Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

اینجا

تحت عنوان MyDailyShit

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۷:۴۷
حدیث

کاش زندگی همیشه از این ساعت ها و موقعیت ها داشت! از کدوم ساعت ها و موقعیت ها؟ از همین ساعت های بعد از 12 شب تا هفت صبح! همین ساعت هایی که دیگه 98 نیستن و 99 هم نیستن! جایی هستیم که متعلق به هیچ کدوم نیست! 

می خواستم یه فیلم بذارم ببینم یا شاید هم دو تا فیلم و یا چند تا اپیزود از یه سریال، تا این ساعت ها بگذرن و برسیم به هفت و سال رو تحویل کنیم و بعدش .... همین بعدش مسئله ساز شد!چون واقعا بعدش هیچی نیست! احتمالا بخوابیم! همین! فقط خواب!چون امسال تقریبا بعد خاصی وجود نداره! همچنان باید توی خونه باشیم (که من بالاخره باهاش به صلح رسیدم) و خب تاااا ببینیم کی دوباره قرار هست به روال عادی زندگیمون برگردیم! خواستم این زمان رو انکار کنم! خواستم یک جوری سرم رو گرم کنم تا این زمان هم بگذره و من نفهمم چطوری گذشت! ولی بعد دلم نیومد! یک جوراهایی که انگار این زمان حیف باشه! یا باارزش باشه! اول روز چندم قرنطینه بودن رو حساب کردم! روز 27 ام! یکجورایی عدد زیادی بزرگی به نظر اومد! یکجورایی خوف آور که چطور 27 روز رو بی هدف و افسرده و مغموم گذروندم! به 98 فکر کردم! که فکر نمی کنم لازم باشه لیستی از اتفاقات امسال رو بنویسم چون همه امون خوب می دونیم امسال چطور گذشت! چقدر بد گذشت! چقدر تلخ گذشت و اینکه امسال سلیمون رو هم ازمون گرفت! توی این 27 روز شاید تنها جایی که زیاد رفتم بهشت زهرا بود! بهشت زهرا توی روزهایی به جز پنج شنبه ها خیلی جای قشنگیه! یا نمی دونم بهشت زهرای ما شاید قشنگه! که درو تا دورش رو کوه ها و تپه ها و یه سکوت پر عظمت طبیعی در برگرفته! و من نمی تونم پای قبر سلیمون بشینم حتی برای دقایقی فاتحه خوندن! قبر سلیمون انگار خودش نیست! سختمه بشینم روبه روی یه سنگ و باهاش حرف بزنم! عوضش راه می افتم بین قبرها و اون سکوت عظیم قشنگ! اون صدای آروم باد لابه لای شاخه های درخت های کاج سر به فلک کشیده سمت شرقی بهشت زهرا (سمت قدیمی) و صدای پرنده ها و مگس ها و زنبورها! یه صدای محو و دوری از حرف زدن مامانم اینا! راه می افتم و برای سلیمون فاتحه می خونم و به قبرها و به سن ها و اسم ها و شعرهای روی قبرها و سازنده و امضای کسی که قبرها رو ساخته! به تفاوت قبرها با هم! به اینکه چطوری در طی این سال ها تغییر کردن! به اینکه کدومشون قشنگ تره! به اینکه کدومشون تمیزتره! به اینکه اوناییکه تمیز نیستن یعنی کسی بهشون چند وقته سر نزده! به اینکه قبر پسر 15 ساله ی همسایه امون همیشه تمیزه! به اینکه مادرش هر پنج شنبه چطوری با وسواس تمیزش می کنه و با چشم های اشکی میشینه بالای سرش! به داستان آدم های توی قبر فکر می کنم! به خانواده هاشون! به اینکه رفتن این آدم ها چی به سر دل خانواده هاشون آوورده! به این فکر می کنم که چقدر وقتی میگن خاک سرده، اشتباه می کنن! به اینکه چقدر یاد این همه آدم اینقدر زنده است که حتی دل منی که خیلی هاشون رو هم نمی شناسم اینقدر تنگ می کنه، اینقدر حسشون می کنم! همه اشون رو! از اون پیرزن صد ساله ای که توی سال 1377 مرده بود تا اون بچه ی 9 ساله ای که چند سال پیش مرده بود! به فاصله ی قبر بابالطفعلی (بابای مامانم) و سلیمون (بابای بابام) فکر می کنم! که چطور به فاصله ی ده سال از هم مردن و چطور یاد هر دو شون فقط باقی مونده و همیشه باقی خواهد موند وبا به اینکه حرف مفت زده هر کس گفته خاک سرده! 

نمی خواستم اینقدر از تجربه ی بهشت زهرا بگم ولی ناخودآگاه تا اینجا ادامه دار شد! 

و از این ساعت ها، از این ساعت ها که چیزی حدود سه ساعت فقط ازش باقی مونده تا سال تحویل و رسیدن به 99! بعد از شمردن روزهای قرنطینه و اینکه چطور گذشتند این روزها! یه لیست برای روزهای آینده درست کردم! بولت ژورنالم رو باز کردم تا دوباره روزانه نویسی هامو شروع کنم! تا دوباره روزهامو ثبت کنم! روز 27 دی آخرین روز ثبت شده بود.... وقتی به بولت ژورنالم نگاه می کنم می بینم بیشتر از روزهای ثبت شده، روزهای ثبت نشده داشتم! بیشتر از روزهای شاد روزهای افسرده و غمگین داشتم! برای 99 نمی خوام روزهای شاد بیشتری داشته باشم، نمی خوام دیگه غمگین و یا افسرده نباشم، نمی خوام از این قول های صد من یه غاز و تصمیمات فقط کبری بگیرم! فقط می خوام روزهای بیشتری رو ثبت کنم! اینکه keep the fucking track ! همین! نمی خوام کارهای خارق العاده بکنم! ولی حداقل روزی دو تا کار رو تیک بزنم! یا نشد فقط یکی! ولی تیک بزنم! افسرده و یا غمگین باشم ولی به جلو هم حرکت کنم! روزهایی رو که ثبت نمی کنم مثل همون تصمیم اول برای گذروندن این ساعت های تا سال تحویل با فیلم دیدن بود! یعنی گذروندن زمان جوریکه گذشتن و عبور کردنش رو انکار می کنم و نادیده می گیرم و خودم رو به ندیدن می زنم! اینکه از زندگی کردن دست می کشم و سر خودم رو جوری گرم می کنم تا نفهمم داره می گذره! تا غم و رنج و هر کوفتی که تو وجودم هست رو نشنوم و حس نکنم! 

برای 99 آرزوی سالی خوب و خوش و سرشار از شادی و از این کوفت و زهرمارها ندارم! فقط از خود 99 ام می خوام چشم هاش رو باز کنه! با غم و درموندگی و رنجش زندگی کنه! از خود 99 ام می خوام که حتی اگر روزهاش رو الکی الکی و بی هدف می خواد بگذرونه، حداقل آگاه و با چشم های باز اینکار رو بکنه! برای هر روزش انتخاب کنه، حتی اگر می خواد خوابیدن باشه و یا فقط با گوشی و الکی توی اینترنت چرخیدن باشه! 

+سالی که گذشت 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۵۲
حدیث

این ها که می بینید نگارشات من در روز یکشنبه 4 اسفند می باشد که خب به صورت پیش نویس باقی موندن تا به امروز:

شنبه: برخلاف اینکه تماااامی مدارس و آموزشگاه ها تعطیل بودند! که دلیلش رو روز جمعه، انتخابات و حوزه ی انتخاباتی بودن بیشتر مدارس ذکر کردن! ما ولی شنبه تعطیل نبودیم(به دلیل ددلاین تموم کردن ترم تا قبل از عید)! و هنوز بیست دقیقه نشده بود که آموزشگاه رو باز کرده بوودیم, که از سازمان بهداشت زنگ زدن و گفتن بااااید تعطیل می کردید! و جواب ما این بود که وقتی علت تعطیلی حوزه ی انتخاباتی بودن مدارس و مراکز آموزشی  شمارش آرا عنوان شده و ما هم شامل این گزینه نبودیم از کجا می دونستیم که باااید تعطیل می کردیم!!!! و دیگه کلی نکته ی بهداشتی و دستورالعمل دادن و گفتن هر بچه ای که سرما خورده بود رو برگردونیم بره خونه! و هنوز کلاس های ساعت اول تموم نشده بود, که با نامه ای که فرستاده بودن آموزشگاه, عملا مدیر آموزشگاه رو مجبور کردن تا رضایت بده! و این هفته رو کامل تعطیل کردیم! 

هیچ کدوممون باورمون نمیشد! تقریبا از شهریور به بعد ما حتی یک روز مرخصی هم نتونسته بودیم بگیریم :| بعد نمی دونستیم نگران کرونا و این وضعیت باشیم یا خوشحال یک هفته تعطیلات:دی

یکشنبه: اگر ولی تعطیلی یک هفته ای از صبح شنبه قطعی شده بود من و رضا هم با مامان اینا امروز _یکشنبه_ راهی مشهد بودیم! ولی دیگه دیر بود و نمیشد -__- و بدین ترتیب یک هفته تعطیلات هست و من و رضا دو تایی :) 

امروز بالااااخره بعد از مدت ها وقت آرایشگاه رفتن داشتم :/ و رفتم موهام رو مرتب کردم! بعد از قررررن ها یوگا کردم! الانم اومدیم خونه ی مامبزرگه که هم اون شب ها حوصله اش سر نره! ( چون بابام هر شب بهش سر میزنه و حالا نیست) هم ما هم مثلا تنها نباشیم! شام هم یه مرغ بحرینی خوشمزه ای مامبزرگه پخته بود که ثابت می کنه همچنان دود از کنده بلند میشه :دی 

دوشنبه و سه شنبه: فعلا برنامه ی خاصی ندارم! احتمالا بشینم فیلم و سریال ببینم :) 

چهارشنبه: مامبزرگه رو برمی داریم اگه بتونیم راضیش کنیم و میریم خونه ی سه قلوها

پنج شنبه: دیگه ناهار که بخوریم با سه قلوها و داداششون و مامانشون برمیگردیم خونه ی مامبزرگه تا جمعه :)

جمعه: با غمی وصف ناپذیر از بازگشایی آموزشگاه, آماده ی سر کار رفتن میشیم -__- 

 

قبل از ادامه ی بحث بگم که هییییچ کدوم از اینکارها رو البته به غیر از چهارشنبه شام و ناهار خونه ی سه قلوها رو انجام ندادیم و در عوض نشستیم با رضا یه کله اول Death Note و بعد هم Attack on Titan رو دیدیم :دی

چه خوش خیالی توی نوشته هام بوده! چه لذتی از تعطیلات داشتم می بردم :هعیییی 

 

الان درست 20 روز از شروع تعطیلات یا به عبارتی همون قرنطیلات می گذره! هفته ی اول شوق وصف ناشدنی داشتم! حس آدمی که از زندان رها شده باشه! حق بدین خب! حق بدین به کسی که از 17 فروردین 98 تا 11 اسفند 98 رو هر روز حتی تعطیلات رسمی، صبح (9 تا 1) وبعدازظهر (3 تا8) رو نان استاپ سر کار بوده (البته نه جمعه ها)! 

هفته ی دوم ولی کم کم شور و شوق خوابید و استرس ها  و نگرانی های کرونا اضافه شد! و تا هفته ی سوم که این هفته ای که گذشت باشه با افسردگی گذشت! ولی از دیروز باز کمی همت کردم و به افسردگی و خمودگی غلبه کردم و کمی زندگی کردم و نفس کشیدم! که شامل جرکات خاصی نمیشه ولی از حالت شب ها بیدار بودن و روزها خوابیدن و ناهار و صبحانه و شام نخوردن و چایی و بیسکوییت و تی تاپ خوردن دو روزه بیرون اومدم! از فقط سریال دیدن به کمی سریال و کمی فیلم دیدن و کمی هم کتاب خوندن و روش تدریس توی یوتیوب دیدن و خلاصه برداری کردن شیفت پیدا کردم، یوگا هم کردم! توی حیاط هم رفتم .....

ولی همچنان کلافه ام! جوریکه واقعا دارم به کسایی که مجبورن برن سرکار حسودیم میشه :/

کی فکرش رو می کرد روزی یک دنیا با هم توی همچین شرایطی ....

 

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۴۱
حدیث

در راستای ادامه دار شدن این تعطیلات و این قرنطینه ی خانگی و در راستای به بطالت کشیده شدن این روزها و ته کشیدن فکر ها و ایده ها برای سرگرم شدن! اینجانب تصمیم به برگزاری کلاس های آنلاین گرفتم :)

ظرفیت کلاس سه نفر هست.

اون هم سه نفری که تا به حال کلاس زبان نرفته باشن و دانش و دانسته هاشون از زبان همون دانسته های دبیرستان و یا چند تا واحد زبان عمومی توی دانشگاه هست. 

اگر دوست دارید شرکت کنید بهم پیام بدید تا راجع به هزینه و شرایط کلاس براتون بگم :)

خیالتون رو هم راحت کنم از اینکه هزینه ی دوره به شدت مقرون به صرفه و اقتصادیه -__^

از طریق همین پست می تونید کامنت خصوصی بفرستید.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۰
حدیث

دیدین موقعیت هایی که یک نفر داره براتون درد و دل می کنه ازینکه از تلاش برای یک چیزی و از این همه شکست خسته شده، ازینکه همیشه داره به در بسته می خوره! دیدین چقدر سریع آدم براش فاز: نه نباید تسلیم بشی و ادامه بدی و این حرف ها رو نزن! خوب شکست خوردی که خودری! بازم باید بلند بشی و ادامه بدی! حرف های بقیه رو ول کن! بی خیال! تو می تونی! باز ادامه بده! برمی داره. خود من خیلی این سمت قضیه بودم! اون آدمی که  به خیال خودش باید فقط انگیزه بده! 

خب خود من الان توی موقعیت مخالف هستم! الان اون آدمی هستم که هر چی تلاش می کنه یه نـــــــــــــــــــه گنده وسط کار افتاده -__- گیر کرده وسط گواهینامه ای که نمی تونم بگیرم! و هر بار شکست و قبول نشدن توی آزمون و حرف های بقیه و ....! برای مدت زیااادی واقعا گوش هام رو تونستم روی حرف های بقیه بسته نگه دارم! ولی بعضی وقت ها می بینم که کنترل از دستم خارج شده و داره حرف های بقیه اذیتم می کنه! به افسردگی می کشوندم! تحقیرهاشون و خندیدن هاشون و سوال ها و پیگیری هاشون! بعد دوباره برای دو سه روز تحت تاثیر قرار گرفتن، باز خودم رو جمع و جور می کنم و باز دوباره گوش ها و چشم هامو روی حرف ها می بندم! و تا مدتی می تونم کنترل کنم چیزی نشنوم و نبینم و به دل نگیرم! ولی یهو روزهایی که از همه جا خسته ای، روزهایی که گاردهای محافظتی ات رو انداختی، روزهایی که ذهنت درگیر هزار و یک چیزه، روزهایی که غم رفتن سلیمون یهو برمی گرده و زیاد میشه! اون حرف ها و ری اکشن ها روم تاثیر می ذارن! دلم رو می شکنن! افسردگی و بی حوصلگیم رو دو برابر می کنن! جمع و جور کردن خودم و دوباره روی روال عادی برگشتن رو سخت تر می کنن! 

بعد توی این موقعیت از همیشه متنفرم ترم که به کسی بگم دلیل ناراحتیم چیه! چون جواب بقیه رو می دونم! می دونم می خوان بهم بگن؛ "عیبی نداره، بذار هر کسی هر چیزی دلش می خواد بگه، بذار اینقدر بگن تا خسته بشن!" خودم می دونم همه ی این ها رو! من استاد طعنه و کنایه و سرکوفت از این گوش شنیدن و از اون گوش بیرون کردنم! ولی این روزها نمی تونم! این روزها توی این هم دارم شکست می خورم! می ترسم به اون جایی برسم که ولش کنم! که باعث بشن بی خیال بشم! اینکه تاییدی بشم روی حرف هاشون که میگن زن جماعت رو چه به رانندگی...

Pep Talk: a short speech that is given to encourage someone to work harder, to feel more confident and enthusiastic, etc. 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۰
حدیث

چه توقعی از بالاتری ها میشه داشت! اصلا تعجبی نداره که چرا اینقدر دزدی می کنن, دروغ میگن, کارشکنی می کنن, سمبل بندی می کنن! وقتی ما همین مردم بیچاره ای که گرونی امونمون رو بریده, کار درست و حسابی نداریم, نمی تونیم تشکیل خانواده بدیم, توی خرج خانواده امون موندیم, افسرده ایم, بیشتر از 250 نفرمون رو می کشن و اسمش رو می ذارن خطای انسانی و حادثه ای که اتفاق افتاده... همین ما مردم بدبخت که هر چی می کشیم فکر می کنیم از بالا دستی هامونه! وقتی پای یه انتخابات مجلس میشه! توی یه شهر کوچیکش بیا ببین توی یک هفته چه پول ها که خورده نمیشه, چه پول ها که از بیت المال دزدی نمیشه, چه دروغ ها که گفته نمیشه, چه باند بازی ها که نمیشه, چه حق ها که خورده نمیشه! بهتره بگیم همین ما مردم بدبخت چه پول ها که نمی خوریم, چه پول ها که از بیت المال راحت برمی داریم, چه دروغ ها که نمی گیم, چه باند بازی ها که نمی کنیم, چه حق ها که نمی خوریم و..... آخ !ولی آخ از چشم ها و گوش هامون! که درد این یکی از همه اش بیشتره!!! که چه زود چشم ها و گوش هامون رو می بندیم روی همه چیز و یه آب فراموشی هم می خوریم سرش تا بشوره ببره! یا چرا اونا بخورن و دزدی کنن و دروغ بگن و بی گناه بفرستن به آسمون و ناکجاآباد ولی ما مردم بدبخت نخوریم و دروغ نگیم و نچاپیم؟؟ ما چیمون مگه کمتره از بالایی ها؟؟ بالاخره نمی تونیم که جلوشون رو بگیریم, پس بیایم خودمون هم مثه اونا بشیم, هان؟! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۸
حدیث

از جانب من به تمامی شماهایی که قصد یادگیری زبان رو دارید! و یا در حال یادگیری هستید و کلاس زبان میرید! خواهشا و لطفا قانون ساده ی در کلاس فارسی صحبت نکردن را جدی بگیرید! 

بعد از بعضی از کلاس هام اینقدری ازم انرژی و انگیزه رفته که با خودم میگم واقعا برای چی و کی حرص می خوری! اصلا ارزششو داره! اصلا که چی! اینقدر که باید سر بعضی کلاس ها با زبان آموزها بجنگم تا سعی کنن فارسی صحبت نکنن و خواسته هاشون و سوال هاشون رو به انگلیسی بگن! اینکه باااید یاد بگیرن معنی ها رو به فارسی از من نخوان! اینکه باااید یاد بگیرن گرامر رو به فارسی توضیح نمیدیم! بعضی روزها حتی سر سوزن هم شغلم رو دوست ندارم ... حتی سر سوزن! 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۳
حدیث

ترم پیش به صورت غیر منتظره ای مدیرمون با یکی از همکارها و مربی ها قطع همکاری کرد! همیشه حضورش خیلی مشکل آفرین بود! گاهی جوری که مستاصل میشدی از موقعیت ها و جنگ اعصاب هایی که به خاطر حضور این شخص به وجود میومد! ولی خب وقتی مسئله ی عذر کسی رو خواستن وسط میاد، آدم خیلی دلش نمیاد برای کسی این موضوع رو بخواد! چه برسه به اینکه پیشنهاد دهنده ی همچین موضوعی هم باشه! تا خود مدیرمون وقتی از جانب این شخص توی یکی از همون موقعیت های مستاصل کننده گیر کرد ، بالاخره عطای کار کردن با اون همکار رو به لقاش بخشید و عذرش رو خواست!

روزهای اول چون توی شوک بودم نمی دونستم باید بهش پیام بدم یا نه! اصلا گیریم پیام هم دادم، چی بگم! اصلا آیا درسته که پیام بدم یا نه! خلاصه که بعد از دو هفته از اون اتفاق به نظرم رسید که بهتره بهش پیام بدم و حالشو بپرسم! هر کدورت و مشکلی هم که باشه بین اون شخص و آموزشگاه بوده به هرحال! به تنها شماره ای که ازش داشتم پیام دادم که بعدا فهمیدم خب اون شماره خاموشه و باید به یک شماره ی دیگه که از منشی آموزشگاه گرفتم پیام بدم! تا من متوجه بشم که اون خطی که بهش پیام دادم به این علت ازش جوابی نگرفتم، چون خاموش بوده و شماره ی دیگه ای از اون شخص از منشی آموزشگاه بگیرم، چیزی نزدیک به دو هفته ی دیگه طول کشید! یعنی چیزی نزدیک به یک ماه از رفتن اون شخص! و مدت کمی نبود که متوجهمون کنه، چقدر بدون حضور اون آدم محیط آموزشگاه بی حاشیه و پچ پچ و ناراحتی و حرف های یواشکی و پشت پرده است! حقیقتا داریم نفس راحتی می کشیم! و کلی هم اعصابمون آروم تره! و درگیر هیچ بحث و کدورت بچگانه و قهری هم دیگه نشدیم! 

در کل به این نتیجه رسیدم رابطه ام باید با اون آدم همین جا تموم بشه! و وقتی خود اون شخص آدمی نبود که دلش برای خودش بسوزه و رفتارش رو اصلاح کنه! چرا من دلم باید براش بسوزه! یا اصلا چه رسالتی روی دوش من هست ازینکه حالش رو بپرسم، وقتی در نبودش دارم نفس راحت می کشم :/ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۶
حدیث

تماااام هفته منتظر رسیدن امشب بودم! تماااام هفته فکر پنج شنبه ای که امروز باشه و از هشت و نیم صبح تا هفت غروب یک کله کلاس داشتن با یه تایم نیم ساعته برای ناهار و فاصله یک ربعی بین هر کلاس, مانع از سپری کردن یک هفته نرمال شد! حالا امروز گذشت! ده ساعت سر کار بودن گذشت! مهره های کمرم خسته اس! گلوم می سوزه از سرما خوردگی! اشک هام گوله گوله میریزن! نمی دونم به خاطر دل تنگی واسه سلیمونه* یا از بغض این روزهاست! هم از کار کردن خسته ام! هم توانایی و کشش توی خونه موندن و کاری نکردن رو ندارم! 

امروز رو گذروندم و اون احساس آخیشششش ی که فکر می کردم بهش می رسم رو نمی تونم پیدا کنم! حتی خسته تر از دیشبم! حتی بی انرژی تر از دیشبم! 

 

*بعدا نوشت: سلیمون بابابزرگمه! خواستم یگم تا حتی ثانیه ای از بغض ها و اشک هام به شخص دیگه ای نسبت داده نشه! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۸
حدیث

One potato: عجیب ترین ترکیب خریدتون از دیجی کالا چی بوده؟

بسته ای که امروز از دیجی کالا به دست من رسید متشکل بود از یک عدد جعبه لایتنر, لامپ ریسه ای, شوینده صورت و دو تا بسته ی 6 عددی شورت (خیلی خوب تخفیف خورده بودن) :دی 

Two potatoes: عنوان یکی از آهنگ هاییه که سر کلاس برای بچه ها پلی می کنم وقتی دارن یک فعالیت انجام میدن ( در جهت خشک و خالی نبودن فضای کلاس) به قول جولیک; شده کرم گوش و افتاده روی زبونم *___* 

Three potatoes: خیلی خسته ام! ذهنی! از اون مدل های خستگی که می دونم اگر مرخصی هم بگیرم و مدتی سر کار نرم, شاید دو چندان هم بشه! فقط خودم رو با بولت ژورنال و هبیت ترکر و رنگی رنگی کردن و علامت زدن روزها ملزم می کنم روزی حداقل سه یا چهار تا تسک رو انجام بدم و بعد بیهوش بشم!  

More: اتاقم با اون ریسه های لامپ خیلی باحال شده :) 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۷
حدیث