Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

و باز هم بهروز

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۵ ق.ظ

خب اول اینکه اگر نمی دونید قضیه چیه و بهروز کیه و این حرف ها، اول این پست و بعد هم این یکی پست رو بخوانید.

 

خب حالا بیاید تا بقیه و اصل قصه رو بگم. دخترعموم فردا صبح اون روز و پسرعموم همون شب جواب پیام هام رو دادن. پسرعموم گفت با اون همبازی بوده و منم گهگاهی توی بازی ها پیش میومده که باشم ولی خب بیشتر معتقد بود ازین حربه برای باز کردن سر صحبت می خواسته استفاده کنه :دی و دیگه خیلی با پسرعموم وارد جزییات نشدم تا دخترعموم فردا صبح به طور مبسوط شرخ ماوقع کرد. گفت که پسر کدوم خانواده دقیقا میشه و من تااازه فهمیدم که خب کیا هستن خانوادگی. و حدس بزنید چی شد، من باز حتی ذره ای خاطره ای از بهروز تو کودکی نداشتم. چون تعجبی نداشت. ما (دخترعموها و پسرعموها و دخترعمه ها و پسرعمه ها) اینقدر خودمون درون خانوادگی زیاد بودیم که هر وقت جمع می شدیم خونه ی مامان بزرگم اینا اصلا همبازی خارجی احتیاج نداشتیم. همه هم از دم ازین بچه مثبت هایی بودیم که مثل چی از باباهامون حساب می بردیم و همگی ساعات منع تردد و رفت و آمد و قوانین سفت و سخت با فلانی بازی کن و با اون فلانی ها بازی نکن داشتیم. و خب خانواده ی بهروز اینا که با عموش و مامان بزرگش خونه های کنار هم داشتن جز بچه های ممنوعه بودن. ولی باز یادمه گاهی وقت ها یه دری به تخته می خورد و هیچ بزرگتری بالای سر ما نبود و ما می ریختیم توی کوچه و بقیه هم میومدن و یه سری بازی های گروهی می کردیم. که بخوام اینا رو بشمارم توی کل بچگی شاید ده بار هم نشه :دی 

من فقط مامان بهروز رو یادمه و دگر هوچ. 

طبق صحبت های خودش هم که قضیه مربوط میشه به وقتی که اون اول راهنمایی بوده و من تقریبا کلاس چهارم ابتدایی و ده ساله. خدا وکیلی آدم نمی تونه کسی رو که خیلی محدود و چند باری که تو بچگی وسط یه عالمه بچه ی دیگه می دیده و باهاش بازی می کرده به طور مشخص تو ذهن نگه داشته باشه. اونم فقط وقتی ده سالش بیشتر نبوده.

