اول بگم که من دیر رسیدم! ساعت 5 و خورده راه افتادیم و دیگه تا رسیدیم به مرقد امام و ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ و با مترو رفتیم، شده بود ساعت ده و نیم! بچه ها از ورودی شهید بهشتی پیاده شده بودند و همونجا هم اتراق کرده بودن ولی ما ( من و خانواده منظور ) از ورودی مصلا پیاده شدیم! من این اولین بار در عمرم بود که پا به نمایشگاه گذاشته بودم! حتی دقیق تر بگم اولین بار بود اومده بودم تهران :| خلاصه شروع کردم پرسون پرسون تا رسیدم به ورودی شهید بهشتی!
فائلا اومد پیشوازم :) بابام هم که دید دیگه من دوستان رو پیدا کردم راضی شد بالاخره من رو تنها بذاره و خودشون برن به نمایشگاه گردی! ( بعد چیزی که توی حد فاصل ایستگاه مصلا تا شهید بهشتی بابام راجع بهش مدام غرغر می کرد این بود که ما اومدیم نمایشگاه چون تو گفتی! حالا تو میخوای بری با دوستات، بعد ما که نمی خوایم کتاب بخریم چیکار کنیم تا بعدازظهر؟ بعد بعدازظهر که من به آغوش خانواده بازگشتم به همین سوی چراغ، بابام حدود چهارصد تومن کتاب برای خودش خریده بود درحالیکه من به جز دو تا کتابی که هدیه بود دیگه کتاب نرسیدم برم بخرم :| حالا خوب شد به خاطر من اومده بود نمایشگاه و نمی خواست کتاب بخره! اگه با قصد قبلی بود که دیگه هیچی :دی )
بعد هم که با فائلا به سمت گروه بچه ها رفتیم و من همون ابتدای ورود متوجه شدم که برنده قرعه کشی خرید کتاب شدم :دی هوچی دیگه سی هزار تومن کمک هزینه ی خرید کتاب رو همون لحظه ی ورودم دادن دستم :)) [ آخرش هم نشد بدم بچه ها برام
کتابی رو که خریدم، امضا کنن :| ] بعد دیگه بچه ها بهم معرفی شدند که البته همه نه! ولی دیگه تا به انتها تقریبا به یه شناخت کوچولو از همه در حد تطبیق چهره با اسم وبلاگی تونستم برسم:دی
بعد از این نمایشگاه گردی شروع شد و به گروه های چند نفره تقسیم شدیم و کلا همین گروه گروه شدن باعث شد من با کسانی که توی گروه ما (متشکل از من و
فائلا و هولدن و
ماهی و گلبول و جود(چقدر جود رو دوست داشتم ^__^ ) و
کروکدیل بانو و
زمر 53 و
سید طاها) نبودن خیلی نتونم بیشتر آشنا بشم متاسفانه! مثلا من با
جولیک تونستم یه سلام و احوالپرسی مختصر فقط داشته باشم! با
حریر و صبا هم همینطور! خیلی کوتاه شد! با
زهرا یه ریزه تو راه ناهار حرف زدم و با بقیه دیگه همون برخوردهای گروهی !
توی قسمت نمایشگاه گردی چقدررر که حضور آقای گلبول به چشم اومد و چقدر از حضورش استفاده کردیم ! چون که پسرها مدام میفتادن جلو و ما هی عقب می افتادیم ولی خب جناب گلبول ماشالله با قد رشیدشون همیشه بهمون کمک می کردن تو اون شلوغی پسرها رو پیدا کنیم و بریم دنبالشون :دی سر همین عقب افتادن هم چقدر هولدن هی بهمون تیکه انداخت که مگه رو فرش قرمز دارید راه میرید که اینقدر خرامان خرامان میاید! ادامون هم که مثلا داریم روی فرش قرمز راه میریم رو هم هر بار لازم به ذکره که می گرفت :| قسمت گروهی خیلی فان شد! از اون قسمتی که رسیدیم به کتاب های سلینجر و تعظیم های هولدن جلوی کتاب ها و سلفی گرفتن هولدن با عکس رفسنجانی و بعدم که توی نشر افق هولدن به جای اون آقایی که مثلا وظیفه اش این بود کتاب ها رو با جون و دل بشناسه و جوری معرفشیون کنه که باقی ترغیب به خرید بشن ( که خب شما عکسش رو تصور کنید :دی) هولدن وارد عمل شد و چند تا کتاب توی همون 5،6 دقیقه فروخت :))
این کتابه هم اولش قرار شد به عنوان پورسانت ورداره که خب آخرش هم ندادن بهش :دی
بعد همینجا و دم در نشر افق پریسا بهمون ملحق شد ^__^ حضور پریسا هم کوتاه بود ولی خب یه کم راجع به شاگردهام و اون بچه ای که کنترل کردنش سخت بود صحبت کردیم و راجع به سه قلوها و راجع به لیلی :) هولدن هم یکی از کتاب های لیلی رو درآورد و شعرهاشو برامون خوند :|
بعد دیگه تایم ناهار بود و باورتون بشه یا نه، موقع ناهار هولدن لیست اسم های حاضرین رو گرفته بود دستش و حضور غیاب می کرد و ما هم می گفتیم حاضر :| 35 تا آدم :| البته که من اونجا تونستم یه معارفه ی جمعی دیگه هم داشته باشم! من که رسیدم یادشون رفت معارفه داشته باشن :| من تا ناهار هی از فائلا می پرسم این کیه و اون کیه :|
ازینجا به بعد انگار همه چی رفته باشه روی دور تند اینقدر زود گذشت! دیگه تا ناهار خوردیم و تا کتاب چارلی رو همه امضا کردیم و تا عکس های دسته جمعی انداختیم و تا من خداحافظی کردم :)
موقع امضای کتاب چارلی هم هولدن باز حماسه آفرید! با آهنگ های سالن مذکوری که ما زیرش اتراق کرده بودیم، کمی با انرژی و حرارتی خارج از حد معمول حراست اونجا همراهی کرد تا اومدن گفتن همتون جمع کنید زودتر برید :|
موقع خداحافظی هم هنوز یه کمی پول مونده بود که گفتن نفری یه آیس پک هم می تونیم بخوریم! شما ها رو نمی دونم آیس پک هاتونو چطوری خوردید ولی آیس پک من اینقد یخ بود که من تا یک ساعت بعد که توی راه بودیم تا برسیم به پارکینگ حرم و ماشین خودمون، گذاشتمش توی ساک و بعد توی ماشین که رسیدیم دیگه به شرایط مناسب برای خوردن و از نی بالا اومدن رسیده بود :))
دیروز خیلی باحال بود ^__^ من شاید همون توی حد فاصل بین اسستگاه مصلا تا شهید بهشتی رو که داشتم طی می کردم یه کم توی دلم غوغا و اینا به پا شد از دیدن جمعی از آدم هایی که تا به حال ندیدمشون ولی به محض دیدن همه شون شاید در حد دو سه ثانیه اون غوغای تو دلم بیشتر باقی نموند و یه جوری رفت که اصن انگار نبود از اول! جو یه جوری بود که انگار من بچه ها رو از قبل می شناختم و اینجوری بود که دیروز بعد از یه مدت دوری و همدیگر رو ندیدن دوباره جمع شده بودیم تا همدیگر رو ببینیم. همینقدر خودمونی :)
امروز به فائلا می گفتم من الان و بعد از دیدن هولدن و خود فائلا و جولیک و پریسا و حریر و صبا !
تی رکس و
خانمی و
نگین و
لادن رو هم ببینم، دیگه بلاگر درونم آرزویی نداره و سرشو میذاره زمین و راحت میمیره :دی
دیروز برام ولی خیلی کم بود! دوست داشتم هر کدومتون رو بتونم تک تک ببینم و تک تک بشینیم کلی حرف با هم بزنیم :قلب