27 سالگی
عدد 27 را دوست دارم. عدد بزرگی به نظر می آید. یاد وقتی می افتم که بچه بودم و به نظرم کسانی که به این سن رسیده بودند خیلییییی بزرگ و پا به سن گذاشته بودند :دی و حالا این منم در آستانه ی 27 سالگی ولی هنوز یک دختر بچه که خیلی راه زیادی دارد تا بزرگ بشود :)
و این منم در آستانه ی 27 سالگی که تازه دو سال بیشتر نیست یاد گرفته مسئولیت پذیرتر باشد، که غر نزدند و مدام نخواهد که برایش دل بسوزانند، که بخواهد دلیل بیاورد که محالش برایش چیز خوبی اتفاق بیفتد، 25 سالگی استقلال و آزادی عمل هیچ وقت نداشته ام را درست خود روز تولد 25 سالگی به دست آوردم وقتی با چشمان اشکی روبه روی بابا وایساده بودم، وقتی باز حتی بدون توجه به اینکه روز تولدم بود، لاقل یک روز دیگر صبر می کرد ولی باز شروع کرد، طوری که انگار یک بچه ی 5 ساله باشم، شروع کرد به منع کردن و نذاشتن! همان روز وایسادم و همه ی حرف هایم را زدم و دیگر چیزی نگفت و ساکت شد و بعد از یک هفته قهر، کم کم دیدم واقعا از تمام حرف هایی که زده چطور پشیمان بود، و همان روز 25 سالگی آخرین روز دعواهای ما و غصه های من در رابطه با آزادی و استقلالم شد. 26 سالگی سلیمون رو ازم گرفت. آخرین سال با سلیمون بودن و دایی بود. پارسال کیک تولدم را کنار سلیمون تیکه کردم و برای آخرین سال بودنش و برای اولین بار برای تولدم از سلیمون کادو گرفتم. تمام پول توی جیبش را داد به من. تا چند ماه بعد از فوتش پول را نگه داشتم ولی بالاخره تصمیم گرفتم با تمام پول یک کتاب به اسم و یاد سلیمون بخرم، کتابی که خیلی دوستش داشتم و همیشه می خواستم بخرمش. 26 سالگی از لحاظ کاری مستقل شدم. یاد گرفتم نترسم و دلم را به دریا بزنم اگر چیزی را دوست ندارم و اگر چیزی محدودم می کند و یا آزادی عملم را می گیرد و یا دارد ذوق و شوق کار کردنم را از بین می برد.
و حالا شمع کیک 27 سالگیم را 4 نفری با سه قلوها فوت می کنیم و برایم تولدت مبارک می خوانند و بعد شمع را اینقدر روشن و خاموش می کنند و دست می زنند و تولدت مبارک می خوانند تا از شمع چیزی نمی ماند :دی
+کیک مامان پز ^__^
تولدت مبارک دختر قوی و مستقل ^_^