بعد از همه ی این تفاسیر خیلی ناراحت شدم و حقیقتا جوابی هم نداشتم بهش بدم و تا به الان هم جوابی بهش ندادم. ناراحت شدم از اینکه من اینقدر بی خبر توی ذهن کسی پر رنگ بودم و اینقدر داستان تخیلی و دراماتیکی با حضور من توی رویاهای کسی شکل گرفته بوده، برای 17 سال. از اینکه شخصی به سی سالگی رسیده و هنوز توی 12 ،13 سالگیش مونده. از اینکه هنوز منتظر دختر بچه ی ده ساله ی خنگیه که چند بار باهاش بازی کرده بوده و اصلا متوجه حضور پسر وسط اون شلوغی همبازی ها نشده که بخواد خاطره ای ازش توی ذهنش حک بشه. از اینکه چطور بهروز هیچ وقت متوجه نشده چقدر از خونه ی ما تا خونه ی اونا فاصله زیادی بوده (منظورم مالی و طبقاتی نیست، منظورم نوع تربیت هست. ما یه مشت بچه پاستوریزه بودیم که اگر نمره هامون زیر 20 میشد از ترس نمی دونستیم چطوری بریم خونه، همگیمون واقعا، از دختر گرفته تا پسرمون) و بهروز اینا بچه هایی که همیشه توی کوچه و در حال رفیق بازی و کارهای شر بودن که همه ی اینا باعث شده بود اون اکیپ بچه های ته کوجه برای ما یه جورایی میوه ی ممنوعه باشه. و بهروز معتقد بود کسی بد اون رو پیش من گفته و من ازش فاصله گرفتم . درحالیکه هیچ وقت نفهمیده بود ما هر کدوم دو سمت متفاوت بودیم و برای کم کردن این فاصله یا بهروز باید میومد توی اکیپ بچه مثبت ها و پاستوریزه ها که از ترس مامان باباشون از در خونه اینورتر نمی تونن بیان و فقط حق بازی توی حیاط مادربزرگه رو دارن. یا من رو باید می کشوند می برد توی اکیپ بچه شرها. ولی 17 سال نشست و از دور تماشا کرد و فکر کرد من یه روزی یهو مثل این فیلم ها میرم سمتش و ..... و حالا باز بعد از 17 سال برگردی و هنوز هم این همه نشونه رو نادیده بگیری و نفهمی که هی فالو کردی و آنفالو کردی و کامنت گذاشتی ولی واکنش خاصی نگرفتی. متوجه نشی حتی استوری های پیج برات مخفی شده، در این حد ناشناخته به نظر رسیدی. و نفهمی مطالب و محتویات پیجت برای دختر داستان نشون دهنده ی آدم هایی هست که دختر باهاشون حرف و کاری نداره. هیچی از دختر ندونی. هیچی. در این حد که فکر کنی سه قلوها بچه های خود دختر هستن :)) در این حد که توی پیام هات اون دلخوری و کینه و طلبکاری این همه سال رو نتونی مخفی کنی و بگی دلت حداقل خنک شده که دختر مادر نشده وگرنه دیگه خیلی زیادی میشده که حدیث خانوم به همه چیز رسیده باشه :دی ( به همین برکت با همین لحن نوشته بود) شروع کنی دونه دونه اعضای فامیل دختر رو براش نام ببری که بگی ببین من همه رو می شناسم بعد تو چطور منو نمی شناسی. یعنی حتی دو تا دونه فکت راجع به خود دختر نداشته باشی بگی. هیچی. فقط یه اسم و یه فامیل و یه عالمه اسم آشنا و فامیل.

 

نمی دونم واقعا. حس کردم هر چیزی بگم کمک خاصی نمی کنه. و همچنان اینطور تلقی میشه که من می خوام از زیر شناختنش شونه خالی کنم چون ازش خوشم نمیاد. بله اولین واکنشش به جمله ی من که گفتم نمی شناسمش و یادم نمیاد این بود که " آها پس یعنی از من خوشت نمیاد" و بعد اضافه کنه که انصاف نیست اون همه خاطرات رو نادیده گرفت و خب همچنان این طرف داستان هاج و واج مونده که واقعا کدوم "اون همه خاطره ها" :| و باز اضافه کنه، اشکال نداره تو عالم بچگی بودیم و عیبی نداره و خجالت نکش و خودت رو به اون راه نزن و خب باز این ور داستان و چهره ی تماما علامت سوال و علامت تعجب دختر که از پی خجالت نکشم :؟

 

نتیجه گیری اخلاقی رو میذارم توی کامنت ها و در جواب کامنت ها میگم و یا شاید توی یه پست جداگانه راجع به همین عاشق بودن ولی از دور عاشق بودن ها گفتم. چون خودم هم گرفتار عشق دوران کودکی و انتظار و این حرف ها بودم ولی اینبار که این قضیه بهروز پیش اومد و خودم این سمت داستان بودم به جهان بینی جالبی رسیدم. 

فقط اینو بگم که اصلا چیز خوبی نیست. همین که همچین حسی رو تجربه کرده باشیم یه دورانی ولی هیچ وقت ازش بیرون نیایم و هیچ وقت بزرگ نشیم و هیچ وقت جای اون عشق خوب نشه برامون. و حتی بدتر بزرگ تر بشیم و بزرگ تر ولی هنوز چشم به راه بمونیم. اصلا نشونه ی خوبی نیست. یعنی ما یه جایی یک عالمه عقل و منطق رو به زور کردیم توی یه اتاق و درش رو بستیم و یه کودک لجباز و هیجانی که فکر می کنه هر وقت هر چیزی رو که خواست باید داشته باشه نشوندیم وسط و کنترل همه چیز رو هم دادیم بهش. 

