خب اول اینکه اگر نمی دونید قضیه چیه و بهروز کیه و این حرف ها، اول این پست و بعد هم این یکی پست رو بخوانید.
خب حالا بیاید تا بقیه و اصل قصه رو بگم. دخترعموم فردا صبح اون روز و پسرعموم همون شب جواب پیام هام رو دادن. پسرعموم گفت با اون همبازی بوده و منم گهگاهی توی بازی ها پیش میومده که باشم ولی خب بیشتر معتقد بود ازین حربه برای باز کردن سر صحبت می خواسته استفاده کنه :دی و دیگه خیلی با پسرعموم وارد جزییات نشدم تا دخترعموم فردا صبح به طور مبسوط شرخ ماوقع کرد. گفت که پسر کدوم خانواده دقیقا میشه و من تااازه فهمیدم که خب کیا هستن خانوادگی. و حدس بزنید چی شد، من باز حتی ذره ای خاطره ای از بهروز تو کودکی نداشتم. چون تعجبی نداشت. ما (دخترعموها و پسرعموها و دخترعمه ها و پسرعمه ها) اینقدر خودمون درون خانوادگی زیاد بودیم که هر وقت جمع می شدیم خونه ی مامان بزرگم اینا اصلا همبازی خارجی احتیاج نداشتیم. همه هم از دم ازین بچه مثبت هایی بودیم که مثل چی از باباهامون حساب می بردیم و همگی ساعات منع تردد و رفت و آمد و قوانین سفت و سخت با فلانی بازی کن و با اون فلانی ها بازی نکن داشتیم. و خب خانواده ی بهروز اینا که با عموش و مامان بزرگش خونه های کنار هم داشتن جز بچه های ممنوعه بودن. ولی باز یادمه گاهی وقت ها یه دری به تخته می خورد و هیچ بزرگتری بالای سر ما نبود و ما می ریختیم توی کوچه و بقیه هم میومدن و یه سری بازی های گروهی می کردیم. که بخوام اینا رو بشمارم توی کل بچگی شاید ده بار هم نشه :دی
من فقط مامان بهروز رو یادمه و دگر هوچ.
طبق صحبت های خودش هم که قضیه مربوط میشه به وقتی که اون اول راهنمایی بوده و من تقریبا کلاس چهارم ابتدایی و ده ساله. خدا وکیلی آدم نمی تونه کسی رو که خیلی محدود و چند باری که تو بچگی وسط یه عالمه بچه ی دیگه می دیده و باهاش بازی می کرده به طور مشخص تو ذهن نگه داشته باشه. اونم فقط وقتی ده سالش بیشتر نبوده.
بعد از همه ی این تفاسیر خیلی ناراحت شدم و حقیقتا جوابی هم نداشتم بهش بدم و تا به الان هم جوابی بهش ندادم. ناراحت شدم از اینکه من اینقدر بی خبر توی ذهن کسی پر رنگ بودم و اینقدر داستان تخیلی و دراماتیکی با حضور من توی رویاهای کسی شکل گرفته بوده، برای 17 سال. از اینکه شخصی به سی سالگی رسیده و هنوز توی 12 ،13 سالگیش مونده. از اینکه هنوز منتظر دختر بچه ی ده ساله ی خنگیه که چند بار باهاش بازی کرده بوده و اصلا متوجه حضور پسر وسط اون شلوغی همبازی ها نشده که بخواد خاطره ای ازش توی ذهنش حک بشه. از اینکه چطور بهروز هیچ وقت متوجه نشده چقدر از خونه ی ما تا خونه ی اونا فاصله زیادی بوده (منظورم مالی و طبقاتی نیست، منظورم نوع تربیت هست. ما یه مشت بچه پاستوریزه بودیم که اگر نمره هامون زیر 20 میشد از ترس نمی دونستیم چطوری بریم خونه، همگیمون واقعا، از دختر گرفته تا پسرمون) و بهروز اینا بچه هایی که همیشه توی کوچه و در حال رفیق بازی و کارهای شر بودن که همه ی اینا باعث شده بود اون اکیپ بچه های ته کوجه برای ما یه جورایی میوه ی ممنوعه باشه. و بهروز معتقد بود کسی بد اون رو پیش من گفته و من ازش فاصله گرفتم . درحالیکه هیچ وقت نفهمیده بود ما هر کدوم دو سمت متفاوت بودیم و برای کم کردن این فاصله یا بهروز باید میومد توی اکیپ بچه مثبت ها و پاستوریزه ها که از ترس مامان باباشون از در خونه اینورتر نمی تونن بیان و فقط حق بازی توی حیاط مادربزرگه رو دارن. یا من رو باید می کشوند می برد توی اکیپ بچه شرها. ولی 17 سال نشست و از دور تماشا کرد و فکر کرد من یه روزی یهو مثل این فیلم ها میرم سمتش و ..... و حالا باز بعد از 17 سال برگردی و هنوز هم این همه نشونه رو نادیده بگیری و نفهمی که هی فالو کردی و آنفالو کردی و کامنت گذاشتی ولی واکنش خاصی نگرفتی. متوجه نشی حتی استوری های پیج برات مخفی شده، در این حد ناشناخته به نظر رسیدی. و نفهمی مطالب و محتویات پیجت برای دختر داستان نشون دهنده ی آدم هایی هست که دختر باهاشون حرف و کاری نداره. هیچی از دختر ندونی. هیچی. در این حد که فکر کنی سه قلوها بچه های خود دختر هستن :)) در این حد که توی پیام هات اون دلخوری و کینه و طلبکاری این همه سال رو نتونی مخفی کنی و بگی دلت حداقل خنک شده که دختر مادر نشده وگرنه دیگه خیلی زیادی میشده که حدیث خانوم به همه چیز رسیده باشه :دی ( به همین برکت با همین لحن نوشته بود) شروع کنی دونه دونه اعضای فامیل دختر رو براش نام ببری که بگی ببین من همه رو می شناسم بعد تو چطور منو نمی شناسی. یعنی حتی دو تا دونه فکت راجع به خود دختر نداشته باشی بگی. هیچی. فقط یه اسم و یه فامیل و یه عالمه اسم آشنا و فامیل.
نمی دونم واقعا. حس کردم هر چیزی بگم کمک خاصی نمی کنه. و همچنان اینطور تلقی میشه که من می خوام از زیر شناختنش شونه خالی کنم چون ازش خوشم نمیاد. بله اولین واکنشش به جمله ی من که گفتم نمی شناسمش و یادم نمیاد این بود که " آها پس یعنی از من خوشت نمیاد" و بعد اضافه کنه که انصاف نیست اون همه خاطرات رو نادیده گرفت و خب همچنان این طرف داستان هاج و واج مونده که واقعا کدوم "اون همه خاطره ها" :| و باز اضافه کنه، اشکال نداره تو عالم بچگی بودیم و عیبی نداره و خجالت نکش و خودت رو به اون راه نزن و خب باز این ور داستان و چهره ی تماما علامت سوال و علامت تعجب دختر که از پی خجالت نکشم :؟
نتیجه گیری اخلاقی رو میذارم توی کامنت ها و در جواب کامنت ها میگم و یا شاید توی یه پست جداگانه راجع به همین عاشق بودن ولی از دور عاشق بودن ها گفتم. چون خودم هم گرفتار عشق دوران کودکی و انتظار و این حرف ها بودم ولی اینبار که این قضیه بهروز پیش اومد و خودم این سمت داستان بودم به جهان بینی جالبی رسیدم.
فقط اینو بگم که اصلا چیز خوبی نیست. همین که همچین حسی رو تجربه کرده باشیم یه دورانی ولی هیچ وقت ازش بیرون نیایم و هیچ وقت بزرگ نشیم و هیچ وقت جای اون عشق خوب نشه برامون. و حتی بدتر بزرگ تر بشیم و بزرگ تر ولی هنوز چشم به راه بمونیم. اصلا نشونه ی خوبی نیست. یعنی ما یه جایی یک عالمه عقل و منطق رو به زور کردیم توی یه اتاق و درش رو بستیم و یه کودک لجباز و هیجانی که فکر می کنه هر وقت هر چیزی رو که خواست باید داشته باشه نشوندیم وسط و کنترل همه چیز رو هم دادیم بهش.