Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی
دختر عموم یه پسر داره، که خودش به خودی خود یه لشگر به حساب میاد و واقعا اعصاب فولادین می خواد باهاش یه روز کامل رو حتی سر کردن :/ بعد وقتی قرار شد یه بچه ی دیگه هم بیارن و به فکرش افتاده بودن، اولین واکنش همه یه نهههههه کشدار بود:دی  ولی چون نظر ما صد در صد مهم نیست:| لذا دخترعموم باردار هم شد و خوب ما هم چاره ای نداشتیم جز اینکه با قضیه کنار بیایم که یکی دیگه از ورژن امیرحسین( پسر دخترعموم ) رو بپذیریم کههههه دخترعموم رفت سونوگرافی :|


بچه ها سه قلوین :| می فهمین!! سه قلوووووووووووو :|
no wayyyyyyyyyyyyyy



بعد از واکنش های پوکر فیس های طولانی و به دوربین خیره شدن ها و "شوووخی می کنی "گفتن ها!! ولی کم کم قیافه ها و واکنش ها تبدیل شد به یه چیزی تو مایه های خندیدن با مکث و خیره شدن تو افق و بعد دوباره خندیدن تااااا با قضیه کنار که نه ولی پذیرفتیم که شوخی نیست:| بعد تا آخرین دقیقه ی خداحافظی و هر کی سوار ماشین خودش بشه دیگه شوخی و مسخره بازی هامون از نامیدنشون به عنوان اکوری ، پکوری ، مگوری بگیر تا تصور زندگی بعد از اومدن سهههههه تا نسخه دیگه از امیرحسین و چپ رفتن و راست رفتن تکرار کردن هر چیزی اونم سه بار خطاب به شیکم دخترعموم غیره وذلک ادامه داشت :دی

قراره فروردین بیان جوجوهامون=)))) وایی خدا مثه چی یک عدد در پوست خود نگنج هستم :دی اولش هرچند باورش سخت بود و کمی وحشتناک:دی ولی الان تصور سه تا فنچ اکوری پکوری مگوری ( این تلمیح داره به انیمیشن عصر یخبندان:دی ) خیلی هیجان انگیزه :))))

*چشم و چراغ عنوانم تلمیح داره به لقب امیرحسین و برگرفته از شعریه که دخترعموم همیشه خطاب به امیرحسین می خوند : "چشم و چراغ خونم   ماه هفت آسمونم "
قیافه ی ما هم همیشه این شکلی بود موقع تلاوت و قرائت :||||||||| فکر کن بچه تو کل روز در حال درآووردن پدر ما بود اونوقت  مدیحه سرایی هاهم براش میشد!!!

۲۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۶
حدیث

اینبار تو مسیر رفت دقایق واپسین پر شدن مینی‌بوس یه پیرمرد و پیرزن سوار شدن و قبل ازینکه خودشون حتی نشیمنگاه رو به صندلی برسونن، مدام حرف از زهره و جای نشستن زهره‌ای درمیون بود که اثری ازش نبود!!

بالاخره جای زهره‌ی غاییب یه کیف دستی قرار داده شد و بعد از 5،6 دقیقه هم پیرمرد و پیرزن جلوس کردن و بعد معلوم شد که زهره حین مسیر و قبل از خروج از شهر قراره بهمون ملحق بشه!!

ولی وقتی رسیدیم به جایی که قرار بود زهره سوار بشه، خبری از زهره نبود!! تا اون ثانیه چیزی به جز طنین اسم زهره توسط پیرمرد و پیرزن تو مینی‌بوس به گوش نمی‌رسید!! یکی از مسافرها (یه پیرمرد بی غل و غش و ساده با یه لحن خیلی خودمونی گفت: پس کو این زهره؟! ( یعنی این تیکه دلم می‌خواست پیرمرده رو ماچ کنم :دی چنان با لحن زیرشلواری و زیرپیرهنی طوری و لم داده کنج خونه خودش جوری که انگار زهره دختر خودش بود و داشت صداش می‌کرد:دی سراغ زهره رو گرفت) 

خلاصه پیرزن به موبایل زهره که زنگ زد، معلوم شد زهره هنوز حتی لباس نپوشیده:| و ما به سان دقیقا یه سرویس مدرسه وایسادیم تا زهره خانم لباساشو پوشید و دوان دوان خودشو رسوند و دقیقا حاضرم قسم بخورم همه وقتی زهره سوار شد تو دلشون گفتن حالا ببینیم چه تحفه‌ای هست این زهره:دی

و زهره سوار شد و بالاخرررره ما راه افتادیم!!

باری به هر جهت، اون پیرمرد و پیرزن هیچ!! ولی به شخصه ازون زهره سی و خورده‌ای ساله انتظار می‌رفت که بفهمه فرق آژانس و وسیله‌ی شخصی با یه وسیله‌ی عمومی چیه و بیست و خورده‌ای نفر توی گرما و با کلی کار و عجله هم مسخره نیستن:| 

ولی خوب همه باز به خاطر اون پیرمرد و پیرزن سکوت کردیم و چیزی نگفتیم!!

هشتگ من پیر میشم با این ناوگان حمل و نقل عمومی:/

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
حدیث
تو راه برگشت من کنار پنجره نشستم درحالیکه یه خانمه با دختر 6،7 ساله اش کنار من نشسته!! وقتی وارد شهر میشیم تقریبا خانومه شروع می کنه نرم نرمک با الفاظی _که شدیدا آغشته به لظافت مادرانه ی غلیظیه _ از قبیل فاطمه جان، فاطمه، خانومی، عزیزمی، مامان جان و لاب لاب لاب ... تا دخترش، فاطمه ی مذکور به خواب رفته در حین مسیر رو به هوش بیاره!! ولی فاطمه ی مذکور بعد از 7،8 دقیقه تکرار اون الفاظ به صورت ریپیت گونه به هیییچ جاش حساب نمی کنه که باید بیدار بشه :|
تقریبا داریم به جاییکه من باید پاده بشم می رسیم و فاطمه همچنان بیدار نمیشه!! مامانه هم همچنان رو دور تکراره بی اینکه حتی ذره ای از لطافت مادرانه ی لحنش بعد ازین ده دقیقه و بدون دریافت هیچ گونه فیدبک مثبتی، کاسته شده باشه :|
تقریبا دلم می خواست برگردم به زنه بگم ببین تو اگه عاطفه ی مادریت نمی ذاره ولی من حاضرم چنان بخوابونم تو گوش بچه ات تا چنان و چنون برق از سرش بپره که هم درجا بیدار بشه و هم تا آخر عمرش یاد بگیره تا صداش کردن مثه فشنگ از جاش بپره که مردم مجبور نشن از رو سرشون پرواز کنن تا بتونن از ماشین پیاده بشن :|


وارنینگ: هیچ وقت کامنت های لوس نذارید لطفا !! ازین کامنت هایی منظورمه که دااااااد می زنه نفهمیدید لحن پست طنزه:/ پلییییییز لوس نباشید و به لوس بودن نه بگویید :| مرسی اه:دی
۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
حدیث
بله :)  امروز از بیان باهام تماس گرفتن :) و خوب اولین سوالی که ازم کردند این بود که من حرف بیان رو باور دارم یا کمیته ی فیلترینگ رو؟ :دی بهم قول دادن که کمکم کنن که وبلاگم رفع فیلترینگ و مسدود سازی بشه و همینطورم کمی دلخور بودند که ما اینچنین دچار غلیان احساسات شدیم :دی

این متنی هست که بعدش برام ایمیل کردند :

"توکای عزیز

اگر کمیته فیلترینگ به شما اعلام کرده است که دستور فیلتر وبلاگ شما را نداده و این بیان بوده است که دست به این کار زده است، قطعا عمدا یا سهوا اشتباه کرده و غیرمسئولانه رفتار کرده است!

متاسفانه کمیته فیلترینگ بسیار بد، بی دقت، بی نظم، پراشتباه و ظالمانه و غیرمسئولانه رفتار می کند.

بیان تاکنون سه بار سعی کرده است از اجرای دستورات اشتباه و ظالمانه کمیته فیلترینگ سرباز زند که دوبار اخیر آن، منجر به قطع کردن تمامی سرویس های شرکت بیان شده است. یعنی کمیته فیلترینگ، به خاطر اینکه شرکت بیان حاظر نشده بود  یک وبلاگ کاملا قانونی و سالم را فیلتر کند، به دیتا سنتر دستور داد تا کابل کلیه خدمات شرکت بیان را قطع کند و برای چنیدن ساعت، صدها هزار کاربر بیان و میلیونها بازدیدکننده بیان از فعالیت محروم شدند!

درحالی که شرکت های خارجی همچنان به تحقیر مدیران دولتی کشورمان مشغولند و آزادانه به قوانین ایران دهن کجی می کنند، شرکت بیان به خاطر عمل به قانون با شدید ترین مجازات ها و رفتارهای غیرمعقول مدیران دولتی مواجه می شود.

طبیعی است که در چنین وضعیتی ما چاره ای جز اجرای دستورات کمیته فیلترینگ، حتی دستورات اشتباه و ظالمانه را نداریم اما باز هم سعی می کنیم تا کاربران را برای فرایند رفع فیلتر راهنمایی کنیم که خوشبختانه در اکثر موارد نیز موفق بوده ایم و فیلتر وبلاگ ها پس از حداکثر چند هفته برطرف شده است.

اما قبل از ادامه بحث توجه به چند نکته ضروری است:

بحث فیلترینگ کاملا از بحث حریم خصوصی و اطلاعات کاربران جدا است. متاسفانه و خوشبختانه کماکان شرکت بیان تقریبا تنها شرکتی است که از حریم خصوصی کاربران خود با تمام توان دفاع می کند و درخواست های غیرقانونی نهادهای قانونی را با استناد به قانون بی پاسخ می گذارد.

همانگونه که فیلترینگ فله ای بد است، قضاوت عجولانه نیز بد است و از شما که اهل قلم هستید انتظار بسیار بیشتری داشتیم.**

وضعیت فیلترینگ امروز در ایران به گونه ایست که هر فردی به دلیل حسادت، رقابت، عقده، شیطنت و یا هر دلیل دیگری برای ضربه زدن به یک وبلاگ نویس و یا یک سرویس دهنده، به راحتی می تواند با یک گزارش ساده که به درستی نیز بررسی نمی شود، موفق به گرفتن حکم فیلتر شود! ما با اصل فیلترینگ مخالف نیستیم و خود ما هم اگر با یک وبلاگ مستهجن یا قانون شکن مواجه شویم بدون دستور فیلترینگ نیز بر اساس توافقنامه کاربری، اقدام به مسدود سازی وبلاگ متخلف می کنیم اما خوشبختانه این مسایل در بلاگ بیان بسیار به ندرت رخ می دهد.

به بحث اصلی برگردیم، آیا باید به چنین وضعیت نابسامانی در کمیته فیلترینگ رضایت داد؟! مسلما خیر.

 

حرکت های جمعی در چارچوب قانون و استفاده از ابزارهای اطلاع رسانی جمعی بهترین راه برای تثبیت حقوق شهروندی است. ادامه این وضعیت منجر به ناامیدی وبلاگ نویسان به عنوان فرهیخته ترین قشر حاضر در فضای مجازی و نابودی سرویس دهندگان حرفه ای و قانونمدار ایرانی در برابر رقبای خارجی و رقبای داخلی بی تفاوت نسبت به حقوق کاربر خواهد شد.

در صورتی که گروه یا انجمنی برای دفاع از حقوق کاربران اینترنت شکل بگیرد، قطعا واحد حقوقی شرکت بیان نهایت حمایت و هدایت لازم برای پیگیری حقوقی این قبیل مشکلات از طریق مجاری قانونی را به عمل خواهد آورد."


به انضمام این عکس و این عکس که ضمیمه کرده بودند.


**الان و واقعا، بله می تونم بگم که خوب من قضاوت عجولانه کردم و از محضر بیان معذرت می خوام :)) ولی خوب بیان هم کمی اگه حق بده به من، من تقریبا چند روزی صبر کردم و منتظر بودم تا شاید بیان از طریق ایمیل و یا تماس، بهم تقریبا همچین حرف هایی رو بزنه ،در حالیکه خبری نشد و فیلترینگ هم همچون چیزی رو بعد از ثبت وبلاگم در سایتش بهم گفته بود!! و ناراحتی عمیقی هم داشتم!!
اما چیزی که هست اینه که ما بلاگرها واقعا نه قدرنشناسیم و نه نمک نشناس!! می خوام بگم ما تحت عنوان بلاگر تنها چیزی که داریم وبلاگمون، آرشیومون و خاطراتمون و از همه مهم تر کامنت هامونه :) حس و حقی که تا به حال هیچ کس خیلی جدیش نگرفته:(
من به عنوان کسی که باعث این غلیان احساسات بود :دی از مسئولانه برخورد کردن بیان اول تشکر و بعد هم معذرت خواهی می کنم بابت همون غلیانات :)
و به بیان اطمینان می دم که حماقت های بی پایان عملا نوک پیکانش به سمت مسئول این حماقته و اصلا و به هیچ وجه نه اینکه به سمتی باشه که مسئولانه داره برخورد می کنه :دی
ولی خودمونیم ها اگه این غلیان احساسات به وجود نیومده بود، جواب منو می دادین یا نه؟ :دی
به هر حال بیان بهم قول داد که کمک می کنن تا وبلاگم برگرده :) و همینطور خواستن ....بند آخر صحبت هاشون خواسته اشون رو گفتن!! از جانب خودشون بخونید یک بار دیگه :)
راجع به همکاری هم من مطمئنم که اگه شرایط و ریز جزییات طریقه ی همکاری و هدف از همکاری برای ما بلاگرها مشخص باشه و بدونیم که قراره چکاری انجام بدیم و چه کاری ازمون برمیاد، خیلی ها هستن که حاضر به همکاری باشن تا این طریقه ی فیلترینگ مزخرف و احمقانه برای هیچ کسی اتفتاق نیفته و همینطور تلاش برای داشتن امنیت نوشتاری که کمترین حقیه که ما به عنوان یه بلاگر باید داشته باشیم، به حق مسلممون تبدیل بشه.

و در آخر ممنونم بیان و بی صبرانه منتظر برگشت وبلاگم هستم:) و مطمئن باش ما بلاگرها ازون دسته ای هستیم که اگه کسی یه قدم به سمت ما برداره، ما ده قدم به سمتش برمی داریم :))





۲۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۵
حدیث

 

یقینا صبح که پا شدم  احساسم به ضرس(؟) قاظع این بود که امروز رو ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم خواهند داد تا مذخرف ترین تولد عمرم رو به چشمم ببینم:/

ولی از ظهر و ابتدا به صورت نم نم و بعد هم توی اینستاگرام به صورت سیل گونه و بعد هم کلا لطف و عطوفت ابر و باد و مه و خورشید و فلک امروز رو خوب تموم کردند :) خوب ازین نظر که، بد نبود!!

اینم کیکم :دی

 

در ابتدا این آپشن رو هم با احساسی حالا یه چیزی تهش میشه دیگه به اجرا درآووردم ولی خوب اینم تهش چیز خوبی شد:) 

برام روز تولدم و رزهای قبلش و کلا روزهای منتهی شونده به تولدم و خود تولدم بی اندازه و ناخودآگاه و غیرارادی مهمه که احساس تنهایی نکنم!!

نه کادو و نه محبت های اینچنین!! فقط نداشتن احساس تنهایی!!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۴
حدیث

این قسمت: کتابی که توسط  نویسنده­‌ی نامدار ایرانی ترجمه شده باشد

و من هم خواندم:

و کتاب مردی که قلبش از سنگ بود از مور یوکایی ترجمه­‌ی احمد شاملو

 و کتاب­ رازم را نگه‌­دار از سوفی کینزلا ترجمه­‌ی نفیسه معتکف




( این دو رو از فیدیبو خریدم!! چون بر اساس مترجم باید دنبال کتاب برای این قسمت می‌گشتم و توی فیدیبو گشتن دم دست تر از هرجایی بود:دی لذا تنبلی نموده و پی‌دی‌اف خریدم)

مردی که قلبش از سنگ بود حاوی سه تا داستان کوتاه بود که خوب چون من همیشه داستان­‌های کوتاه راز­آلود رو بیشتر دوست دارم_ازین مدل‌­ها که تهش کامل ِکامل، بازه و تقریبا با تموم شدن یهویی و غافلگیرگونه، انگار که یکی بهت سیلی زده باشه قیافه­‌ات با یه پوکر فیس کج و کوله برابری می‌­کنه:دی اینم سلیقه­‌ی منه دیگه، چه میشه کرد:)))))

البته این کتاب فقط باب سلیقه­‌ی من نبود وگرنه به نظرم خوندن سه داستان فوق‌­العاده کوتاهش خیلی خالی از لطف نیست!! فقط همون بحث سلیقه توش درمیونه :)

 

و اما کتاب دوم!! چون کتاب اول _ تحت شرط ترجمه­‌ی یک نویسنده­‌ی معروف باشه_ زیادی و خیلی کوتاه بود!! برای همین حس کردم اونجور که باید این قسمت از چالش کامل نشده و نیست!! برای همین وقتی باز هم دنبال کتابی بودم که این شرط چالش رو دربربگیره با دیدن اسم نفیسه معتکف روی جلد کتاب بدون درنگ خریدمش:دی چون فکر می‌کردم نفیسه معتکف یه نویسنده است، توی زمینه‌ی کتاب‌های ر وان‌شناسی!! بعد که کتاب رو خوندم و خواستم بیام پست رو بنوی‌م و وقتی داشتم سرچ می‌کردم که لینک بزارم متوجه شدم که نفیسه معتکف فقط مترجمه :| کلا  بلافاصله بعد از خریدن کتاب هم حس بدی نسبت به کتاب پیدا کردم چون تا حالا اینقدر احمقانه و با همچین پیش فرضی، بدون اینکه حتی یه نفر قبلا اشاره­‌ای به یه کتاب نکرده باشه و چیزی راجع­‌بهش نشنیده باشم ، کتاب رو دست نگرفته بودم چه برسه به خریدن!! برای همین این حس که کتاب مذخرفیه کم کم برم غلبه کرد و تصمیم گرفتم نخونمش!!  بعد دیدم خوب چه کاریه من که حالا خریدمش، دیگه نمی‌­میرم که حالا تا ته بخونمش :/ و بدین ترتیب شروع به خوندنش کردم ولی همینکه شصت، هفتاد صفحه­‌اشو خوندم، به خودم اومدم دیدم که ازش خوشم اومده و سه، چهار ساعت نشده ، تموم شد :)

شخصیت اول رمان دختریه که هر روز زندگیش رو داره با هزاران راز کوچیک و بزرگ می­‌گذرونه که باعث شدن اعتماد به نفس و همینطور شاد بودنش و راضی بودنش رو ازش بگیره و اون چیزی نباشه که خودش می­خواد!! اونم رازهایی نه خیلی بزرگ، بلکه رازهایی که همه فکر می­کنن برای موجه جلوه دادن خودشون پیش خانواده و دوستا­شون و توی محل کار و هررررر جایی ، لازمه که مخفی بشن و تیکه‌­های بیشتری از خود واقعیشون رو بپوشونن باهاش تا به اصطلاح تمام و کمال همرنگ جماعت باشن!! این جنبه­‌ی رمان جالب بود ولی اون قسمت رمانتیک داستان به نظرم کمی کیفیت کار رو پایین آوورده بود:/ نه اینکه رمانتیک بودن و لاو استوری بودن بد باشه، نه!! ولی لاو استوری خوب بودن!! چون یه لاو استوری که تهش حاوی پیغام آن دو تا آخر عمر با هم غرق در شادی زندگی کردن و قصه­‌ی ما به سر رسید و اینا، کمی کیفیت رو بالا، پایین می­کنه و دستخوش تغیر می­کنه!! لذا به نظرم اگر پایان و بار رمانتیکی داستان کار بیشتری روش میشد از جانب نویسنده، به یکی از بهترین کتابهایی که خونده بودم می تونست تبدیل بشه!!  ولی خوب نشد :/



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۵
حدیث

خونمون با دادگاه یه فاصله‌ی یه ربع، ده‌ دقیقه‌ای داره!! امروز زنگ خونمونو زدن و رضا که اف‌اف رو برداشت بیشتر از صحبت‌های معمول پای اف‌اف طولش داد، انگار که تلفنه :| بعد رضا که گذاشت گوشی رو ، یعنی طرف که درد و دل‌هاشو تقریبا کرد:دی رضا میگه یه نفره می‌گه داره می‌ره دادگاه داره، اگه میشه براش یه لیوان آب ببریم! یه بطری آب معدنی کوچیک تو یخچال داشتیم دادیم رضا همونو برد براش!! به رضا می‌گم براش آرزوی موفقیتم می‌کردی واسه دادگاهش :| 

ولی خیلی جالب بود، طرف خسته و کوفته پشت آیفون هم یه درد و دل و شرح مصیبتی کرد و هم طلب آب کرد!! فکر  کنم اگه روش میشد می‌گفت دو دقیقه بیام بشینم زیر باد کولرتونم اگه میشه :دی

 


دیروز بعد ازظهر از گپ استراحتی که بین تایم کاریم به وجود اومده بود سریع استفاده کردم و بعد از مدت‌ها، یعنی بعد از خیلی مدت‌ها بالاخره یه کیک پختم و اون بوی دل‌انگیزش رو دوباره تو خونه پخش کردم :)

کیک آلبالو =)

 

پارسالم یک بار پخته بودم که ... خودتون برید پستشو بخونید ببینید چه شده بود :)))))

این‌بار ولی نتیجه عاااالی بود ^_^

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۴
حدیث

این قسمت: دوست داشتم بخوانمش ولی هنوز نخوانده‌ام

و رمان ندای کوهستان خالد حسینی


خالد حسینی رو همه با رمان‌های اول از همه بادبادک‌باز و بعد هزار خورشید تابان مطمئنا می‌شناسید:)

بعد از این دو تا رمان خیلی خیلی مشتاق بودم رمان سوم هم هرچه زودتر بخونم و مدت‌ها بود تو لیستم خیلی زیادی دیگه چشمک می‌زد:))

خود من با خوندن دو رمان قبلی دیدم راجع‌به افغانستان به کل عوض شد!! و افسوس خوردم حتی و شرمنده شدم که چرا دیدم تا اون حد نسبت به افغان‌ها اونقدر بسته بوده:| 

رمان ندای کوهستان( ترجمه‌ی مهدی غبرایی به اسم "ندای کوهستان" هست و ترجمه‌های دیگه‌ای هم که من دیدم "و کوه طنین انداخت" هم کتاب رو نام نهادن، منتها من هرجا مهدی غبرایی کتابی رو ترجمه کرده باشه، ترجمه‌ی این حضرت رو ترجیح می‌دم) بله داشتم می‌گفتم این رمان سبک بیانش با دو رمان قبلی کمی متفاوته! و روایت زندگی آدم‌ها در گیرودار جنگ هم نسبت به دو رمان قبلی کمی کم‌رنگ‌تر هست! شیوه‌ی بیانش هم به این صورته که داستان از زاویه‌‌ی دید چندین شخصیت بیان میشه:) یعنی فقط از زاویه‌ی دید یک شخصیت تا به انتها داستان رو نمی‌خونیم و اتفاقاتی که افتاده رو از زاویه‌ی دید چندین شخصیت باهاش روبرو میشیم!! من خودم شروعشو دوست داشتم یعنی شروعش خیلی سریع آدم رو می‌گیره و کنجکاوت می‌کنه تا بیشتر و بیشتر جلو بری! اما کمی وسط‌هاش از روند هیجانیش کاسته میشه ولی خوب در نهایت با لبخند تمومش می‌کنید، از رضایت از اینکه خوندینش:)

ولی خوب به پای دو رمان قبلی نمی رسه!!


+همینطور قسمت‌های قبلی چالش :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۴
حدیث

این قسمت : جزو رمان‌های کلاسیک باشد :)

و رمان: وسوسه (یا ترغیب)



اسم کلاسیک که میاد آدم تقریبا به صورت کاملا بولد شده اسم جین اوستین تو ذهنش نقش می‌بنده:) قبلا غرور و تعصب و منسفیلد پارک و حس و حسادت ( اسم اینو اگه درست یادم مونده باشه:/) و اما رو خونده بودم!! و این بار ترغیب رو از قفسه‌ی کتاب‌خونه برداشتم:) 

سایر ترجمه‌ها کتاب رو ترغیب نام نهادن ، ولی خوب این ترجمه‌ای که من داشتم اسمش وسوسه بود و وقتی کتاب رو خوندم به نظرم که ترغیب خیلی خیلی عنوان بهتری با توجه به داستان هست :)  البته خود متن داستان ترجمه‌اش روون بود و مشکلی نداشت:)

راستش از هوش و درایت و کمال و خانوم بودن آن الیون( قهرمان زن داستان) که فاکتور بگیریم:دی انگار آن الیوت یه جورایی خود من بود:/ کاش ته قصه‌ی منم مثل ته رمان به خوبی و خوشی تموم بشه :| اصلا یکی از فاکتورهای کوفتی بودن دنیا همین صدق نکردن عوالم رمان‌های کلاسیک درش هست:/

#هشتگ شما هم به چالش بپیوندید، خوش می‌گذره:دی

#قسمت‌های اول و دوم هم از قسمت هشتگ‌های کنار وبلاگ و از هشتگ چالش کتاب‌خوانی می‌تونید ببینید:)

#این مدت که کمرنگ بودم فقط بولدوزری کتاب خوندم :دی  منتظر باقی قسمت‌های چالش، اونم خیلی زود به زود باشید :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۷
حدیث

این قسمت از چالش: تا به حال از نویسنده‌اش چیزی نخوانده‌باشم

کتاب ِ داستان یک شهر از احمد محمود


ردیف کتاب‌های احمد محمود یکی دوماه پیش بود که توی کتاب‌خونه چشممو گرفت( کتاب‌هاش وقتی همگی و توی یک ردیف کنار هم قرار می‌گیرن جالبه و کلا خیلی هم توی چشم و به سوی خود جذب کننده است) و خوب قبلا تعریف مدار صفر درجه و همسایه‌هاش رو شنیده بودم و تعجب کردم که چرا تا قبل از اون وقت توی کتاب‌خونه این ردیف رو ندیده بودم!! و با کتابِ داستان یک شهر ِش شروع کردم که البته به گفته‌ی همه مدار صفر درجه و همسایه‌ها دو تا کتاب به قول معروف تاپ تره احمد محمود هستند و تعریف این دو رو بیشتر کرده‌اند!! 

ولی خوب کتاب‌خونه در اون زمان نداشت مدار صفر درجه و همسایه‌ها رو و لذا دیگه من با داستان یک شهر شروع کردم که دنباله‌ی یه بخش و یه فصل دیگه از زندگی "خالد" مردیه که کتاب همسایه‌ها هم سرگذشت همین شخصیته،( که البته خودش داستان و فصل جداییه و به این ترتیب هر رمان رو می‌شه کلا مجزا ازون دیگری به حساب آوورد، برای همین ترتیبی توی خوندنشون تقریبا وجود نداره، هر چند که بهتره اول همسایه ها خونده بشه ولی خوب من اول داستان یک شهر رو خوندم و مشکلی هم پیش نیومد تو نوش جان کردن داستان :دی)

احمد محمود تقریبا بیشتر کتاب‌هاش درون‌مایه و تم تاریخی داره و یه جورایی داستان‌هاش و شخصیت‌های داستان‌ها و رمان‌هاش رو توی دل حوادث سیاسی و تاریخی زمانی که رمان بهش می‌پردازه غرق و درگیر می‌کنه و اینطوری داستان تو بطن اون حوادث تاریخی و سیاسی پیش می‌ره و به این ترتیب در پایان هم برگی از تاریخ رو مرور کردی و هم از داستان لذت بردی :)

من به شخصه احمد رو دوست داشتم! 

و درخت انجیر معابد هم ازین نویسنده خوندم (راجع بهش توی اینستاگرامم نوشتم )و حالا هم می‌خوام برم سراغ شاهکارش که همون همسایه‌هاست :)

نسخه‌ی چاپی همسایه‌ها کمی نیست در جهانه :دی یعنی اراک که نبود!! من سایت دی‌جی‌کالا و شهر کتاب آنلاین هم چک کردم که آنلاین سفارشش بدم ولی خوب موجود نداشتن!! و بعد فهمیدم که فقط امکان گیر آووردنش از دست دوم فروشی‌ها وجود داره، یعنی کلا نیست و دیگه چاپ نمی‌شه!! ولی بعدش متوجه شدم که بوکیها فایل پی دی‌اف ش رو برای دانلود گذاشته و مشکلی هم نداره دانلودش، یعنی با رضایت ناشرش می‌باشد :) 

اینم لینک اگر خواستید دانلود کنید!

یه کم دیگه رفتم گشتم نوشت: خوب توی این سایت امکان خریدش وجود داره :) ولی لینک دانلود رو برش نمی‌دارم چون سایت بوکیها لینک دانلود هیچ کتابی رو که ناشرش رضایت نداشته باشه قرار نمی‌ده، و کلا اگر کسی هم خواست دانلود کنه، مشکلی نیست :)


+شما هم اگه خواستید تو این چالش شرکت کنید :)

 

++من چطوری می‌تونم این هایلایت سفید رو بردارم؟ :| نمی‌ره :|


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۴
حدیث