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۸
حدیث

نظرات  (۷)

۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۹:۱۸ حامد سپهر

بابای خدا بیامرز ما تعریف میکرد یه زمانی که بچه راهنمایی بودیم یه روز خواهر بزرگش یعنی عمه بزرگ ما میاد خونه و میگه چند وقتیه یه پسره میاد سر راهش وایمیسه و نگاش میکنه جالب هم اینه که فقط نگاه میکنه بعدش بابام و عموم میرن پسره رو میبینن و نمیتونن چیزی بهش بگن که چرا مزاحم خواهر ما میشی! چون واقعا مزاحم نمیشده بعد چند مدت یه روز پسره یه تیکه کاغذ میده دست عمه ما اونم با ترس و لرز کاغذ رو میاره خونه و با بابام اینا کاغذ رو باز میکنن میبینن توش نوشته : دوستت دارم توانایی ندارم:))))) یعنی الان هم که الانه اون جمله سوژه فامیل ماست ولی بعد اون دیگه اون پسره رفته که رفته

این بهروز هم تو خیالات خودش دوستت دارم و توانایی ندارم بوده:))

پاسخ:
:))
یعنی چی توانایی نداشته؟ :دی

اول به طور مفصل به کامنت حامد خندیدم یه دور:))

واقعا عجیبه این بهروزه. خب سنی هم نداشته که بخواد عشق ۱۲ سالگی رو اینقدر جدی بگیره. حالا باز دبیرستانی بود یه چیزی. عشق هم می‌گم خودم یه جوری می‌شم واقعا میشه گفت عشق؟! 

به نظرت بهتر نیست همین پست‌ها رو براش بفرستی بخونه بلکه از اشتباه در بیاد؟!

پاسخ:
نه فکر نمی کنم خوندن این پست ها خیلی خوشحالش کنه و یا هر چی بیشتر از اینور قضیه و داستان بخواد چیزی بشنوه.

اون جمله که توی پست اول بهش اشاره کردی خیلی به من چسبید چون حقیقت محضه؛ اینکه آدما از یه اتفاق مشترک خاطره ی مشترک ندارن و هرکسی از زاویه ی خودش وقایع رو ثبت و پردازش می کنه. 

فکر نمی کنم پاسخ بیشتری نیاز داشته باشه چون مشخصه هرچقدر هم تو بخوای منطقی و موقر از طرف خودت ماجرا رو بهش نشون بدی اون همچنان تو موقعیت انکار و داستان خودش خواهد موند چون انصافا پذیرش اینکه این همه سال برداشتت اشتباه بوده و چیزی برای خیال بافی هات نبوده از ابتدا سخته, پس می چسبه به نظر خودش. این گمان و تجربه ی منه.

پاسخ:
اوهوم فکر می کنم حالا یا من خیلی جدی از قضیه برداشت کردم و فکر می کنم اون به اندازه ی پیامهاش و دلخوری توی پیام هاش جدی بوده که به قول تو دیگه حرفی نمی مونه و چیزی نمیشه گفت و کمکی کرد.

یا به قول دوستان می خواسته همون سر حرف رو باز کنه, و یا تظاهر به جدی بودن و اینا کرده که در اینصورت هم, همون جواب ندادن باز بهترین کار هست.

به نظر من اصلا بحث اونقدرام جدی نبوده. شاید اون موقع بهت توجه داشته که البته طبیعیه تو اون سن بچه ها از معاشرت با جنس مخالف ذوق زده بشن، ولی اینکه این همه سال تو فکرت باشه نبوده. حالا هم اتفاقی پیدات کرده و مثلا خواسته یه عرض اندامی داشته باشه و سر صحبت رو باز کنه. یه تیر تو تاریکی انداخته.

پاسخ:
نمی دونم راستش. خودم هم اولش همین فکر رو کردم

ولی پیام های دنباله داری که بعدش فرستاد و اون همه دلخوری داشتن و با بغض حرف زدن و اون همه اصرار و باور نکردنش, برام تعجب آور بود و راستش ناراحت شدم 
۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۵ امیررضا ...

