خیلی اتفاقی متوجه شدم امروز 900امین روز از عمر این وبلاگ هست! من از سال 88 یا 89 بلاگر بودم! چیزی نزدیک به یک دهه تقریبا! فرق زیادی بین این 900 روز بلاگری با باقی اون دهه هست! تا قبل از این 900 روز من عموما بلاگری بودم که کمتر در وبلاگ خودم و عموما در وبلاگ بقیه بودم, بلاگری بودم که اعتقاد داشتم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و یا حرف هایی که می زنم خیلی حرف های قابل داری نیستند! ولی توی این وبلاگ 900 روزه همه چیز فرق کرد! بیشتر افرادی که من به عشق وبلاگ هاشون مرورگر اینترنتم رو باز می کردم, دیگه نبودن! هرچند تونسته بودم ارتباطم باهاشون رو به واقعیت بکشونم, تا اگه مجازی دیگه نبودن, توی واقعیت حداقل داشته باشمشون! خلاصه که من موندم و این وبلاگ 900 روزه ی در حال حاضر! خیلی روزها نبودم, نیومدم و انگیزه ای نداشتم ولی با این وبلاگ به این باور رسیدم که خودم هم حرفی برای گفتن می تونم داشته باشم :)
دوای درد کسی که محیط کار فعلیشو دوست نداره و فعلا هم نمیشه عوضش کرد چیه؟ 😒😒
خب خب خب! اولین روز از بازگشت به زندگی! ساعت 9 و نیم صبحه! درحالیکه هر روز همه بیدارن و من خواب! امروز همه خوابن و من بیدار :|
و اینکه چرا توی کیف پول هیچ کس پول نیست :| کیف پول کل خانواده رو خالی کردم ریختم وسط فقط شده 41 هزار تومن :| 5 تومنش رو مجبور شدم بذارم توی کیف بابام بمونه, به هر حال پول نقد لازمه حتی 5 تومن :| هزار تومن توی جیب رضا هم دردی رو دوا نمی کرد, همونجا رهاش کردم باشه! با فقط 35 هزار تومن هم آرایشگاه و هم کافه واقعا جواب نمیداد! خلاصه پشمالو می رویم کافه :| با 35 تومن کم نیارم تو کافه حالا *__*
نتیجه گیری اخلاقی: پول توی کارتتون رو تا قرون آخر خرج نکنید! روز مبادا هیچ وقت دور نیست.
و اینکه این پست به پست قبل مربوط است!
بعضی وقت ها هم هست آدم ریسک زندگی نکردن رو به جون می خره! میزنی همه چیز رو تعطیل می کنی! هی اپیزود بعد از اپیزود پلی می کنی! سریال بعد از سریال شروع می کنی! دنیای خودتو استند بای می کنی و میری توی دنیای سریال ها! فیلم نمی خوای! نه, دو ساعت خیلی کمه! از چهارشنبه شب شروع کردم! سه تا سریال تموم کردم! دیشب تا شیش صبح پای سریال بودم, بعد از شیش صبح خوابیدم تا 8 شب! 9 شب دوباره نشستم پای سریال!
بعضی وقت ها لازمه چند روزی همه چیزو تعطیل کنی! این هفته و این تعطیلات بین ترم رو می خوام فقط سریال ببینم, کتاب بخونم و بخوابم! نمی خوام بین آدم ها باشم تا جاییکه میشه! نمی خوام حرف بزنم تا جاییکه میشه! نمی خوام هوا بخورم تا جاییکه میشه! تا جایی که میشه...
بعضی وقت ها آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه یا چی؟ مثل وقتی که دخترعموت استوری میذاره که هوای دل مادربزرگ هاتونو داشته باشین, اینا همون دخترهایی هستن که اگه هنوزم بهشون بگید خوشگلن دلشون کلی قنج میره و خلاصه ازین داستان ها! بعد عکس پس زمینه هم مثلا یه نوه ای هست که داره واسه مامان بزرگش لاک می زنه! فقط هم دست ها معموله! بعد عکس خیلی طبیعی بود یه جوریکه اگه تپل بودن دست های مادربزرگه نبود_ مام بزرگه ی ما لاغری و ریزه میزه است_ من راستی راستی باورم میشد که دنیا عوض شده و این واقعا دخترعمومه که داره واسه مامانبزرگم لاک می زنه!!
حالا چرا من داغ کردم اینقد؟ برای اینکه همین فرد سال به سال یه سر به مامانبزرگم اینا نمیزنه! نه اینکه کینه ای داشته باشه و یا بدش بیاد, نه!! ولی واقعا محبت خاصی هم نسبت به مامانبزرگه و بابابزرگه ندارن!! جوریکه مریض باشن, عمل جراحی کنن هم حتی یه سر نمیاد بهشون بزنه! و فقط در مناسبت های خاص با خواهرش دو تایی میان خونه ی مادربزرگه, یعنی سالی 4 یا 5 بار فقط!! درحالیکه خونشون دقیقققا روبروی خونه ی مامانبزرگم ایناست :|| دقیققققا روبرو -__- بعد بلند میشه استوری میذاره اینجور! حالا ما فامیلیم خبر داریم چی به چیه! دوستاش و بقیه فکر می کنن وای چقد تو باحالی واسه مامان بزرگت لاک می زنی :|
+اما ثرومن همون زنه است توی فیلم بیل را بکش یا kill Bill تارانتینو که تخصصش خین و خین ریزی بود اونم چجووور :/