بیاید قصه بگیم
من یه شروع برای یه داستان میگم و به ترتیب هرکسی توی کامنت ها بیاد تا هرجایی که دوست داره, این داستان رو کمی ادامه بده و شما هم به ترتیب کامنت ها رو بخونید و بعد داستان رو ادامه بدید. پس هرکسی آخرین کامنت رو می خونه و بعد از اون داستان رو ادامه میده, کسی داستان رو نمی تونه تموم کنه و باید نصفه رها کنه تا بعدی بیاد هرجور می خواد ادامه بده (البته به جز اولین نفر که اولین کامنت رو میذاره که ادامه ی داستان من رو می نویسه)
" کلافه ام, باز یه شب طولانی که خوابم نمی بره. می تونم بشینم یه فیلم ببینم, یا یه سریال نگاه کنم ولی نمی خوام. می تونم بلند بشم و برق رو روشن کنم و بقیه ی کتابم رو بخونم ولی نمی خوام. می تونم باز گوشی رو بگیرم دستم و توی اینستاگرام بچرخم ولی باز نمی خوام. می تونم پادکست گوش بدم ولی این هم نمی خوام. می تونم آهنگ گوش بدم, سکوت شب رو خفه کنم, ولی سکوت شب رو خفه کنم, هیاهوی توی سرم رو چطور خفه کنم. درس های نخونده هم هستن ولی به فیلم و سریال و کتاب و پادکست و آهنگ دلم می خواد نه بگم, اونوقت بشینم درس بخونم؟! نه این یکی که اصلا . تا ......
بعدانوشت: دوستانی که قبلا کامنت گذاشتند و داستان رو جلو بردن, باز هم اگر خواستید می تونید روایتی به قصه اضافه کنید :)
بخش دوم:
تا همینجا هم خیلی تلاش کردم به اون ماجرا فکر نکنم. رد اون ماجرا توی همهی اتفاقات بعدی مشخصه. نباید ازش ساده میگذشتم. باید دربارهش با همکلاسیهام حرف بزنم.
این مژده هم که همیشهی خدا تلفنش مشغوله. اگه اون بود حتما تا حالا یه کاری کرده بود. کلهخرابتر از این حرفاست که مثل من لاپوشانی کنه. چرا به هیچکس هیچی نگفتم؟ آهان! بذار برم توی اینترنت دنبال یه رد و نشونهای ازش بگردم. شاید توی یادداشتهای روزانهی وبلاگ بچهها هم یه نشونهای از اون ماجرا باشه...