شاید اگه همون روزای اول اینارو میگفت نه برای شما عذاب بود نه برای خودش
ولی خب عشقای یه طرفه هم حکایتایی دارن واسه خودشون

ولی خب اینطور که شما گفتید دیگه طرف این آدم نرید چون عشقی که داشته مونده مونده تبدیل به نفرت شده که این همه گله منده
وگرنه عاشق واقعی توی هر حالت و شرایطی همیشه ناز میکشه :)
 

پاسخ:
آخه روز اول یعنی کی. وقتی دو تا بچه ی ده دوازده ساله بودیم :))
دو تا بچه چی می فهمن آخه. 

چقدر من با تمام این تفاسیری که هر کسی از عشق داره نمی تونم کنار بیام :دی

اینکه اگر عاشق واقعی بود کینه نداشت. و در همه حال باید ناز می کشید. می دونید این تعبیر چقدر برای خود اون شخص آزارگری نسبت به خودش محسوب میشه؟ یعنی سال ها دیده نشده ولی نباید دم بزنه و تاب بیاره چون اگر عاشقه باید همه ی این چیزها رو به جون بخره و در همه حال معشوقش رو بذاره روی فرق سرش.
کلا من از نقش معشوق و این همه منفعل بودنش شاکی هستم، که اضولا هم برای زن ها در نظر گرفته شده. 

کلی البته نظرم رو گفتم و خیلی به سمت شما شاکی نبودم :))
۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۰:۵۱ محبوبه شب

فقط یه چیزی بگم حدیث

تو دختر باهوشی هستی

با احترام به آقایون جمع

مواظب دلت باش

بعضیاشون خوب بلدن چطوری با احساسات طرف مقابل بازی کنن یا اینکه به چالش بکشن

همچنان با عقل و منطق برو جلو

پاسخ:
به نظرم هر آدمی صرف نظر از مرد و زن بودن می تونه در موضع سواستفاده کننده قرار بگیره و تبدیل بشه به آدمی که با دروغ و کلک بخواد آدم هارو به خودش جذب کنه. 
و به نظر من یه جایی همه ی ما آدم ها باید دست از دیدن عشق به عنوان یه چیز رمانتیک برداریم و یا نباید اینقدر دنبال یه نیمه ی گمشده ی افسانه ای باشیم و همینکه اینقدر آدم ها دنبال نیمه های گمشده ی افسانه ای هستن، باعث شده تا آدم های متقلب و آدم های تنبل ازش سواستفاده کنن و بیان جلو و خودشون رو در غالب یه نیمه ی گمشده ی رویایی جا بزنن. و ما صرف نظر از هر جنسیتی گولشون رو می خوریم چرا که خودمون هم نخواستم چشمهامون رو باز کنیم و یک جایی هیچ وقت نپرسیدیم از خودمون چقدر واقعیت داره یه نفر اینقدر سینه چاک و اینقدر عاشق. 

یک سری ها ذاتا متقلب و دروغگو هستن و از این ضعف استفاده می کنن. ولی یک سری ها نه. یک سری ها به خودشون با تمام کمی و کاستی هاشون ایمان ندارن و فکر می کنن زیادی معمولی هستن و درخور ی نیمه ی رویایی بودن نیستن و با همون معمولی بودنشون هیچ وقت انتخاب نمیشن. پس شروع می کنن از خودشون یه ورژن دروغی و فیک می سازن و به بقیه عرضه می کنن تا بدتونن کسی رو کنار خودشون داشته باشن چه به عنوان یه دوست و یا یه پارتنر و یا همسر ولی بعد از مدتی خسته میشن و بالاخره خود واقعیشون رو نشون میدن. 
۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۱ هیـ ‌‌‌ـچ

جز این‌که آرزوی خوشبختی برای ایشون (و قبلش برای رفیق جانمون) بکنم مطلقاً چیزی نمی‌تونم بگم جز این‌که به قول دوستان: مراقب خودت باش (درسته این حرفو داری از یه پسر می‌شنوی) و همین!

پاسخ:
مچکرم رفیق جان :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی