برای هر جلسه باید دسته ی لغات جدیدی که جلسه ی قبل وارد دنیای واژگانمان شده اند را در یک داستان جا کرده و بعد هم داستان را بدون اینکه از رویش بخوانیم و کاملا بای هارت گونه توی کلاس بازگو کنیم.
نمی دانم چرا اغلب, ماهیت داستان های من برای هر جلسه جوری می شوند که مثلا رفته ایم مسافرت ولی گم می شویم یا ماشینمان خراب می شود یا از پروازم جا می مانم ( من در زندگی واقعی ام حتی یکبار هم سوار هواپیما نشده ام ولی ببینید که در داستان هایم و در کلاس زبان, از پرواز هم تجربه اش را داشته ام که جا بمانم) یا خلاصه می رویم کمپ با بچه ها و در جنگل گیر دسته ی خفاش ها می افتیم و .... اصلا ترکیب لغات و واژگان جدید جوریست که همیشه برای ساختن یک داستان و جفت و جور کردن همه شان در آن داستان مجبورم همه چیز را زهرمار خودم بکنم تا همگی جایشان بشود :|
اینبار هم داستان اینگونه بود که در شهر دیگری کنفرانس کاری داشتم ولی صبح روز پرواز, اولش که خواب ماندم و بعد هم نصف و نیمه وسایل جمع کرده و هر جوری شده خودم را به فرودگاه رساندم اما طبق معمول پرواز تاخیر داشت. بعد در هتل هم هرچه گشتم خبری از کارت شناساییم نبود برای همین مجبور شدم کلی داستان برای ریسپشن ببافم که به جان ننه بابایت, کیفم را توی فرودگاه زده اند و این حرف ها تا خلاصه راضیش کردم! اما همینکه پایم به اتاقم رسید. و دست در جیبم کردم کارت شناساییم در جیبم بود :| ( موقع گفتن داستانم در این نقطه دقایقی را به احترام پوکرفیس نقش بسته شده روی صورتم, حتی سکوتی دو ثانیه ای هم چاشنی کردم) بعد اینکه هتل هم کار تعمیرات داشت و برق هم مدام می رفت و تهویه هم که قوز بالا قوز !! ولی برای شام و در رستوران هتل خیلی اتفاقی یکی از همکلاسی های دانشگاهم که ده سالی میش. از آخرین باری که دیده بودمش, سر راهم سبز شد, که بعد به مبارکی و مینمت این دیدار فرخنده , مرا به ناهاری برای فردای آن روز دعوت کرد که ولی من به خاطر همان کنفرانس کذایی که به این سفر و حال و روز کشیده شده بودم, قرار را به شام موکول کردم.
و خلاصه آخر داستان هم گفتم که تمام اتفاقات و بدبیاری هایی که در این سفر برایم پیش آمد, در عوض ملاقات دوباره ی "جان" ( اسمش را دلم خواست جان بگذارم:دی) یکی از بهترین اتفاقات سفر که چه عرض کنم , از بهترین اتفاقات زندگی ام شد :))
احساس کردم اینگونه لاو استوری تمام کردن و اینگونه هپی اندینگ طوری بعد از تمام داستان هایی که فقط بلا بر سر خودم نازل کرده بودم, حقم بود =)))