Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی
نمی دونم شما هم از اون دسته از آدم ها هستید که دلتون می خواد برگردید به همون وقت ها که بجه بودید! تا بزرگترین دغدغه هاتون دوباره میشد همون دغدغه های بچگیتون؟! 
خب من از این دسته نیستم و حقیقتا هم هیچ وقت این دسته از آدم ها رو درک نکردم, چون بچگی های من و دغدغه هاش هیچ وقت بچگونه و کم نبود! دنیا واسه من و از دید منِ کودکیم خیلی پر استرس و پر تنش بود همیشه! من توی بچگیم به شدت فاکت آپ و داغون بودم و با هزار و یک کمبود مهارت های اجتماعی دست و پنجه نرم می کردم و حتی یه سلام دادن هم برام چیز مرگ بار و ترسناکی بود یه دوره ای از زندگیم! خلاصه که غرض از پست اصلا این نبود که بیام بگم من بچگیم چه چیز داغونی بودم! بلکه اومدم بگم من هیچ وقت برای هیچ قسمت از بچگیم دلم تنگ نمیشه, جز اون وقت هایی که جمعه به جمعه می رفتیم بیرون! 
این روزها حتی یه جمعه بیرون رفتن هم زهرمارمون میشه تهش! اصلا هیچ کدوم از بیرون رفتن های دسته جمعیمون مزه ی سال های قبل رو نمیده! امروز تماااااااام مدت با حسرت یاد تک تک جمعه هایی کردم که دسته جمعی می رفتیم و بدون هیچ اتفاق خارق العاده ای فقط خیلی ساده خوش می گذشت. 
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۶
حدیث

هضم بعضی کلمه ها و بعضی اتفاق ها خیلی سخته! اصلا یه جورین که هضم نمیشه و همونجوری قلمبه می مونن وسط زمین و هوا! هر از گاهی قطره اشکی از گوشه ی چشمهام می غلته میاد پایین! ولی قلمبگی گلوم درست نمیشه! سلیمون و سرطان با هم و کنار هم هضمش خیلی سخته! انقدر که از ساعت ده شب دوم اردیبهشت 98 انگار ساعت ها و لحظه ها یه جور دیگه ای شدن! سلیمون شاید 90 سالش باشه ولی همین هفته ی پیش که بعد از عمل به هوش نمیومد, همین هفته ی پیش که برای چند ساعت هگه فکر کردن همه چی تموم شد, همبن هفته ی پیش همه فهمیدن هر چند سلیمون 90 سالشه ولی هیشکی آماده نیست که یه روز سلیمون نباشه! بابا آرومه ولی! نمی دونم شاید این فقط یه اسم ترسناک بیشتر نباشه! ولی من آماده نیستم ... من حرف هاشونو دوست ندارم.... من راحت قبول کردناشونو دوست ندارم .... من راه حل هاشونو دوست ندارم ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۱۸
حدیث

*تا قبل از اومدن فصل جدید گات, برای من پنج شنبه شب ها دوست داشتنی بود و برای اومدنش انگیزه داشتم, چون هر قسمت جدید از فصل پونزدهم گریز آناتومی پنج شنبه شب ها ریلیز میشه! حتی با اینکه سریال مثل فصل های قبل تر و قدیمی ترش خوب و با کیفیت و پر ماجرا نیست ولی بازم من پنج شنبه ها که شب میشه, کلی کیف می کنم یه اپیزود جدید دارم دانلود کنم :دی و حالا هم که دوشنبه ها و گات ^_^ من ظهر که دیگه از آموزشگاه میام, فیلم رو میزنم رو دانلود و میشبنم به تماشاش( الان اپیزود دوم رو زدم روی دانلود و اومدم این پست رو بنویسم تا قسمت دو حاضر بشه :دی)  خلاصه که خدایا این چشم انتظاری های هفتگی و شیرین رو از ما نگیر :)

** از هزاران ویدئویی که توی اینستاگرامت و پیج های مختلف وجود داره و پست شده, وقتی توی یک جمع خانوادگی نشستی و گوشیت دستته, دست تو میتونه یکهو بزنه روی پخش صدای هررر ویدئویی ولی از شانس, دستت میخوره و اونی رو که نباید یهو صدا دار می کنه :/ همون که راجع به باکرگی و تنگ کردن و.ا.ژ.ن و این چیزهاست :|||||||| 

