Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی
من خیلی آدم حساس و یا دچار وسواسی نسبت به دماغم و اینکه نیاز به عمل داره نیستم! از لحاظ زیبایی دماغ من نیاز به عمل داره ولی خب خودم مسئله ی جدی و خاصی باهاش ندارم! ولی بازم باعث نمیشه گاهی اوقات خودم رو با دماغی عمل کرده تصور نکنم! یا بهش فکر نکنم که اگه شرایطش جور باشه آیا دماغم رو عمل خواهم کرد یا نه!! تا قبل از اینکه لیلا دماغش رو عمل کنه, جوابم "آره" بود به موقعیتی که اگه جور می شد تا من بتونم دماغم رو عمل کنم! ولی بعد از اینکه لیلا دماغش رو عمل کرد نظرم عوض شد و جوابم به "نه" تغییر کرد, اونم نه به خاطر اینکه کلی درد داره و یه دوره ی نقاهت طولانی! نه به خاطر اینکه ممکنه بعد از عمل نتیجه اون چیزی نشه که آدم انتظارشو داره! نه به خاطر هیچ کدوم از اینها!! بلکه به خاطر اینکه تا یادم میومد لیلا کسی بود که همیشه از دماغش ناراضی بود, همیشه تو فکر این بود که اولین پولی رو که جور می کنه صرف عمل کردن دماغش بکنه! و بالاخره این کارو کرد! بار اولی که دیدمش همچنان چسب ها روی دماغش بود و ورم داشت! از دید من هیییچ چیزی تغییر نکرده بود همچنان! ولی در کمال تعجب یک عالمه آدم واااااای گویان و جیغ کشان ابراز می کردن که چقدرررر لیلا جون تغییر کرده :| بار دوم که لیلا رو دیدم, راستش 40 دقیقه تو صورتش هم زل زده بودم ولی وقتی اومدم خونه یادم افتاد که اصلا دقت نکرده بودم ببینم بالاخره دماغ لیلا چطور شده بوده! شاید عجیب به نظر بیاد ولی هررر چی به مغزم فشار آوردم همچنان تصویر لیلا با دماغ قبلیش توی ذهنم بود و تو کل مدتی که باهاش حرف می زدم یادم رفته بوده به دماغش توجه کنم که ببینم بالاخره چه شکلی شده :| ضربه ی آخر رو دیروز خوردم که برای بار سوم لیلا رو دیدم و چندییییین ساعت بعد یکهو باز یادم افتاد به دماغ جدید لیلا هیچ توجهی نکردم و همچنان هیچ تصویری از لیلا با دماغ جدید توی حافظه ی من موجود نیست *__* 
می خوام بگم یک نفر دماغش و نافرم بودنش برای سالیان سال دغدغه اش بوده و بعد متحمل اون همه هزینه و درد میشه تا از شر اون نافرم بودن و نازیبا بودن خلاص بشه! اونوقت من حتی یادم نمی مونه که به چهره اش دقت کنم! چون اون دماغ و یا چهره اش نبوده که هیچ وقتی برای من به عنوان لیلا تعریف شده باشه! که حالا بخواد با تغییر کردنش لیلا هم واسه من تغییر کنه و یا من نظر مثبت تری پیدا کنم! بعد حرف های بقیه رو می شنوم که میگن دماغ لیلا چقدر خوب از آب درنیومده! یعنی تا قبل از عمل اگر فقط خود لیلا بود که راجع به دماغش حساس بود و فقط خودش بود و یا تعداد محدودی آدم خرد و بی ارزش که راجع به نافرم بودن دماغش اظهار نظر می کردن! ابان خیل عظیمی هستن که توی اولین برخورد از سر کنجکاوی نگاهشون فوکوس می کنه روی دماغ لیلا و کم پیش میاد که لیلا مکالمه ای راجع به دماغش توی روز نداشته باشه! و یا اصلا آدم هایی هم مثل من هستند که به نظرشون تغییری رخ نداده که بشه متوجهش شد.
همه چیز فقط از دید خود آدم نشئت می گیره و تلقین ها و بزرگنمایی ها و اضطرارهایی که خودمون, خودمون رو درش قرار میدیم! مردم یا اونقدری مشغولن که توجه نمی کنن و یا اونقدری بیکار که چه قبل و چه بعد از هر چیزی حرفی برای گفتن خواهند داشت
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۱۳
حدیث

خیلی اتفاقی متوجه شدم امروز 900امین روز از عمر این وبلاگ هست! من از سال 88 یا 89 بلاگر بودم! چیزی نزدیک به یک دهه تقریبا! فرق زیادی بین این 900 روز بلاگری با باقی اون دهه هست! تا قبل از این 900 روز من عموما بلاگری بودم که کمتر در وبلاگ خودم و عموما در وبلاگ بقیه بودم, بلاگری بودم که اعتقاد داشتم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و یا حرف هایی که می زنم خیلی حرف های قابل داری نیستند! ولی توی این وبلاگ 900 روزه همه چیز فرق کرد! بیشتر افرادی که من به عشق وبلاگ هاشون مرورگر اینترنتم رو  باز می کردم, دیگه نبودن! هرچند تونسته بودم ارتباطم باهاشون رو به واقعیت بکشونم, تا اگه مجازی دیگه نبودن, توی واقعیت حداقل داشته باشمشون! خلاصه که من موندم و این وبلاگ 900 روزه ی در حال حاضر! خیلی روزها نبودم, نیومدم و انگیزه ای نداشتم ولی با این وبلاگ به این باور رسیدم که خودم هم حرفی برای گفتن می تونم داشته باشم :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۵۷
حدیث

دوای درد کسی که محیط کار فعلیشو دوست نداره و فعلا هم نمیشه عوضش کرد چیه؟ 😒😒

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۲۹
حدیث

خب خب خب! اولین روز از بازگشت به زندگی! ساعت 9 و نیم صبحه! درحالیکه هر روز همه بیدارن و من خواب! امروز همه خوابن و من بیدار :| 

و اینکه چرا توی کیف پول هیچ کس پول نیست :| کیف پول کل خانواده رو خالی کردم ریختم وسط فقط شده 41 هزار تومن :| 5 تومنش رو مجبور شدم بذارم توی کیف بابام بمونه, به هر حال پول نقد لازمه حتی 5 تومن :| هزار تومن توی جیب رضا هم دردی رو دوا نمی کرد, همونجا رهاش کردم باشه! با فقط 35 هزار تومن هم آرایشگاه و هم کافه واقعا جواب نمیداد! خلاصه پشمالو می رویم کافه :| با 35 تومن کم نیارم تو کافه حالا *__*

نتیجه گیری اخلاقی: پول توی کارتتون رو تا قرون آخر خرج نکنید! روز مبادا هیچ وقت دور نیست.

و اینکه این پست به پست قبل مربوط است!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۴۲
حدیث
چهار روز رو شب ها بیدار موندم و سریال دیدم و روزها خوابیدم و به جز چایی و کیک و شیرینی و یه وعده نیمرو چیز دیگه ای نخوردم! اولش قرار بود همچنان ادامه بدم تا اینکه بحث قرار دوستانه و کافه ی فردا پیش اومد! نمیشد نرفت! بعد گفتم خب قرار رو میرم و بعد دوباره برمی گردم به همین روال! بعد نگین پیام داد! گفت دلش تنگ شده و حالش خوب نیست! گفتم خیلی خب بعد از ظهر فردا هم با نگین! مو از همه جای صورتم زده بیرون! اولش قرار بود همینجوری برم! لاکی بر ناخن نداشتم! اتاقم پر از خرده بیسکوییت و کیک بود! موهام چرب بود! تا یک ساعت پیش همچنان فردا برام به صورت یه اجبار بود تا .... خب "تا" نه اتفاق خاصی و نه چیز خاصی! فقط یه لحظه از این همه تلاش برای به زور افسرده موندن خودم تعجب کردم :| یه لحظه دیدم اگه این افسرده بودن و این کنج عزلت گزینی رو ول کنم و به روال عادی زندگی بپردازم در واقع تلاش و زحمت کمتری لازمه!!
این شد که اول رفتم یه دوش گرفتم! بعد لاک زدم! بعد اتاقمو جارو کردم ـ تا حالا 5 صبح اتاقمو نپتون نکشیده بودم :| ـ و خب دیگه تا صبح هم چیزی نمونده! پس همینطوری بیدار شب رو به صبح وصل می کنم! ساعت 9 میرم آرایشگاه و از شر این پشم ها خلاص می شم! بعد میرم سر قرار و کافه! میام خونه و بعد از 4 روز ناهار می خورم و  غذای گرم! میرم خونه ی نگین اینا و به درد و دل های نگین گوش میدم! میام خونه کتاب نصف کاره ام رو تموم می کنم و خب چون طبیعتا بیست و چهار ساعت گذشته و من نخوابیدم به یازده که برسیم دیگه تا بیهوش شدن فاصله ای نخواهم داشت!

با صدای مهستی (اگه درست بگم البته) همگی یکصدا بخونید آهای زندگی سلام ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۴۳
حدیث

بعضی وقت ها هم هست آدم ریسک زندگی نکردن رو به جون می خره! میزنی همه چیز رو تعطیل می کنی! هی اپیزود بعد از اپیزود پلی می کنی! سریال بعد از سریال شروع می کنی! دنیای خودتو استند بای می کنی و میری توی دنیای سریال ها! فیلم نمی خوای! نه, دو ساعت خیلی کمه! از چهارشنبه شب شروع کردم! سه تا سریال تموم کردم! دیشب تا شیش صبح پای سریال بودم, بعد از شیش صبح خوابیدم تا 8 شب! 9 شب دوباره نشستم پای سریال!

بعضی وقت ها لازمه چند روزی همه چیزو تعطیل کنی! این هفته و این تعطیلات بین ترم رو می خوام فقط سریال ببینم, کتاب بخونم و بخوابم! نمی خوام بین آدم ها باشم تا جاییکه میشه! نمی خوام حرف بزنم تا جاییکه میشه! نمی خوام هوا بخورم تا جاییکه میشه! تا جایی که میشه...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۰۵:۰۷
حدیث

بعضی وقت ها آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه یا چی؟ مثل وقتی که دخترعموت استوری میذاره که هوای دل مادربزرگ هاتونو داشته باشین, اینا همون دخترهایی هستن که اگه هنوزم بهشون بگید خوشگلن دلشون کلی قنج میره و خلاصه ازین داستان ها! بعد عکس پس زمینه هم مثلا یه نوه ای هست که داره واسه مامان بزرگش لاک می زنه! فقط هم دست ها معموله! بعد عکس خیلی طبیعی بود یه جوریکه اگه تپل بودن دست های مادربزرگه نبود_ مام بزرگه ی ما لاغری و ریزه میزه است_ من راستی راستی باورم میشد که دنیا عوض شده و این واقعا دخترعمومه که داره واسه مامانبزرگم لاک می زنه!! 

حالا چرا من داغ کردم اینقد؟ برای اینکه همین فرد سال به سال یه سر به مامانبزرگم اینا نمیزنه! نه اینکه کینه ای داشته باشه و یا بدش بیاد, نه!! ولی واقعا محبت خاصی هم نسبت به مامانبزرگه و بابابزرگه ندارن!! جوریکه مریض باشن, عمل جراحی کنن هم حتی یه سر نمیاد بهشون بزنه! و فقط در مناسبت های خاص با خواهرش دو تایی میان خونه ی مادربزرگه, یعنی سالی 4 یا 5 بار فقط!! درحالیکه خونشون دقیقققا روبروی خونه ی مامانبزرگم ایناست :|| دقیققققا روبرو -__- بعد بلند میشه استوری میذاره اینجور! حالا ما فامیلیم خبر داریم چی به چیه! دوستاش و بقیه فکر می کنن وای چقد تو باحالی واسه مامان بزرگت لاک می زنی :| 

+اما ثرومن همون زنه است توی فیلم بیل را بکش یا kill Bill تارانتینو که تخصصش خین و خین ریزی بود اونم چجووور :/

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۸
حدیث
یه بردیا نامی هست توی اینستاگرام که خدا خیرش بده چون تماااااام فیلم های به تازگی ریلیس شده رو به سرغت برق و باد می بینه و یه نقد خیلی جامع و کامل راجع بهشون ارایه میده که خیلی بی طرفانه و عموما هم درستن! یعنی وقتی میگه یه فیلمی خوبه واقعا خوبه و وقتی میگه یه فیلمی بده دیگه اینقدر مطمینم که بده که دیگه سراغش نمیرم! و خب این یعنی کوتاه شدن یه لیست بلند بالا از یک عالمه فیلم!! خیلی وقته که دیگه بلد نیستم واسه حال کردن و وقت گذروندن فیلم ببینم! بلکه فیلم ها به یه جور خوره واسم تبدیل شدند! یک سری بازیگرهای مشخص و یک سری کارگردان ها و یک سری شبکه های مشخص که هرچی خروجی دارن رو انگار که یه رسالته که باید ببینم! نمیگم دیدنشون لذت بخش نیست! نه! چرا که هست! ولی اون بار روانی و خوره مانندی که روی دوشت هست که تو یک عالمه فیلم و سریال ندیده داری که هر روز هم بهشون اضافه میشه گاهی وقت ها به یه جایی می رسه که دلم می خواد لپ تاپ رو بکوبونم به دیوار و خلاص:| حالا خلاصه می خوام بگم این بردیا جان داره نصف بار روی دوش آدم های امثال منو برمی داره و خدا خیرش بده.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۹
حدیث

 

 

این ازون آهنگ هاست که یهو میتونه تو رو بگیره! اگه شل بگیری بدجور هم می تونه تو رو بگیره! یهو به خودت میای که داری زیر لب باهاش می خونی و می بینی لامصب واقعا عشق یه اتفاق ساده اس که دلت هم کم بابتش نشکست! بی اراده گی هات, عقل از سرت افتادن, تب تند نفس و شکست خوردن و اینا! بعد آخرش بغضت هی گنده میشه و گنده میشه که چه حیف عشق من عاشقم نبود :| 
خلاصه هی آهنگه ریپیت میشه و می بینی ای بابا هر چی رشته بودی رو داری مفتی مفتی پنبه می کنی! می بینی دوباره افتادی توی یه دور باطل مگه من چِم بود! می رسی به غمباد! 
تا اونجا که یاد اون تک خال پلی لیستت, اون یگانه آهنگ نازنین ِ عزت نفس بازگردون ِت میفتی
 
 

 

 و طولی نمیکشه که خودت رو در حالی پیدا می کنی که داری سرخوشانه و fuck you گویان میریزی بیرون اون خودآزاری و تلقین ها رو, و دوباره پنبه ها رو رشته می کنی :)
 
توضیحات نوشت: لازم به گفتنه که you مورد خطاب در عبارت کلیدی و نازنین fuck you به شخص خاصی اشاره نداره! بلکه به اون خود ِ مسموم و شکسته و آزار دیده و آسیب دیده امون در فرایند یک عشق اشاره داره! هیچ کس نمی تونه یک نفر رو مجبور کنه یک عشق یک طرفه و یا یک عشق اشتباه رو انتخاب کنه! این خودمونیم که اصرار می کنیم, این خودمونیم که می ترسیم ول کنیم! پس fuck به اون خودِ مسمومِ تلقین های دوزاری افکنمون 👎
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۰
حدیث
به نظرم اینکه کارفرماها راضی به افزایش حقوق نمیشن! یکی از دلایل اصلیش اینه که کارمند از ترس همون آب باریکه اش صداش درنمیاد و گاهی هم که درمیاد تا بهش میگن اگه مشکلی داری می تونی از فردا نیای! خیلی راحت اعتراضش رو در نطفه خفه می کنه! 
من امروز تصمیم گرفتم اون ترس وابستگی به این آب باریکه رو بذارم کنار و حتی ترس از دست دادن همین دلخوشی با بچه ها بودن رو و برم و بگم که دستمزد من با زحمات و ساعت کار من متوازن نیست! واکنش قطعی دریافت نکردم! موافقت و مخالفت رسمی دریافت نکردم ولی خب امروز رو دوست نداشتم و امشب رو! طبیعتا یا این هفته و یا هفته ی آینده مشخص میشه! 

دو سه ساعت بعد نوشت: انقدر با خودم حرف زدم, اینقدر حرف زدم و اینقدر همه چیز رو بالا پایین کردم و اینقدر استدلال های مختلف برای ارائه به مدیرمون در صورت لزوم تو ذهنم آماده کردم که حس می کنم بعد از یک روز طاقت فرسای ذهنی! بالاخره آروم گرفتم *_* البته حرف زدن با پگاه هم بی تاثیر نبود! یادم باشه فردا بهش بگم مرسی که هستی :|
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۷ ، ۰۰:۲۶
حدیث