Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

خب اول اینکه اگر نمی دونید قضیه چیه و بهروز کیه و این حرف ها، اول این پست و بعد هم این یکی پست رو بخوانید.

 

خب حالا بیاید تا بقیه و اصل قصه رو بگم. دخترعموم فردا صبح اون روز و پسرعموم همون شب جواب پیام هام رو دادن. پسرعموم گفت با اون همبازی بوده و منم گهگاهی توی بازی ها پیش میومده که باشم ولی خب بیشتر معتقد بود ازین حربه برای باز کردن سر صحبت می خواسته استفاده کنه :دی و دیگه خیلی با پسرعموم وارد جزییات نشدم تا دخترعموم فردا صبح به طور مبسوط شرخ ماوقع کرد. گفت که پسر کدوم خانواده دقیقا میشه و من تااازه فهمیدم که خب کیا هستن خانوادگی. و حدس بزنید چی شد، من باز حتی ذره ای خاطره ای از بهروز تو کودکی نداشتم. چون تعجبی نداشت. ما (دخترعموها و پسرعموها و دخترعمه ها و پسرعمه ها) اینقدر خودمون درون خانوادگی زیاد بودیم که هر وقت جمع می شدیم خونه ی مامان بزرگم اینا اصلا همبازی خارجی احتیاج نداشتیم. همه هم از دم ازین بچه مثبت هایی بودیم که مثل چی از باباهامون حساب می بردیم و همگی ساعات منع تردد و رفت و آمد و قوانین سفت و سخت با فلانی بازی کن و با اون فلانی ها بازی نکن داشتیم. و خب خانواده ی بهروز اینا که با عموش و مامان بزرگش خونه های کنار هم داشتن جز بچه های ممنوعه بودن. ولی باز یادمه گاهی وقت ها یه دری به تخته می خورد و هیچ بزرگتری بالای سر ما نبود و ما می ریختیم توی کوچه و بقیه هم میومدن و یه سری بازی های گروهی می کردیم. که بخوام اینا رو بشمارم توی کل بچگی شاید ده بار هم نشه :دی 

من فقط مامان بهروز رو یادمه و دگر هوچ. 

طبق صحبت های خودش هم که قضیه مربوط میشه به وقتی که اون اول راهنمایی بوده و من تقریبا کلاس چهارم ابتدایی و ده ساله. خدا وکیلی آدم نمی تونه کسی رو که خیلی محدود و چند باری که تو بچگی وسط یه عالمه بچه ی دیگه می دیده و باهاش بازی می کرده به طور مشخص تو ذهن نگه داشته باشه. اونم فقط وقتی ده سالش بیشتر نبوده.

بعد از همه ی این تفاسیر خیلی ناراحت شدم و حقیقتا جوابی هم نداشتم بهش بدم و تا به الان هم جوابی بهش ندادم. ناراحت شدم از اینکه من اینقدر بی خبر توی ذهن کسی پر رنگ بودم و اینقدر داستان تخیلی و دراماتیکی با حضور من توی رویاهای کسی شکل گرفته بوده، برای 17 سال. از اینکه شخصی به سی سالگی رسیده و هنوز توی 12 ،13 سالگیش مونده. از اینکه هنوز منتظر دختر بچه ی ده ساله ی خنگیه که چند بار باهاش بازی کرده بوده و اصلا متوجه حضور پسر وسط اون شلوغی همبازی ها نشده که بخواد خاطره ای ازش توی ذهنش حک بشه. از اینکه چطور بهروز هیچ وقت متوجه نشده چقدر از خونه ی ما تا خونه ی اونا فاصله زیادی بوده (منظورم مالی و طبقاتی نیست، منظورم نوع تربیت هست. ما یه مشت بچه پاستوریزه بودیم که اگر نمره هامون زیر 20 میشد از ترس نمی دونستیم چطوری بریم خونه، همگیمون واقعا، از دختر گرفته تا پسرمون) و بهروز اینا بچه هایی که همیشه توی کوچه و در حال رفیق بازی و کارهای شر بودن که همه ی اینا باعث شده بود اون اکیپ بچه های ته کوجه برای ما یه جورایی میوه ی ممنوعه باشه. و بهروز معتقد بود کسی بد اون رو پیش من گفته و من ازش فاصله گرفتم . درحالیکه هیچ وقت نفهمیده بود ما هر کدوم دو سمت متفاوت بودیم و برای کم کردن این فاصله یا بهروز باید میومد توی اکیپ بچه مثبت ها و پاستوریزه ها که از ترس مامان باباشون از در خونه اینورتر نمی تونن بیان و فقط حق بازی توی حیاط مادربزرگه رو دارن. یا من رو باید می کشوند می برد توی اکیپ بچه شرها. ولی 17 سال نشست و از دور تماشا کرد و فکر کرد من یه روزی یهو مثل این فیلم ها میرم سمتش و ..... و حالا باز بعد از 17 سال برگردی و هنوز هم این همه نشونه رو نادیده بگیری و نفهمی که هی فالو کردی و آنفالو کردی و کامنت گذاشتی ولی واکنش خاصی نگرفتی. متوجه نشی حتی استوری های پیج برات مخفی شده، در این حد ناشناخته به نظر رسیدی. و نفهمی مطالب و محتویات پیجت برای دختر داستان نشون دهنده ی آدم هایی هست که دختر باهاشون حرف و کاری نداره. هیچی از دختر ندونی. هیچی. در این حد که فکر کنی سه قلوها بچه های خود دختر هستن :)) در این حد که توی پیام هات اون دلخوری و کینه و طلبکاری این همه سال رو نتونی مخفی کنی و بگی دلت حداقل خنک شده که دختر مادر نشده وگرنه دیگه خیلی زیادی میشده که حدیث خانوم به همه چیز رسیده باشه :دی ( به همین برکت با همین لحن نوشته بود) شروع کنی دونه دونه اعضای فامیل دختر رو براش نام ببری که بگی ببین من همه رو می شناسم بعد تو چطور منو نمی شناسی. یعنی حتی دو تا دونه فکت راجع به خود دختر نداشته باشی بگی. هیچی. فقط یه اسم و یه فامیل و یه عالمه اسم آشنا و فامیل.

 

نمی دونم واقعا. حس کردم هر چیزی بگم کمک خاصی نمی کنه. و همچنان اینطور تلقی میشه که من می خوام از زیر شناختنش شونه خالی کنم چون ازش خوشم نمیاد. بله اولین واکنشش به جمله ی من که گفتم نمی شناسمش و یادم نمیاد این بود که " آها پس یعنی از من خوشت نمیاد" و بعد اضافه کنه که انصاف نیست اون همه خاطرات رو نادیده گرفت و خب همچنان این طرف داستان هاج و واج مونده که واقعا کدوم "اون همه خاطره ها" :| و باز اضافه کنه، اشکال نداره تو عالم بچگی بودیم و عیبی نداره و خجالت نکش و خودت رو به اون راه نزن و خب باز این ور داستان و چهره ی تماما علامت سوال و علامت تعجب دختر که از پی خجالت نکشم :؟

 

نتیجه گیری اخلاقی رو میذارم توی کامنت ها و در جواب کامنت ها میگم و یا شاید توی یه پست جداگانه راجع به همین عاشق بودن ولی از دور عاشق بودن ها گفتم. چون خودم هم گرفتار عشق دوران کودکی و انتظار و این حرف ها بودم ولی اینبار که این قضیه بهروز پیش اومد و خودم این سمت داستان بودم به جهان بینی جالبی رسیدم. 

فقط اینو بگم که اصلا چیز خوبی نیست. همین که همچین حسی رو تجربه کرده باشیم یه دورانی ولی هیچ وقت ازش بیرون نیایم و هیچ وقت بزرگ نشیم و هیچ وقت جای اون عشق خوب نشه برامون. و حتی بدتر بزرگ تر بشیم و بزرگ تر ولی هنوز چشم به راه بمونیم. اصلا نشونه ی خوبی نیست. یعنی ما یه جایی یک عالمه عقل و منطق رو به زور کردیم توی یه اتاق و درش رو بستیم و یه کودک لجباز و هیجانی که فکر می کنه هر وقت هر چیزی رو که خواست باید داشته باشه نشوندیم وسط و کنترل همه چیز رو هم دادیم بهش. 

۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۴:۱۵
حدیث

اگر نمی دونید بهروز کیه و چه داستانی داشته، این پست رو اول بخونید.

 

دختر عادت داره وقتی کسی با یک اکانت نامعلوم اون رو توی اینستاگرام فالو می کنه و یا وقتی از صاحب اکانتی و محتوایی که اون شخص توی پیجش داره خوشش نیاد، نمایش استوری ها رو برای اون شخص و اکانت مخفی می کنه. حالا امروز (مشخصا نه همین امروز، بلکه روزی از روز های گذشته) همینکه بیدار شد و همینکه از توی همون تخت، اولین کار گوشی رو برداشت، با روشن کردن اینترنت گوشی، کلی نوتیفیکیشن های مختلف اون بالا صف کشیدن. دونه دونه همه رو چک کرد تا رسید به اینستاگرام، چند تا لایک بود و چند تا فالوئینگ جدید و چند تا هم دایرکت. یکی از دایرکت ها متعلق به شخصی بود به اسم بهروز که درست همون روز پیج رو هم به تازگی دنبال کرده بود. ولی دختر همینکه به پروفایل بهروز و پست هاش نگاه کرد، حس کرد این آدم جدید نیست. و وقتی به قسمت سه نقطه ی پیج بهروز یه نگاه انداخت. فهمید که این شخص قبلا هم به پیجش اومده بوده و قبلا هم یک بار اون رو فالو کرده بوده و دختر همون قبلا بنا به هر دلیلی و یا شاید بدون هیچ دلیلی حتی، تصمیم گرفته بوده که استوری ها رو برای این اکانت مخفی کنه و حالا می تونست ببینه که این اکانت از خیلی قبل تر دسترسی به استوری هاش نداشته و فقط می تونه از پابلیک بودن پیج اینستاگرام دختر، سهم دیدن پست ها رو داشته باشه. به دایرکت نگاه کرد. شخصی که اسمش بهروز هست و قبلا هم پیج رو فالو کرده بوده ولی بنا به دلایلی مدتی بعد آنفالو و امروز باز دوباره فالو، نوشته بود که چقدر خوبه آدم ها با بزرگ شدنشون تونستن پیشرفت کنن و معلم بشن و نوشته که تبریک میگه دختر مادر شده ولی اصلا بچه ها شباهتی به مادرشون ندارن و بعد اضافه کرده بود که آشنای دوران نوجوانی دختر و احتمالا غریبه ی الان هست.

دختر خنده اش گرفت (احتمالا از اینجا به بعد متوجه میشید که دختر کیه، البته اگر تا به الان متوجه نشده باشید :دی) بله دختر خنده اش گرفت، ازینکه پسر با دیدن عکس های بچه های دخترعموش توی پست های ابتدایی پیج فکر کرده بوده که دختر مادر شده و این بچه ها هم بچه های خودش هستن. و اینکه حدس زد پسر از خواننده های قدیمی وبلاگش هست احتمالا. خیلی رسمی براش نوشت که بله معلم شده ولی مادر نشده و اون بچه ها هم بچه های خودش نیستن. و به پسر گفت اون رو نشناخته ولی احتمال میده از بچه های وبلاگ باشه. 

پسر سریع جواب داد که نه از وبلاگ نیومده و گفت که توی دوران راهنماییش همبازی دختر بوده و یکی از همسایه های مادربزرگ پدری دختر هست و توی همون سنین با همون حس پاک بچگی یه احساسی به دختر داشته و دختر هم همین احساس رو متقابلا به پسر داشته ولی بعد از مدتی یهو نظر دختر عوض میشه و نوشته بود معتقده که کسی از پسر پیش دختر بد گفته بوده و بعد شروع کرده بود داستان زندگیش رو توی چند تا خط تعریف کردن و با توجه به سالی که گفته بود کنکور داده بود، دختر با یه حساب سر انگشتی متوجه شد که پسر دو یا سه سالی از خودش بزرگتر هست پس الان احتمالا باید سی سالش باشه و اون موقعی هم که پسر ازش حرف میزنه تقریبا میشه 17 سال پیش. ولی پسر تاریخ رو جوری روایت کرده بود که این 17 سال انگار چند ماه بیشتر نبوده و یا گلا زندگیش به دو قسمت تبدیل شده بوده. دورانی که با دختر همبازی بوده_ یک چیزی در حد چند بار توی یک سال_ و خیلی خوب و خوش بوده و دختر هم اونو دوست داشته و دورانی که دیگه دختر نبوده _ یعنی تمام اون 17 سال_ و زندگی هیچ وقت روی خوشی به پسر نداشته. و حالا پسر اومده و می خواد همه چیز برگرده به همون 17 سال پیش.

دختر هی پیام پسر رو بالا و پایین کرد و هی رفت به پیج پسر و به اون پست هایی که عکسی از پسر توشون بود یه نگاهی کرد و هی اسم و فامیل پسر رو توی سرش تکرار کرد ولی هیچی. یعنی اصلا نه آدمی با این اسم به یادش اومد و نه اصلا می شناخت و نه اصلا دور و بر خونه ی مادربزرگش تا حالا دیده بود. به مامانش نشون داد و اونم نمی شناخت. می موند دخترعمو و پسرعموش که اونا هم توی بچگی همیشه پا به پای دختر توی همه ی بازی های خونه ی مادربزرگه حضور داشتن. به هر دوشون پیام داد ولی خب مثل اینکه در دسترس نبودن تا همون لحظه جواب بدن. دختر قبول داشت که پسر از همسایه های مادربزرگش هست ولی اینکه با پسر همبازی بوده و بعد عاشق پسر بوده و یا متوجه شده بوده که پسری با این اسم دورانی عاشقش بوده رو به هیچ عنوان به یاد نداشت. پیام ها رو سین کرده بود ولی هنوز جوابی نداده بود به پسر. و دخترعمو و پسرعموش هم هنوز جوابی نداده بودن. دل رو زد به دریا و نوشت که پسر رو نمی شناسه و به یاد نمیاره و نوشت که  ممکنه زاویه دید آدم ها و خاطره هایی که هرکسی از گذشته داره, مثل همدیگه نباشه و این می تونه چیز خیلی طبیعی باشه. دلش نمی خواست سر صحبت رو با پسر باز کنه و یا نقطه ی امیدی به وجود بیاره. برای همین کوتاه و رسمی جواب داد. 

خب تا اینجایی که گفتم، دیگه کافیه و بذارید داستان رو از حالت دختر و پسر بودن خارج کنم و شیوه ی روایت رو جوری تغییر بدم که نشون میده دختر همون خود بنده هست _ که مطمئنم خودتون متوجه شده بودید تقریبا_ :))

نمی دونم متوجه شدید چی می خوام بگم یا نه. من توی پست قبلی اومدم داستان رو از زاویه ی دید همین بهروز خان تعریف کردم، یعنی جوری که خود همین شخص قصه رو برای خودش تعریف می کنه و به درستی و صحت قصه و شیوه ی روایتش از همون زاویه دید اعتقاد داره و تقریبا حدسم درست بود همگی یه جورایی باهاش همذات پنداری کردید و یه جورایی دختر یه شخصیت تقریبا سرد و خیلی بی عاطفه انگار به نظر رسید :دی

خب این داستان همچنان ادامه داره و اونم جوابیه که من از پسرعمو و دخترعموم دریافت کردم و فهمیدم بهروز واقعا کیه و پسر کدوم یکی از همسایه های مامان بزرگم اینا هست و همینکه بهروز چه جوابی در نهایت داد. خب اینا رو میذارم توی پست بعدی :دی و یه نتیجه گیری اخلاقی تپل هم می خوام در انتها انجام بدم که همگی روی هم، خیلی پست رو طولانی می کنن و من هم یه کم دیگه یکی از کلاس هام شروع میشه :دی و باید دیگه واقعا برم. ولی تا همینجا شماها بیاید و برداشتتون رو تا به اینجای قضیه و حدستون رو در رابطه با روند داستان کامنت کنید ببینم چی فکر می کنید.

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۶
حدیث

من براتون از بهروز میگم و بعد شما بنویسید چه حرفی دارید به بهروز بزنید:

"بهروز خیلی تصادفی یک روز توی اینستاگرام اکانت دختری رو پیدا می کنه که همبازی دوران بچگیش توی دوازده سیزده سالگیش بوده, به قول خودش توی عالم پاک بچگی همیشه از این دختر خوشش میومده. و مطمئن بوده دختر هم همین حس رو داشته ولی بعد از مدتی نظر دختر یهو برمی گرده و دیگه با بهروز صمیمی نبوده. بهروز فکر می کنه حتما کسی پیش دختر از بهروز بد گفته که دختر نظرش عوض شده بوده. حالا بعد از 16, 17 سال اینستاگرام دختر رو پیدا می کنه. دختر چقدر بزرگ شده, چقدر پیشرفت کرده. حتی مادر شده ولی اصلا بچه هاش شباهتی به خودش ندارن چقدر. بهروز خیلی حالش دگرگون میشه. دختر رو فالو می کنه ولی دختر فالو بک نمیده و هیچ واکنشی هم نشون نمیده. بعد از مدتی دختر رو آنفالو می کنه. باز یه مدت میگذره و دوباره میره سراغ اکانت دختر و اینبار هم باز فالوش می کنه و دلش رو می زنه به دریا و به دختر دایرکت میده که چقدر بزرگ شده و چقدر پیشرفت کرده و خوشحاله که مادر شده و حتی این رو هم میگه که بچه هاش اصلا شباهای به مادرشون ندارن و اضافه می کنه ممکنه دختر اون رو نشناسه چرا که اون آشنای دوران نوجوونی و غریبه ی الان محسوب میشه. 

بعد از چند ساعت دختر خیلی رسمی جواب میده که نه نشناخته بهروز رو ولی حدس میزنه باید از بچه های دوران دانشگاه باشه. و اضافه می کنه که مادر نشده و اون بچه ها هم بچه های فامیل هستن. 

بهروز توی یه پیام بلند بالا برای دختر می نویسه که عجیبه که بهروز رو یادش نمیاد, چون اونا همبازی دوران کودکی بودن و کلی نشونه برای دختر میذاره که بهش بفهنونه که همه ی دور و بری ها و فامیل های دختر رو میشناسه. و به دختر از علاقه اش تو دوران نوجونی میگه. 

دختر باز رسمی جواب میده که همچنان بهروز رو نشناخته و همبازی به اسم بهروز رو به یاد نمیاره و اضافه می کنه زاویه دید آدم ها و خاطره هایی که هرکسی از گذشته داره, مثل همدیگه نیست. 

بهروز برمی گرده به گذشته و تمام اون روزها. اینقدر اون روزها براش زنده هستن و اینقدر این دختر توی تمام این سال ها براش زنده بوده که باورش نمیشه دختر به همین راحتی چیزی یادش نمیاد. ولی مگه میشه. بهروز مطمئنه که دختر یادش میاد فقط انتخاب کرده تلخی گذشته ها رو فراموش کنه. باز برای دختر می نویسه ازینکه نمی تونه باور کنه دختر چیزی یادش نمیاد. و به دختر میگه زیاد سخت نگیره و لازم به انکار نیست چون این برای دوران بچگیشون بوده و هیچ کدومشون خیلی چیزی از زندگی نمی دونستن و این یه احساس بچگانه بوده فقط. ولی بهتره اینقدر راحت از نشناختن بهروز حرفی نزنه. 

ولی دختر نه دیگه پیام هاش رو سین می کنه و نه جوابی میده. و بهروز می مونه و آتیش این عشق دوران کودکی توی دلش و هزار تا سوال بی جواب و چرا ...."

 

یادتون نره که بهم بگید چه حرفی دارید به بهروز بزنید :)

تا بعد من بیام و از بهروز و داستانش بیشتر بگم.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۰۳:۵۰
حدیث

من یه شروع برای یه داستان میگم و به ترتیب هرکسی توی کامنت ها بیاد تا هرجایی که دوست داره, این داستان رو کمی ادامه بده و شما هم به ترتیب کامنت ها رو بخونید و بعد داستان رو ادامه بدید. پس هرکسی آخرین کامنت رو می خونه و بعد از اون داستان رو ادامه میده, کسی داستان رو نمی تونه تموم کنه و باید نصفه رها کنه تا بعدی بیاد هرجور می خواد ادامه بده (البته به جز اولین نفر که اولین کامنت رو میذاره که ادامه ی داستان من رو می نویسه)

 

" کلافه ام, باز یه شب طولانی که خوابم نمی بره. می تونم بشینم یه فیلم ببینم, یا یه سریال نگاه کنم ولی نمی خوام. می تونم بلند بشم و برق رو روشن کنم و بقیه ی کتابم رو بخونم ولی نمی خوام. می تونم باز گوشی رو بگیرم دستم و توی اینستاگرام بچرخم ولی باز نمی خوام. می تونم پادکست گوش بدم ولی این هم نمی خوام. می تونم آهنگ گوش بدم, سکوت شب رو خفه کنم, ولی سکوت شب رو خفه کنم, هیاهوی توی سرم رو چطور خفه کنم. درس های نخونده هم هستن ولی به فیلم و سریال و کتاب و پادکست و آهنگ دلم می خواد نه بگم, اونوقت بشینم درس بخونم؟! نه این یکی که اصلا . تا ......

 

 

بعدانوشت: دوستانی که قبلا کامنت گذاشتند و داستان رو جلو بردن, باز هم اگر خواستید می تونید روایتی به قصه اضافه کنید :)

۱۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۵:۵۵
حدیث

بعضی وقت ها اطرافیانت اونقدر درگیر نداشته هاشون هستند و اونقدر تو رو صاحب همه ی نداشته های خودشون می دونن که در نظر اونا تو شخصی هستی که دیگه همه چیز توی زندگیت داری و دلیلی نداری غمگین باشی و یا ناراحت و یا افسرده باشی و حوصله نداشته باشی. هیچ وقت تو با غم ها و دردهای اونا برابری نمی کنی. هیچ وقت تو درک نمی کنی اونا چه سختی های کشیدن چون تو که اون سختی ها رو نکشیدی. همیشه سریع در برابرت جبهه می گیرن تو که فلان چیز رو داشتی. همیشه ازت می خوان کمکشون کنی چون اونا چیزهایی که تو داری رو ندارن. و تو توی یک رابطه ی یک طرفه قرار می گیری و فقط دهنده هستی و دهنده و هیچ وقت نوبت تو نمیشه سهمی از یه رابطه داشته باشی. بعد یه جایی و یه روزی دیگه خسته میشی و دیگه نمی خوای با این آدم ها در ارتباط باشی و باز تو میشی اون آدم خودخواهی که نتونست غم و سختی های زندگی اونا رو درک کنه و همیشه فقط به فکر خودش بوده. 

مکالمه ی ایده آل برای من:

من: غمگینم

+: می فهمم

 

مکالمه ی ایده آل برای اونا:

من: غمگینم

اونا: تو دیگه چرا! خوشی زده زیر دلت. 

۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۴۴
حدیث

سریال جدیدی دارم می بینم، The man in the High Castle 

داستان از این قراره که در سال 1962 شخصی به نام "فردریک ک دیک" کتابی به این نام منتشر می کنه و در اون دنیایی رو به تصویر می کشه که نازی ها در جنگ جهانی دوم پیروز شدند و دنیا رو تسخیر کردند. حالا سریالی با اقتباس از رمان ساخته شده. ما شاهد این هستیم که بخش زیادی از آمریکا تحت سلطه ی نازی هاست. و ژاپنی ها هم در جنگ با آمریکا پیروز شدند و بخشی از آمریکا( قسمت غربی) تحت کنترل امپراطوری ژاپن هست. فقط همین نیست. فیلم هایی دست به دست و مخفیانه بین مردم می چرخه که خبر از دنیاهای دیگه داره، دنیاهای موازی. مردم دنیایی که نازی ها در جنگ جهانی دوم در اون پیروز شدند، دنیای ما رو می بینن، دنیایی که در اون آلمان ها شکست خوردن. فیلم حقیقتا خیلی آمریکایی طور هست، در نهایت آمریکا برای بازپس گیری استقلال خودش می جنگه و همه سعی می کنن زیر یک پرچم برگردند و باز یک آمریکا بشن. ولی دنیایی که خلق شده، وحشتناک خارق العاده است. تصور همچین دنیایی و تصور پایانی با پیروزی هیتلر و نازی در جنگ جهانی دوم حتی برای لحظه ای هم وحشتناکه. دنیایی رو می بینیم که هیتلر هم در نهایت در اون می میره ولی تفکری که به وجود آوورده در مردم نفوذ کرده و رشد می کنه. و .... 

 

و حالا من نزدیک به 80 سال بعد از شکست هیتلر یک استوری توی اینستاگرام می ذارم و می نویسم دنیایی رو تصور کنید که در اون هیتلر و نازی ها پیروز جنگ جهانی دوم می شدند. و یکی از نزدیک ترین بستگانم سریع ریپلای می کنه که "چقدر دنیای عالی می شد" و من قاصر از پاسخ دادن، به هزاران و میلیون ها و میلیاردها هیتلری که همچنان در دنیای به اصطلاح مدرن و قرن بیست و یکمی حال حاضرمون زندگی می کنند فکر می کنم. و ....

 

و زشتی ها و سیاهی ها هیچ وقت از بین نمیرن. 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۰۴:۵۷
حدیث

خب من قراره از آذر ماه برای دوره های مقدماتی و برای دو کلاس توی برنامه ام جا باز کنم. این دوره برای کسایی مناسب هست که تا به حال توی هیچ کلاس زبانی شرکت نکردند و کلا به جز دانش زبانی مدرسه و یا چند واحد زبان توی دانشگاه و یا فیلم و سریال دیدن خیلی اقدامات جدی برای زبان انجام ندادن. حالا اینکه جزییات به چه صورت هست و یا باید چکار کنید رو بیاین تا بهتون بگم :)

اول اینکه این دوره از سه قسمت تشکیل میشه و تقریبا هم نیمه فشرده است و توی یکسال شما می تونید سطح زبان خودتون رو از مقدماتی و بیسیک به نزدیک به ادونس و پیشرفته برسونید. وقتی میگم یک ساله نمی خوام مثل اون تبلیغ هایی باشم که میگن در کمتر از 6 ماه زبان خود را از این رو به اون رو کنید :| خیر. بلکه وقتی میگم یک ساله، به این معنی هست که باید یک سال جدی و متمرکز بچسبید به زبان و براش کلی هم تلاش کنید تا بتونید بعد از یک سال به یه سطح بالا، توی زبان برسید. این ویدئو رو هم اگر نگاه نکردید بهتون پیشنهاد می کنم که ببینید تا با سطح های زبانی بهتر آشنا بشید. پس تقریبا کار آسونی نیست و باید انگیزه ی بالایی داشته باشید و از انجام تکالیفتون سر باز نزنید. چون توی کلاس های من وقتی دیده بشه شما انگیزه ی لازم برای ادامه ندارید و یا مدام سر باز می زنید از انجام تکالیفتون, عذرتون خواسته میشه :دی 

حالا بریم ببینیم قسمت های مختلف دوره شامل چه چیزهایی میشن

قسمت اول دوره ی مقدماتی و بیسیک هست که شامل کار بر روی کتاب TopNotch Fundumental میشه.

