در این روزها که می گذرد، چه می گذرد؟
این روزها خیلی روزهای یه جوری هستن. خیلی خسته ام و بیشتر در حال سکوت و بی انرژی برای حرف زدن. شروع کردن به پیاده روی و ورزش کردن. تنها چیزیه که بهم انرژی میده. تنها چیزیه که باعث میشه یادم بره خسته ام و پر از انرژی میشم باز. ولی باز باقی اوقات حس لاک پشتی رو دارم که همه اش با خودش داره میگه چرا همین یه ذره هم باید حرکت کنم، چرا همینجا نایستم و همینجا فرو نرم توی لاک خودم.
باز ولی یه چیزی توی وجودم دستمو می گیره و تو چشمهام نگاه می کنه و موهام رو می زنه کنار و صورتم رو توی دو تا دست هاش می گیره و میگه عیبی نداره اگه حالت خوب نیست،عیبی نداره می فهممت. پاشو با هم بریم یه کم راه بریم و یه کم خودمون با هم از این دنیا دور بشیم.
همیشه برای زندگی کردن توی یه شهر کوچیک غر می زنم و غر می زدم ولی حالا برای اولین بار می بینم از یه خاصیت و ویژگی مردمان شهرهای کوچیک چقدر خوشحالم. که تنهایی علاقه ای به بیرون رفتن و تنهایی برای خودشون وقت گذروندن ندارن. پس چی میشه؟ میشه اینکه همه جا توی روزهای هفته خلوت و خالیه و وقتی هوا ابریه حتی، و وقت هایی که هوا کمی سرده و وصبح ها هم همینطور. پس یک عالمه جاهای قشنگ و خلوت و یه سکوت لذت بخش که میشه توش گم شد و میشه حس کرد توی یه سیاره ی دیگه فقط خودت هستی و خودت.
منم فردا صبح زود تصمیم دارم برم بازار، انقدر زود که صدای بالا کشیدن کرکرهها رو بشنوم، و از این ویژگی شهرهای کوچک که اشاره کردی استفاده ببرم :)
امیدوارم ماجراهای خوب و شاد و هیجان انگیز زیادی رو پیش رو داشته باشی عزیزم.