسد! عمه خانم آن ها را هم خاک می کند! حالا این بار هم نوبت پسر بزرگش رسید! و لیست بلند بالای داغ هایش کاش به سر رسیده باشد! که معنی اش واقعا چه می شود! که اینکه خدایا مادربزرگه را زودتر ببر! زودتر ببرش که او دیگر داغ نبیند! یا چه!! 

از هفته ای که گذشت متنفر بودم! که جمعه اش که رسید رفتم بعد از یک ماه و خورده ای سه قلوها را ببینم! که باز "م" را از سر کار اخراج کرده بودند! که باز قرص هایش را مدتی بود نخورده بود! که باز دیوانه شد! که باز افتاد به جان همه! که یکهو خودم را دیدم که سفت بازوی مامان را چسبیده ام و هوار می زنم که رضا هم برود ننه جان را از آن وسط بکشد بیرون و سه قلوها ترسیده بودند! و دیگر اینکه "م" را همه دیوانه کردند و تا به اینجا رساندند! یا چرا اصلا خودم را بگذارم بیرون! "میم" را همکی با هم دیوانه کردیم و حالا هم که شده بلای جان همه, تا انتقام ذره ذره کینه های توی دلش را بگیرد و زندگی خودش را هم ذره ذره با همان کینه ها دوباره و یک بار دیگر بسوزاند و دود کند....

یک هفته ی گذشته را دوست نداشتم! از یک هفته ی گذشته متنفر بودم! تک تک روزهایش را با تنفر گذراندم! با بغض!  

 

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۳۰
حدیث

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی