Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

و اما سمت دیگر داستان بهروز

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۴۶ ب.ظ

اگر نمی دونید بهروز کیه و چه داستانی داشته، این پست رو اول بخونید.

 

دختر عادت داره وقتی کسی با یک اکانت نامعلوم اون رو توی اینستاگرام فالو می کنه و یا وقتی از صاحب اکانتی و محتوایی که اون شخص توی پیجش داره خوشش نیاد، نمایش استوری ها رو برای اون شخص و اکانت مخفی می کنه. حالا امروز (مشخصا نه همین امروز، بلکه روزی از روز های گذشته) همینکه بیدار شد و همینکه از توی همون تخت، اولین کار گوشی رو برداشت، با روشن کردن اینترنت گوشی، کلی نوتیفیکیشن های مختلف اون بالا صف کشیدن. دونه دونه همه رو چک کرد تا رسید به اینستاگرام، چند تا لایک بود و چند تا فالوئینگ جدید و چند تا هم دایرکت. یکی از دایرکت ها متعلق به شخصی بود به اسم بهروز که درست همون روز پیج رو هم به تازگی دنبال کرده بود. ولی دختر همینکه به پروفایل بهروز و پست هاش نگاه کرد، حس کرد این آدم جدید نیست. و وقتی به قسمت سه نقطه ی پیج بهروز یه نگاه انداخت. فهمید که این شخص قبلا هم به پیجش اومده بوده و قبلا هم یک بار اون رو فالو کرده بوده و دختر همون قبلا بنا به هر دلیلی و یا شاید بدون هیچ دلیلی حتی، تصمیم گرفته بوده که استوری ها رو برای این اکانت مخفی کنه و حالا می تونست ببینه که این اکانت از خیلی قبل تر دسترسی به استوری هاش نداشته و فقط می تونه از پابلیک بودن پیج اینستاگرام دختر، سهم دیدن پست ها رو داشته باشه. به دایرکت نگاه کرد. شخصی که اسمش بهروز هست و قبلا هم پیج رو فالو کرده بوده ولی بنا به دلایلی مدتی بعد آنفالو و امروز باز دوباره فالو، نوشته بود که چقدر خوبه آدم ها با بزرگ شدنشون تونستن پیشرفت کنن و معلم بشن و نوشته که تبریک میگه دختر مادر شده ولی اصلا بچه ها شباهتی به مادرشون ندارن و بعد اضافه کرده بود که آشنای دوران نوجوانی دختر و احتمالا غریبه ی الان هست.

دختر خنده اش گرفت (احتمالا از اینجا به بعد متوجه میشید که دختر کیه، البته اگر تا به الان متوجه نشده باشید :دی) بله دختر خنده اش گرفت، ازینکه پسر با دیدن عکس های بچه های دخترعموش توی پست های ابتدایی پیج فکر کرده بوده که دختر مادر شده و این بچه ها هم بچه های خودش هستن. و اینکه حدس زد پسر از خواننده های قدیمی وبلاگش هست احتمالا. خیلی رسمی براش نوشت که بله معلم شده ولی مادر نشده و اون بچه ها هم بچه های خودش نیستن. و به پسر گفت اون رو نشناخته ولی احتمال میده از بچه های وبلاگ باشه. 

پسر سریع جواب داد که نه از وبلاگ نیومده و گفت که توی دوران راهنماییش همبازی دختر بوده و یکی از همسایه های مادربزرگ پدری دختر هست و توی همون سنین با همون حس پاک بچگی یه احساسی به دختر داشته و دختر هم همین احساس رو متقابلا به پسر داشته ولی بعد از مدتی یهو نظر دختر عوض میشه و نوشته بود معتقده که کسی از پسر پیش دختر بد گفته بوده و بعد شروع کرده بود داستان زندگیش رو توی چند تا خط تعریف کردن و با توجه به سالی که گفته بود کنکور داده بود، دختر با یه حساب سر انگشتی متوجه شد که پسر دو یا سه سالی از خودش بزرگتر هست پس الان احتمالا باید سی سالش باشه و اون موقعی هم که پسر ازش حرف میزنه تقریبا میشه 17 سال پیش. ولی پسر تاریخ رو جوری روایت کرده بود که این 17 سال انگار چند ماه بیشتر نبوده و یا گلا زندگیش به دو قسمت تبدیل شده بوده. دورانی که با دختر همبازی بوده_ یک چیزی در حد چند بار توی یک سال_ و خیلی خوب و خوش بوده و دختر هم اونو دوست داشته و دورانی که دیگه دختر نبوده _ یعنی تمام اون 17 سال_ و زندگی هیچ وقت روی خوشی به پسر نداشته. و حالا پسر اومده و می خواد همه چیز برگرده به همون 17 سال پیش.

دختر هی پیام پسر رو بالا و پایین کرد و هی رفت به پیج پسر و به اون پست هایی که عکسی از پسر توشون بود یه نگاهی کرد و هی اسم و فامیل پسر رو توی سرش تکرار کرد ولی هیچی. یعنی اصلا نه آدمی با این اسم به یادش اومد و نه اصلا می شناخت و نه اصلا دور و بر خونه ی مادربزرگش تا حالا دیده بود. به مامانش نشون داد و اونم نمی شناخت. می موند دخترعمو و پسرعموش که اونا هم توی بچگی همیشه پا به پای دختر توی همه ی بازی های خونه ی مادربزرگه حضور داشتن. به هر دوشون پیام داد ولی خب مثل اینکه در دسترس نبودن تا همون لحظه جواب بدن. دختر قبول داشت که پسر از همسایه های مادربزرگش هست ولی اینکه با پسر همبازی بوده و بعد عاشق پسر بوده و یا متوجه شده بوده که پسری با این اسم دورانی عاشقش بوده رو به هیچ عنوان به یاد نداشت. پیام ها رو سین کرده بود ولی هنوز جوابی نداده بود به پسر. و دخترعمو و پسرعموش هم هنوز جوابی نداده بودن. دل رو زد به دریا و نوشت که پسر رو نمی شناسه و به یاد نمیاره و نوشت که  ممکنه زاویه دید آدم ها و خاطره هایی که هرکسی از گذشته داره, مثل همدیگه نباشه و این می تونه چیز خیلی طبیعی باشه. دلش نمی خواست سر صحبت رو با پسر باز کنه و یا نقطه ی امیدی به وجود بیاره. برای همین کوتاه و رسمی جواب داد. 

خب تا اینجایی که گفتم، دیگه کافیه و بذارید داستان رو از حالت دختر و پسر بودن خارج کنم و شیوه ی روایت رو جوری تغییر بدم که نشون میده دختر همون خود بنده هست _ که مطمئنم خودتون متوجه شده بودید تقریبا_ :))

نمی دونم متوجه شدید چی می خوام بگم یا نه. من توی پست قبلی اومدم داستان رو از زاویه ی دید همین بهروز خان تعریف کردم، یعنی جوری که خود همین شخص قصه رو برای خودش تعریف می کنه و به درستی و صحت قصه و شیوه ی روایتش از همون زاویه دید اعتقاد داره و تقریبا حدسم درست بود همگی یه جورایی باهاش همذات پنداری کردید و یه جورایی دختر یه شخصیت تقریبا سرد و خیلی بی عاطفه انگار به نظر رسید :دی

خب این داستان همچنان ادامه داره و اونم جوابیه که من از پسرعمو و دخترعموم دریافت کردم و فهمیدم بهروز واقعا کیه و پسر کدوم یکی از همسایه های مامان بزرگم اینا هست و همینکه بهروز چه جوابی در نهایت داد. خب اینا رو میذارم توی پست بعدی :دی و یه نتیجه گیری اخلاقی تپل هم می خوام در انتها انجام بدم که همگی روی هم، خیلی پست رو طولانی می کنن و من هم یه کم دیگه یکی از کلاس هام شروع میشه :دی و باید دیگه واقعا برم. ولی تا همینجا شماها بیاید و برداشتتون رو تا به اینجای قضیه و حدستون رو در رابطه با روند داستان کامنت کنید ببینم چی فکر می کنید.

