Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی


روز ها و هفته ها و ماه ها گذشت و این فیلم توی آرشیوم خاک خورد و خاک خورد، چون فکر می کردم قشنگ نیست و حوصله اشو ندارم! تا کسی از کتابش گفت و از اینکه قشنگ بوده! و نتیجه این شد که بالاخره فیلم رو دیشب دیدم :)
یک کلاسیک عاشقانه ی انگلیسی که از دیشب من فقط گیر کردم روی این آهنگش *_*

The gardener’s son was standing by;
Three flowers he gave to me
The pink, the blue, and the violet, too,
And the red, red rosy tree,
The red, red, rosy tree.

But I refused the red rose bush
and gained the willow tree,
So all the world might plainly see
How my love slighted me,

How my love slighted me.

و خود فیلم 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۱۳
حدیث

امروز با یک پدیده ی انسانی آشنا شدم, که دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر بود و 29 شهریور دفاعیه داشت! ولی در کمال تعجب و به عنوان یکی از عجایب خلقت, این دوست عزیز نه می تونست ویندوز کامپیوترش رو عوض کنه و حتی از اون هم عجیب تررر نه می تونست که چطور باید با وورد کار کرد! 29 شهریور دفاع داشت ولی تا امروز فکر کرده بود که دفاع هم مثل یک ارایه ی کلاسی ساده است  با فقط یه پاورپوینت ساده تر! 

باورتون نمیشه ولی نمی تونست با وورد کار کنه! یه دانشجوی ارشد مهندسی کامپیوتر , نه لیسانس ها, نه!!! فوووق لیسانسسس, اونم مهندسی کامپیوتر :| 


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۲۲
حدیث

چند وقتیه توی یه کانال هیپ هاپ جوین شدم ولی تا حالا حتی یکی از آهنگ هاشو هم دانلود نکردم! هر چی بالا پایین می کنم کانال رو  می بینم دیگه این من الانم نه دِرِک دوست داره, نه فیفتی سنت و نه اسنوپ داگ( اینو ازون اول هم دوست نداشتم :|)  و نه امینم (حتی امینم :زار ) و باقی دوستان که اصلا آشنایی یک درصدی هم ندارم باهاشون!

یکی نیست بگه دلبندم پس چرا هی کانال رو زیر و رو می کنی! یک گزینه لیو چنل هم این بین برات گذاشتن :| 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۴۹
حدیث

" یوزف می کوشد آن جوان معصوم را درک کند و خود را به جای او بگذارد، اما نمی تواند. آن احساساتی گریِ آمیخته با سادیسم، کاملا با سلیقه ها و سرشت او در تضاد است. برگ سفیدی از دفتر خاطرات جدا می کند و این جمله را با مدادی روی آن بازنویسی می کند: "از غم او لذت عظیمی برده ام. " زمان درازی به آن دو دست خط نگاه می کند؛ دست خط قدیمی کمی خام است اما دست خطِ دیروز همان قالبی را دارد که امروزِ دارد. این شباهت برایش ناخوشایند است، آزارش می دهد، در هم می کوبدش. چه طور ممکن است دو نفر این قدر بیگانه، این قدر متضاد، دست خطی یکسان داشته باشند؟ این جوهره ی مشترک که او و آن بچه ی لوس و ننر را به یک شخص واحد تبدیل می کند، در چیست؟ "


"یوزف شروع می کند به ریز ریز کردن صفحات دفتر خاطرات. بی شک حرکتی اغراق آمیز و بی حاصل است؛ اما ضرورتی را احساس می کند که انزجارش را آزاد کند؛ ضرورت نابودی آن پسرک، تا مبادا روزی (هر چند در یک کابوس)، پسرک را با او اشتباه بگیرند، به جای پسرک او را مضحکه کنند، او را مسئول گفته ها و اعمال پسرک بدانند! "

