امروز عباس رو تو میوه فروشی دیدم، البته آقا عباس! آقا عباسی که نمیدونم فامیلش چیه!! :/ آقا عباس شوهر خانم "ن" معلم ادبیات دورهی راهنماییم بود (و هست همچنان، "بود" بیشتر به معلم ادبیات بودن خانم "ن" اشاره داشت) خود جناب عباس هم معلم میباشد البته، ولی ازون دسته معلمهای مردی بود که انگار کلا به تدریس در مدرسهی دخترونه علاقه نداشت، چرا که رنگ و رخسارش رو نه در راهنمایی و نه در دبیرستان، دور و بر مدرسمون مشاهده ننمودم. البته عباس بودنش هم همین امروز فهمیدم، چون همینکه پاشو گذاشت تو میوه فروشی ، غلام میوه فروش با لفظ سلام عباس جون، ورودش رو اعلام کرد و خوشامد گفت:دی
امروز عباس رو دیدم و یاد خانم "ن" افتادم! یاد این افتادم که زنگهای خانم "ن" تنها زنگهایی تو سه سال راهنمایی بودن که من تهش بغض نداشتم، خودمو تنها و بیارزش و بیخاصیت و هیچ کسی نمیدیدم، بلکه فقط توی اون زنگها بود که حس میکردم آدمم و حس میکردم ارزش دارم و تنها چیزی که مهم بود درس بود و همه چیز عادی و معمولی میگذشت و همه جزیی از هم بودیم و یکجا و یک دست یک کلاس بودیم! چون از معدود معلمهایی بود که بین کسی فرق نمیگذاشت و همه رو به یک چشم میدید، برعکس تعداد بیشمار دیگهای از معلمهایی که فقط و فقط با دوست داشتن یک تعداد مشخص و یا به عبارت دقیقتر فقط سه نفر مشخص رو آدم به حساب آووردن و کلاس رو حول این سه نفر برگزار کردن، سه سال راهنمایی و هر لحظه و هر روزش رو واسه من به یه کابوس تبدیل کرده بودن و کلا باعث شد کم کم از یه بچهی پر شور و شر به یه بچهی ساکت و خجالتی و بیاعتماد به نفس تبدیل بشم که تا سال ها بعدش تمام تلاشم بر این بود و همچنان هست_البته کمرنگتر_ که خودمو از شر همچین چیزی بودن خلاص کنم!
امروز عباس رو دیدم و یاد خانم "ن" افتادم و بی اختیار یه لبخند زدم به یاد اون زنگهای املا و انشا و ادبیات خانم "ن" ـی که اگه بخوای یه تعبیر براش پیدا کنی دقیقا مثه یه تک نورِ سو سو کننده وسط ظلمات تنهایی و احساسات مذخرف اون دورانم بود:)