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۶
حدیث

نظرات  (۵)

۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۴ هیـ ‌‌‌ـچ

نمی‌دونم چرا ولی از اول (سر قسمت قبلی) مطمئن بودم اون دختر خودتی و الان که تو این پست گفتی متعجب نشدم!

از اون که بگذریم، ابداً تصور یه دختر سرد و بی‌احساس و اینا هم نکردم (که به نظرم تو کامنت قبلیم هم مشخصه) اینم از این :)

نهایتاً هم این‌که فهمیدم طی این سال‌ها چقدر درست شناختمت چون توی بند بند این ماجرا خیلی منطقی و حساب شده و بدون هیجان کاذب (چه منفی چه مثبت) با قضیه برخورد کردی و واقعاً لذت بردم. نه این‌که چون یکی از رفقای فوقِ عزیز و نزدیکمی اینو بگما، بلکه چون شخصی (جدای از جنسیت) با چنین مختصات رفتاری بسیار کم دیدم، برای این واقعاً کیف کردم، حالا آشنایی و دوستیمون هم که جای خود داره ^_^

پاسخ:
بله بله مرسی ازینکه میگید می دونستید من بودم و حواستون بوده که فکر خوب خوب بکنید :))))

می دونی خودم اصلا این رو دوست ندارم، این برخورد بدون هیجان کاذب من در برابر هر نوع ابراز احساساتی هست، من حتی کناره می گیرم از کسایی که می خوان باهام صمیمی بشم چه دختر و چه پسر. و این اصلا چیز خوبی نیست. خبر از یک عالمه ساز ناکوک درونی می دهد.
ولی خب مچکرم از تعریف :))

 چرا من فکر می کنم تو رو با دختر عموت اشتباه گرفته؟!.  هر چی پسره نشونی و خاطره می گفت دختره یادش نمی یومد با خودم گفتم بابا بهروز دختره آلزایمری فراموشی ضربه ی مغزی چیزی شده دگه ولش کن شانست نیست برسی به عشق بچگیت!! بعد زدی وسط راه کاسه کوزه هامو بهم زدی!!؟. یه چند ثانیه هنگ کردم با خودم گفتم حدیث آلزایمر داشته؟! :/ :) البته یه حسی از اول بهم می گفت خودت باشی ولی خب همون به یاد نیاوردنه یکم..!!.

پیام اخلاقیش چی میتونه باشه؟!. 

پاسخ:
نه اسم خودم رو بارها تکرار کردم، اسم و فامیلی. حدیث خانوم و خانوم رفیعی و حدیث رفیعی و خلاصه یه جوریکه صد در صد خودم بودم :)))))

توی پست بعدی که بیشتر بگم می فهمید که قصه اصلا دراماتیک نبوده و یا رمانتیک و یا اینقدر حماسی. پیام اخلاقی هم در همین مایه هاست :)
۲۶ آذر ۹۹ ، ۲۰:۱۴ محبوبه شب

خب من از همون پست قبل مطمئن بودم اون دختر خودتی

ولی اینکه یادت نیاد!! یکم برام دیر هضمه

چطور بگم

اخه چجوری یادت نمیاد همبازی بچگی تو!

منتظر پست بعدی هستم(بشدت)

پاسخ:
بله بله شما هم خیلی خوبی که درست حدس زدی :)))

وقتی داستان رو از سمت خودم تعریف کنم، به نظرم حق میدی که اصلا یادم نیاد و نشناسم طرف رو :دی

یعنی چی می‌شه آخرش؟!!

پاسخ:
نمی دونم یعنی چی میشه :دی

بله معلوم بود دختر قصه خودتی حدیث جان:)

ولی چیزی که متوجه نمی‌شم اینه که چرا یادت نبود بهروز رو؟

 

پاسخ:
خوبه من معما طرح کنم، همه می فهمن :))))

صبر بنمایی اونم متوجه میشی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی