من مدتهاست از وابستگی به آدم ها و تاثیر گرفتن از نظرات منفیشون کناره گرفتم! تونستم خودم باشم هر چقدر ناقص و با عیب ولی ازش خجالت نکشم! عوضش نقاط قوتمو پیدا کنم و اونا رو پر رنگ کنم! حالا در کنارش کارهایی هم هست که من ازش نه سر رشته ای دارم و نه هیچ بخشی از وجودم تمایل داره بره به سمت یادگیریشون و مهارت توشون پیدا کردن! یکی از چیزهایی که من توش خوب نیستم رقصیدن بین جمع و توی مهمونی ها و عروسی هاست! خیلی بهش فکر کردم ولی هیچ جوره راحت نیستم از قرار گرفتن تو مرکز یه جمع و رقصیدن! خیلی راحت نیستم با کلی آرایش کردن! من آیتم های مورد علاقه ام فقط رژلب و گاهی هم ریمل هست! از نشستن رژ گونه و خط چشم و سایه و باقی چیزها روی صورتم حس خودم نبودن و اضطراب بهم دست میده!
حالا فرض کنید با همه ی مراسم عروسی گریز بودن شما! مراسم عروسی دوست ده دوازده ساله اتون سر میرسه! اگر حدیث چهار پنج سال پیش بود به قدری اضطراب سراغش میومد که خیلی راحت حتی قید دوستیشو میزد و نمی رفت عروسی :/ ولی خب حدیث الان می تونه اضطراب هاشو کنترل کنه و دیگه براش مهم نیست وسط یه مجلس عروسی تافته ی جدا بافته باشه و شبیه بقیه نبودن اذیتش نکنه! من می خوام توی عروسی ها ساده باشم! یه پیرهن ساده! یه آرایش ساده و از همه مهم تر اینکه فقط تماشاگر باشم! من از اینها بیشتر ازم برنمیاد! برخلاف دید بقیه از نظر خودم خیلی چیز پیچیده ای نیست!
بله مراسم عروسی دوست نزدیکتون میرسه! کسی توی همه چیز با شما 180 درجه فرق داره از جمله دغدغه ها! شما برخلاف تمام تنفرتون از مراسم ازدواج و حاضر شدن ها و آمادگی ها و دردسرهاش! به خاطر دوستتون هم که شده یک شب رو توی مراسمش حاضر میشید ولی دوستتون هیچ کدوم رو نمی بینه! و مثل بقیه فقط تکرار می کنه چرا نمی رقصی, چرا یه جا می شینی! من فقط همین یه دونه دوست رو دارم! دو شب پیش وقتی همچنان تیکه های بقیه رو که پاشو برقص و یا الان حدیث قراره بیاد وسط و .... رو شنیدم یادم بود که به هیچ جام نباشه ولی وقتی دوستم همه اش گله شد و این حرف ها از زبون اون اومد یادم رفت که بهشون نباید توجه کنم! دروغ چرا دلم شکست! باز حس اضطراب و حقارت و هیچی نبودن بهم دست داد! تو خودم مچاله شدم! وسط اون همه دختر رنگ و وارنگ حس یه دست و پا چلفتی بی عرضه بهم دست داد! شروع کردم به خود تخریبی و مقایسه ی خودم با بقبه که چقدر من نمی تونم مثل اونا نرمال باشم!
یه شب عروسی بود برای بقیه که کلی زدن و رقصیدن و خودشونو کشتن و بهشون خوش گذشت ولی واسه من دو روز کلنجار رفتن و انرژی منفی و حرف های منفی و ریشخند دیلیت کردن بود!
من این سوال رو از خودم نمی پرسم چون یه به شدت آنتی مراسم ازدواجم, که هیچ پوئن و یا نکته ی مثبتی توی یه مراسم ازدواج نمی بینم! پس جواب من مشخصه! ولی از شما می پرسم آیا اینقدر براتون مهمه و یا باید برای آدم ها مهم باشه که یه نفر توی مراسم ازدواجشون برقصه؟ که غمگین بشن؟ که حس کنن دوستشون چقدر نمی خواد دوستشون باشه؟ و بعد دوستشون رو برای چیزی که نمی تونه باشه بازخواست کنن؟