    از کتاب "جهالت" میلان کوندرا

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۲
حدیث

چقدر سخته تحمل حس حسادت به چیزی که می تونستی تو هم سهمی ازش داشته باشی, حتی فقط به اندازه ی سهمی از یک خوشحالی! ولی حالا هیچ سهمی نداری و هیچ ربطی هم نداری! بیرون از همه چیز ایستادی و سعی می کنی بغض های قلمبه شده ات رو بفرستی پایین و تند تند پلک بزنی تا اشک ها نیان و صف نکشن! تازه باید تظاهر کنی که خوشحال هم هستی در برابر بقیه ای که  نمی دونن که این چیزی بوده که چقدرررر توی رویاهات خودت رو جزوش حساب می کردی برای روزی که از راه می رسه ....


+یک دنیا ممنون از کامنت هاتون :) همشون برام یک عالمه ارزش داشت و اگه اشکالی نداشته باشه جواب تک تک به کامنت هاتون ندم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۲
حدیث

برای هر جلسه باید دسته ی لغات جدیدی که جلسه ی قبل وارد دنیای واژگانمان شده اند را در یک داستان جا کرده و بعد هم داستان را بدون اینکه از رویش بخوانیم و کاملا بای هارت گونه توی کلاس بازگو کنیم. 

نمی دانم چرا اغلب, ماهیت داستان های من برای هر جلسه جوری می شوند که مثلا رفته ایم مسافرت ولی گم می شویم یا ماشینمان خراب می شود یا از پروازم جا می مانم ( من در زندگی واقعی ام حتی یکبار هم سوار هواپیما نشده ام ولی ببینید که در داستان هایم و در کلاس زبان, از پرواز هم تجربه اش را داشته ام که جا بمانم) یا خلاصه می رویم کمپ با بچه ها و در جنگل گیر دسته ی خفاش ها می افتیم و .... اصلا ترکیب لغات و واژگان جدید جوریست که همیشه برای ساختن یک داستان و جفت و جور کردن همه شان در آن داستان مجبورم همه چیز را زهرمار خودم بکنم تا همگی جایشان بشود :| 

اینبار هم داستان اینگونه بود که در شهر دیگری کنفرانس کاری داشتم ولی صبح روز پرواز, اولش که خواب ماندم و بعد هم نصف و نیمه وسایل جمع کرده و هر جوری شده خودم را به فرودگاه رساندم اما طبق معمول پرواز تاخیر داشت. بعد در هتل هم هرچه گشتم خبری از کارت شناساییم نبود برای همین مجبور شدم کلی داستان برای ریسپشن ببافم که به جان ننه بابایت, کیفم را توی فرودگاه زده اند و این حرف ها تا خلاصه راضیش کردم! اما همینکه پایم به اتاقم رسید. و دست در جیبم کردم کارت شناساییم در جیبم بود :| ( موقع گفتن داستانم در این نقطه دقایقی را به احترام پوکرفیس نقش بسته شده روی صورتم, حتی سکوتی دو ثانیه ای هم چاشنی کردم) بعد اینکه هتل هم کار تعمیرات داشت و برق هم مدام می رفت و تهویه هم که قوز بالا قوز !! ولی برای شام و در رستوران هتل خیلی اتفاقی یکی از همکلاسی های دانشگاهم که ده سالی میش. از آخرین باری که دیده بودمش, سر راهم سبز شد, که بعد به مبارکی و مینمت این دیدار فرخنده , مرا به ناهاری برای فردای آن روز دعوت کرد که ولی من به خاطر همان کنفرانس کذایی که به این سفر و حال و روز کشیده شده بودم, قرار را به شام موکول کردم.