*** به قصد نوشتن پست گه اومدم یه مورد سومی هم یادمه می خواستم ازش بنویسم ولی الان یادم نمیاد چی بوده :/

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۶
حدیث

اولین ترم شروع به کار دو تا کلاس داشتم, یکی با ده دوازده تا پسر یازده دوازوه ساله! و یکی هم با 4 تا فسقل هفت هشت ساله! هر دو هم کتاب یکسان بود! کتاب سر جمع بیست صفحه هم نبود و هر جلسه دو یا سه صفحه بیشتر لازم به تدریس نبود! و توی هر صفحه بیشتر تصویر بود و چند تا کلمه و چند خط واسه تمرین خوندن! عملا موضوع خاصی واسه تدریس نبود و به دانش زبانی خاصی هم نیاز نبود, بیشتر لازم بود بلد باشی با بازی و کاردستی طوری چطوری یک ساعت و نیم رو با بچه ها سر کنی! بعد برنامه ی درسی برای همین چیزها هر شب از من دو ساعت وقت می گرفت! لازم بود ثانیه به ثانیه کلاس رو, روی کاغذ برای خودم بنویسم و مدام هم توی کلاس جلوی چشمم باشه! جوریکه هر برنامه تموم میشد, تا به کاغذ نگاه نمی کردم نمیدونستم خب برنامه ی بعدیم چیه :/ با اینکه دو ساعت شب قبلش خودم نشسته بودم برنامه ریزی کرده بودم! اگر یک بار وقت اضافه میووردم مثل چی وحشت می کردم که حالا چکار کنم :))) ترم های بعدی بهتر شد ولی بازم بدون کتاب راهنمای تیچر مربوط به یه کتاب, اصلا و ابدا نمی تونستم یه برنامه ی درسی خودم به تنهایی برای یک جلسه بنویسم! بعد از مدتی یک وب سایت پیدا کردم به اسم busy teachers که فوق العاده است و شد یه جورایی مرجع تقلید من توی تدریس! وقت هایی که بازی ها و طرح های درسی مختلف و تمرین ها و خلاصه چیرهای مختلف رو از این وب سایت دانلود می کردم, آرزوم بود خودمم یه روزی بتونم جزو اون بیزی تیچرز هایی باشم که فایل های حاصل ایده ی خودشون رو توی وب سایت آپلود می کنن! 

خلاصه الان که یک سال و سه ماه گذشته, کلی اسلاید ها و پاورپوینت ها و اکتیویتی های خفن تنظیم شده به دست خودم, توی سایت آپلود کردم! به کتاب راهنمای معلم دیگه احتیاجی ندارم! نیم ساعت هم وقت اضافه بیارم, می تونم چطور کاورش کنم! و برنامه ی درسی تمام سطح ها رو حفظ شدم! و...... تا در نهایت اینکه سوپروایزر شدم :) 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۰۱
حدیث

جایی که توی ایام عید و اون روزهای داغ و شور دارِ عید دیدنی, نشد بریم عید دیدنی, امشب شام دعوت شدیم! بعد از خداحافظی, آخرین و دقیقه نودی ترین عیدی رو گذاشتیم تو جیبامون و به دور میدون اول نرسیده, تا گفتم بریم بستنی قیفی هیشکی مخالفت نکرد و همینکه راه رو به اون سمت کج کردیم مامان گفت من پول همراهم نیست! هیچی دیگه عیدی های امشبمونو دادیم 4 تا بستنی قیفی و اومدیم خونه و پرونده عید 98 رو بستیم! و سال کاری 98 رو فردا درحالی آغاز می کنیم که من صبحش رو گفتم نمیام تا بریم به سه قلوها سر بزنیم, چرا که داداششون آبله مرغون گرفته و دور از انتظار نیست این سه تا هم بگیرن و دو هفته بیشتره ندیدمشون و تا دو هفته ی آینده هم احتمالا آخر هفته ها نمیان -__- و بعدش به محض برگشتن باید برم سر کلاس تا 8 شب, در صورتی که الان 5 و ربع صبحه و من همچنان بیدارم :" 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۱۷
حدیث

امسال معمولی ترین و آروم ترین و خلوت ترین و به دور از هیاهوترین عید زندگیم رو تجربه کردم! اوایلش عصبانی بودم و کلافه ازینکه تااازه اول تعطیلاته و من با این حجم از بیهودگی چه قراره بکنم! تا چند روز کلافگیم ادامه داشت و طبق معمول با خواب و اپیزود پشت اپیزود سریال دیدن سعی در خفه کردنش داشتم, تاااا بالاخره موفق به از ملال بیرون آوردن خودم شدم و مثه یه بچه ی خوب خودمو برگردوندم روی غلتک زندگی! الان هم کار خاصی نمی کنم! همچنان تا لنگ ظهر می خوابم و بعد تا شب چند صفحه کتاب می خونم (هم فارسی و هم انگلیسی), بعد کمی درس و مشق طوری زبان می خونم! بعد یه سری برنامه برای ترم آینده در نظر گرفتم, اونا رو خورد خورد انجام میدم! یوگا می کنم! یه فیلم می بینم (فیلم های اسکار) و می خوابم :)

فکر کنم دیگه وقتشه دست اون بخشی از وجودمون رو که برای اومدن عید ذوق داره و یا همچنان فکر می کنه که عید باید متفاوت و خاص باشه و کلی توش خوش بگذره و اینور و اونور رفتن داشته باشه رو بگیریم و بهش بگیم دیگه وقتشه که بری.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۵۸
حدیث

من تا 22 سالگی از ورزش کردن طفره رفتم! زیر بار هیچ جور ورزشی نرفتم! دلیل خاصی هم نداشتم فقط چون هیچ وقت آدم ورزشکاری نبودم فکر می کردم هیچ وقت هم آدم ورزشکاری نخواهم شد! 22 سالگی لیسانس تموم شد و من موندم کلی روزهای خالی و کلی بیکاری! بالاخره راضی شدم برم باشگاه! با بدنسازی شروع کردم, بعد رفتم سراغ شنا و بالاخره بعد از سالها به اون ترسم غلبه کردم و شنا یاد گرفتم! بعدش رفتم پیلاتس _ عاشقش شدم *__* _ بعد شاغل شدم و باشگاه رفتن تعطیل شد ولی ورزش تعطیل نشد چون آزیتا یه اپلیکیشن بهم معرفی کرد که میشد باهاش تو خونه یوگا کرد :) 

تا قبل از اون روزی که من برم تهران و برم خونه ی آزی اینا و از گرفتگی همیشگی پشت شونه ام گله کنم و بعد آزیتا پیشنهاد بده بیا یوگا کنیم تا بدنت گرم بشه و بعد هم با چند حرکت ماساژ طوری گرفتگی شونه ی منو از بین ببره! من تصورم از یوگا این شیوه ی مسخره ایه که توی باشگاه های اینجا اجرا میشه بود, که ازت میخوان چشمهاتو ببندی و مدام نفس عمیق بکشی و با خدای خودت راز و نیاز کنی و ازین چرت و پرت ها :| ولی بعد از اون روز تاااااازه فهمیدم یوگا چه لعبت و جواهریه *__* بعد از اون روز عاشق یوگا شدم, عاشق اینش که چطوری خستگی ها و گرفتگی های بدنتو از بین می بره, که چطوری به خودت میای و ذره ذره پیشرفت کردن استقامت بدنیت رو می بینی! من عاشق یوگا شدم :)


+عنوان پست اسم یه حرکت معروف توی یوگا و اسم همین برنامه ای هست که من باهاش تو خونه یوگا می کنم.


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۲۰
حدیث

از بین لباس های تو خونگیم یه دست لباس هست متشکل از یه شلوار صورتی تیره با خال خال های رنگ و وارنگ و یه تیشرت سبز لجنی با یه سری نقوش بی ربط وسطش! هر کدوم از این ها با هررر چیز دیگه ای بی تناسب ترین و خز ترین ترکیب ها رو میسازن, دیگه چه برسه به اینکه با هم پوشیده بشن! ولی همیشه تا وقتی توی جا لباسیم, لباس های دیگه ای باشه, این دو تا رو انتخاب نمی کنم! بالاخره هر دو هفته یه بار وقتی همه ی لباس ها کم کم از جا لباسی به قسمت رخت چرک ها منتقل میشن, دیگه نهایتا انتخابی نمی مونه جز پوشیدن این ست جادویی. این سه چهار روزی که شلوار خال خال رنگیِ صورتیِ تیره و تیشرت سبز لجنی تنمه, توی خز ترین و جوادی ترین حالت خودم به سر می برم! بعضی وقت ها که عصبانی و بی حوصله بودنم با پوشیدن این لباس ها همزمان میشه, به طرز عجیبی با این تیپ جلوی بقیه ظاهر شدن خیلی آرومم می کنه! اینکه در این حد بیخیال همه چیز باشی که با اون وضعیت گَل و گشاد و بی قواره و بد رنگ بشینی جلوی آدم هایی به جز اعضای خانواده ات! 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۰۷
حدیث

روز دوم عیده و من دیگه می خوام بالا بیارم! ازینکه هر سری و هر دور که مهون جدید میاد, بحث تکراری شیرینی های خونگیمون دوباره تکرار میشه! ازینکه گل هامون چقدر قشنگن و چرا مامانم نمیزنه تو کار گل کاری! ازینکه این سال سومیه که ماهی هامونو نگه داشتیم! ازینکه مامانم دو تا سبزه کاشته و یکیش که اصلیه بوده خراب شده و اون یکی که فقط چون بقیه تخم شاهی ها اضافه بوده و حیف بوده همینجوری سرسری و از سر ناامیدی درست شده ولی الان کلی خوب شده! و .....

نمی خوام نق بزنم و غر بزنم و بگم عید مزخرف و این حرف ها! ولی یه روزی وقتی یه زندگی برای خودم داشته باشم, حتی یه روزش رو اینجوری نمی گذرونم !یا حتی یه ثانیه اش رو! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۹
حدیث

قانون بویل چی میگه؟ خب قانون بویل میگه حجم با فشار رابطه ی عکس داره تو مایعات و گازها! و خب من نمی دونستم که از قانون بویل توی روانشسناسی به طور استعاره ای استفاده می کنن! اونم به این طریق که کوچکترین اضطراب ها و دل مشغولی ها می تونن کم کم حجم عظیمی از فشارها و مشکلات روحی رو به وجود بیارن! 

پس از این به بعد اگر اشخاصی با کوله باری از مشکلات ریز و درشت توی زندگیشون به مشکلات شما فقط چون به اندازه ی مشکلات خودشون بزرگ نیست, خندیدند و از همدردی با شما سر باز زدند, کافیه قانون بویل رو بهشون یادآور بشید! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۳۵
حدیث