Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

امروز عباس رو تو میوه فروشی دیدم، البته آقا عباس! آقا عباسی که نمی‌دونم فامیلش چیه!! :/ آقا عباس شوهر خانم "ن" معلم ادبیات دوره‌ی راهنماییم بود (و هست همچنان، "بود" بیشتر به معلم ادبیات بودن خانم "ن" اشاره داشت) خود جناب عباس هم معلم می‌باشد البته، ولی ازون دسته معلم‌های مردی بود که انگار کلا به تدریس در مدرسه‌ی دخترونه علاقه نداشت، چرا که رنگ و رخسارش رو نه در راهنمایی و نه در دبیرستان، دور و بر مدرسمون مشاهده ننمودم. البته عباس بودنش هم همین امروز فهمیدم، چون همینکه پاشو گذاشت تو میوه فروشی ، غلام میوه فروش با لفظ سلام عباس جون، ورودش رو اعلام کرد و خوشامد گفت:دی

امروز عباس رو دیدم و یاد خانم "ن" افتادم! یاد این افتادم که زنگ‌های خانم "ن" تنها زنگ‌هایی تو سه سال راهنمایی بودن که من تهش بغض نداشتم، خودمو تنها و بی‌ارزش و بی‌خاصیت و هیچ کسی نمی‌دیدم، بلکه فقط توی اون زنگ‌ها بود که حس می‌کردم آدمم و حس می‌کردم ارزش دارم و تنها چیزی که مهم بود درس بود و همه چیز عادی و معمولی می‌گذشت و همه جزیی از هم بودیم و یکجا و یک دست یک کلاس بودیم! چون از معدود معلم‌هایی بود که بین کسی فرق نمی‌گذاشت و همه رو به یک چشم می‌دید، برعکس تعداد بی‌شمار دیگه‌ای از معلم‌هایی که فقط و فقط با دوست داشتن یک تعداد مشخص و یا به عبارت دقیق‌تر فقط سه نفر مشخص رو آدم به حساب آووردن  و کلاس رو حول این سه نفر برگزار کردن، سه سال راهنمایی و هر لحظه و هر روزش رو واسه من به یه کابوس تبدیل کرده بودن و کلا باعث شد کم کم از یه بچه‌ی پر شور و شر به یه بچه‌ی ساکت و خجالتی و بی‌اعتماد به نفس تبدیل بشم که تا سال ‌ها بعدش تمام تلاشم بر این بود و همچنان هست_البته کم‌رنگ‌تر_ که خودمو از شر همچین چیزی بودن خلاص کنم!

امروز عباس رو دیدم و یاد خانم "ن" افتادم و بی اختیار یه لبخند زدم به یاد اون زنگ‌های املا و انشا و ادبیات خانم "ن" ـی که اگه بخوای یه تعبیر براش پیدا کنی دقیقا مثه یه تک نورِ سو سو کننده وسط  ظلمات تنهایی و احساسات مذخرف اون دورانم بود:)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۱
حدیث
هیچ وقت تیرامیسو و میرزا قاسمی رو با فواصل کمی از هم نخورید چرا که باعث می شود باقی روزتان را در رفت و آمد و دویدن برای رسیدن به دستشویی سپری کنید *__*
.

بر سنگ قبرم بنویسید آن بانو بی توجه به وقایع آخرین روز از عمرش باز هم تا آخرین دقایق به یاد نصفه تیرامیسوی باقیمانده در یخچال ماند...
۱۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۴
حدیث

1.فلسفه‌ی این آهنگ‌های توی پلی لیست آدم که آدم نه هیچ وقت گوششون می‌ده و نه هیچ وقتم دلش میاد پاکشون کنه، چیه؟ تعداد آهنگ‌های mp3 ام اینقدر زیاده که پنج دقیقه طول می‌شه وقتی اول پلی لیستم و دلم هوای اون آهنگ ته پلی لیستی رو می‌کنه، برم برسم بهش :/


2.اینایی که امسال زحمت کشیده‌اند و واسه دست‌کش‌ها در قسمت شصت و انگشت اشاره سنسور گذاشتن تا دیگه واسه کار کردن با گوشی مجبور نباشی کاریه کار دست‌کش رو دربیاری، چرا یه کم بیشتر زحمت نمی‌کشن این الکتریسیته دست‌کشم از بین ببرن که آدم واسه مرتب کردن موهاش هم مجبور نباشه باز کاریه کار دست‌کششو دربیاره :/


3.این ماشین‌هایی که تو کوچه‌های خلوت پارک کردن ولی توشون خالی نیست و سرنشین دارند هم خیلی بیشعورن :| مثلا یه نیگاه می‌ندازی می‌بینی کوچه خلوته، بعد هم‌زمان یه آهنگ خفن راکم نوبت بهش رسیده و بعد یهو جو می‌گیره‌ات با آهنگه وایمیسی خوندن و ریتم گرفتن ولی .... این افق کدوم وره من برم توش محو بشم *__* باز یادم افتاد -___-

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۲
حدیث

یکی از فانتزی‌هام در رابطه با انسان و بشریت اینه که کاش می‌شد آدم از جلد خودش یه دقیقه بیرون بیاد و بره وایسه روبروی خودش و یه نگاه سیر دلِ از بیرون به خودش داشته باشه!

قبول دارید آینه اصلا نمی‌تونه یه تصویر درست به آدم بده :|
و اینو هم قبول دارید، که آدم وقتی در گذشته‌های دورِ خودش، لاغر باشه و بعد یهو استخون بترکونه و تپل مپل بشه، خودش هیچ وقت نمی‌تونه باور کنه که دیگه اون پوستِ استخون سابق نیست و دیگه الان واسه خودش هیکلی بهم زده :|

خلاصه که بعد از یک دوره وسواس رژیمی پیدا کردن و هی با عذاب وجدان هر لقمه رو پایین فرستادن _ البته که تهش رژیم به سرانجام و سرمنزل مقصود نمی‌رسید و ما می‌ماندیم و یک عذاب وجدان و همان وزن، که البته گاهی هم یکی دو کیلو بیشتر می‌دیدی مانده رو دستمان :| _ تصمیم گرفتیم کلا رژیم مژیم را بیخیال شده و همین خود ِ تپلمان را بر فرق سرمان جا داده و دوستش بداریم :دی تازه که خیلیم با لپ قشنگ‌تر و گوگولی‌تر و بیا لپاتو بکنم، هستیم :))


*جهت رعایت حق کپی رایت نوشت: یکی از دارندگان پیج‌های کیلویی اینستا که خودش اذعان داشته 80 کیلو را تپل دارد و کل پیجش هم فقط به مقوله‌ی خورد و خوراک‌های روزانه‌اش می‌پردازد، توی بیوی صفحه‌اش زده: چاق خوشحال :دی

این تپل خوشحال هم برگرفته از این بود :))

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۷
حدیث

یه روزهایی هم هست تهش که می‌رسه می‌گی کاش می‌شد با یه کیلیر هیستوری محو می‌شد و فرداش که صبح می‌شد هیشکی یادش نمی‌موند که تو چقدر بد بودی :(

همیشه هم این نیست که شاد و شنگول باشی! همیشه هم این نیست بیای دستاوردهاتو قطار کنی! همیشه هم این نیست که فقط دست و تشویق و هورا نصیبت بشه!!

گاهی هم هست که ته روزت که برسه می‌بینی چقدر حرف‌های بد زدی، چقدر بدجنس بودی، چقدر خودخواه بودی، چقدر غیرقابل تحمل بودی و چقدر بی‌انصاف...

۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۷
حدیث
چرا یه سری ها که معتقدند یه سری های دیگه عین خرس همیشه خوابن توی روز، یه اپسیلون احتمال نمی دن همین خرس ها شاید شبا عین جغد بیدار بوده باشن، هان؟! :|
۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۶
حدیث
بغضی وقت ها ایینقدر فقط غر می زنم، غر می زنم، غر می زنم که یه لحظه خودم دیگه به ستوه میام و به خودم می گم میشه وجدانا فقط واسه دو دقیقه خفه بشی :|
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۵
حدیث
چرا یه شکلات یا یه خرما و یا هر خوردنی خشک موجود توی اتاق من _ طبیعتا هم در ابعاد کوچک_ نه تنها گرسنگی عارض گشته‌ی نیمه شبی من رو برطرف نکرده بلکه همیششه گرسنگی با دوز بیشتری رو گذاشته تو کاسه‌ی من :|
به همین جهت من الان یه سر نوک پایی تا طبقه بالا رفته و با سه تا سیب و یه کیوی و یه کاسه گندم برشته برگشتم تو اتاقم و ساعت سه و نیم نصفه شب دارم خرچ خرچ و ملچ ملوچ این خندق بلا رو ساکت می‌کنم :|
بعد همیشششه هم بابای شما که هیییچ شبی نمی خوابه و تا خود اذون صبح بیداره، عدل همون شب‌هایی که دیو درون شما داره از گشنگی مشت می‌کوبه و نعره می‌زنه! چنااان در خواب غمیق فرو رفته که شما دچار عذاب وجدانی با ندای "حالا یه شبم که این بیچاره خوابش رفته، ببین تو می‌ذاری بخوابه :|" می‌شوید :/ منتها هر کار می‌کنید، خر و پف‌های به قربانش بروید ِ باباتون، به پای نعره‌های کر کننده‌ی از سر گشنگی دیو درونتون نمی‌رسه و در پایان مجبور می‌شید که  خواب باباتون رو  فدای خندق بلاتون بکنید *__*


۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۳:۴۰
حدیث