و خلاصه آخر داستان هم گفتم که تمام اتفاقات و بدبیاری هایی که در این سفر برایم پیش آمد, در عوض ملاقات دوباره ی "جان" ( اسمش را دلم خواست جان بگذارم:دی) یکی از بهترین اتفاقات سفر که چه عرض کنم , از بهترین اتفاقات زندگی ام شد :))

احساس کردم اینگونه لاو استوری تمام کردن و اینگونه هپی اندینگ طوری بعد از تمام داستان هایی که فقط بلا بر سر خودم نازل کرده بودم, حقم بود =)))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۹
حدیث

 

Mr. Sandman bring me a dream,

Make him the cutest that I’ve ever seen

Give him two lips like roses and clover

Then tell him that his lonesome nights are over

 

دریافت

 
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۰
حدیث

امروز صبح که داشتم می رفتم کلاس, همینکه از جلوی یه ماشین پارک شده رد شدم صدای پیس پیس کردن سرنشین ماشین به سمتم بلند شد :| بعد همونجور که قدم تند کردم و از اون خیابون رد شدم , تو فکر بودم که خدایا چرا نسل این پیس پیس کننده ها هنوز منقرض نشده :-؟  

بعدش دوباره ظهر که داشتم برمی گشتم دوباره دیدم یکی ازون ور خیابون داره پیس پیس می کنه که عاوره و اینا :| و بعد اونجا بود که فهمیدم خدا می خواد نشونم بده که چه گونه ی سخت جانی هستن این موجودات که نه تنها هنوز منقرض نشدن, بلکه حتی رو به نادر شدن هم نرفتن و ممکنه در یک روز دو مورد ازین گونه به پستت بخوره حتی :|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۶
حدیث
جدیدا در هر جمعی تنها احساسی که دارم, احساس دوووور افتادگی و تنها بودن است! آدمی با سلایق متفاوت, با فکر متفاوت, با ... کلا متفاوت!  و نه اینکه متفاوت خوب و یا متفاوت بد! فقط متفاوت! 
وقت هایی که تصمیم می گیرم حرف بزنم و یک طرف بایستم, تمام کل روزهای بعدش حالم از خودم بهم می خورد که چرا اگر نمی خواستم عقیده خودم را بگویم, ساکت نماندم و برعکس در طرفی قرار گرفتم که خودم نبودم! یا وقت هایی هم که ساکت می مانم هم باز حالم از خودم بهم می خورد که چقدرررر دورم و چقدررر آدمیزاد نیستم! 
گاهی وقت ها که کمی نسبت به خودم مهر و عطوفتی حس می کنم. به خودم میگم که شاید بقیه هستن که آدمیزاد نیستن و من 'هستم' درعوضش! بعد ولی می بینم که فقط منم که در یک سمت و در اقلیت ایستادم , تک و تنها ... 
هر چقدر اینجا و در مجازیت همه جور احساسی دارم به جز تنهایی! در عوض در زندگی واقعی حس می کنم روی یک جزیره دورافتاده خالی از سکنه, فقط خودم هستم و خودم!

+بذارید کامنت های این پست رو جواب ندم :) 
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۲۱
حدیث

همیشه اولین حضور یک شخص بسیاار چاق یا بسیااار لاغر در باشگاه, روز مزخرفی برای بقیه حاضرین قدیمی می باشد! برای اینکه مدام ناله ی یعنی من لاغر میشم؟؟ یا یعنی من چاق میشم؟؟ به گوش می رسه و بعد هم جواب های دلگرم کننده مربی و یک عااالمه توصیه که همه ی قدیمی ها کامل از بر شده اند ولی خوب شخص چاق و یا لاغر فقط همان یک جلسه یا فوقش دو جلسه را می آید و فقط هم می آید تا در خلال حرکات ما صدای موزیک کم تر باشد که توصیه ها به گوش حضرات برسد!! و بعد دیگر می روند که می روند :| 

من ولی دوست دارم فقط یک دمبل بردارم و درحالیکه لبخند به لب دارم به این حضرات نزدیک شده و بووووم _خون به دیوار می پاچد_  تمام ! :| [آیکون والاع]

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۲۹
حدیث