قسمت دوم دوره ی متوسطه است که روی کتاب های Top Notch 1 کار میشه.

در این دو قسمت علاوه بر دو کتاب گفته شده کتاب Oxford word skills و فیلم و انیمیشن و کتاب های داستان (Story Book) و پاورپوینت هایی که خود من طراحیشون کردم (مخصوصا در رابطه با مبحث گرامر و موقعیت های مختلف برای تمرین مکالمه که از چندین کتاب گردآوری شدند تا فقط به کتاب تاپ ناچ محدود نباشیم) هم جزو مواردی هستند که در تدریس و یادگیری ازشون استفاده میشه.

دوره ی اول و دوم حدود 7 تا 8 ماه زمان می بره.

متریال های مورد استفاده در دوره ی سوم رو همگی خود من گردآوری کردم و دیگه با کتاب جلو نمی ریم. (وقتی میگم خودم گردآوری کردم به این معنی نیست که از خودم درآوردم، خیر. بلکه به این معنی هست که از چندین کتاب کمک گرفته شده و از تمامی مطالب یک فایل کامل گرداوری شده و در تدریس استفاده میشه) که روند کار تدریس و یادگیری در این دوره ی سوم و آخر که حدود سه تا 4 ماه هست با دوره های قبلی متفاوت هست و کار هم در این مدت فشرده تر خواهد بود و به تلاش و تمرین و زحمت بیشتری هم نیاز هست، یه جورایی غول مرحله ی آخر :دی 

 

کلاس ها سه روز در هفته و روزهای فرد (یا زوج) و در سمت صبح برگزار خواهند شد. کلاس ها فعلا صبح برگزار میشن ولی بعد از یک یا دو ماه امکان انتقال کلاس ها به بعدازظهر وجود داره. ولی برای شروع فعلا صبح :)

و اما هزینه ی دوره ها:

دوره ی اول شامل سه ترم 12 جلسه ای هست که هزینه ی هر ترم 140 هزار تومان

دوره ی دوم شامل 6 ترم 12 جلسه ای هست که هزینه ی هر ترم 160 هزار تومان

و هزینه ی دوره ی سوم هم هفتگی محاسبه خواهد شد، که در کل 10 تا 12 هفته خواهد بود.

 

و اما اینکه چطور ثبت نام کنید:

برای ثبت نام باید اول یه کامنت خصوصی برای من زیر این پست بذارید همراه با یه شماره تلفن دارای واتساپ

بعد من بهتون پیام میدم و یه وقت تعیین سطح بهتون میدم و بعد از تعیین سطح که کاملا هم رایگان هست شما می تونید اگر سوال بیشتری در رابطه با جزییات دوره دارید از من بپرسید و بعد از اون تصمیم قطعی و نهاییتون رو در رابطه با شرکت در کلاس بگیرید و در کل تعیین سطح به معنی اجباری برای شرکت در کلاس نیست و بعد از اون اگر تمایلی به شرکت در کلاس ها نداشته باشید و یا منصرف بشید هم مشکلی پیش نخواهد اومد :) 

تعیین سطح هم برای این انجام میشه که من خودم شخصا مطمئن بشم که سطح زبانی شما کاملا منطبق و مناسب با دوره هست یا نه. 

 

هر سوال دیگه ای هم داشته باشید توی کامنت ها پاسخگو خواهم بود :)

و اینکه از دوستان عزیز هم خواهش می کنم اگر تمایل داشتید پست رو به دوستاتون معرفی کنید ^__^

۱۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۲ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۵
حدیث

 

من توی بولت ژورنالی که از اسفند 98 به بعد دستم گرفتم، سه قسمت رو وارد کردم. یکی Habit Tracker و دیگری یک To Do List برای هر روز و یک قسمت شرح حال. 

در  Habit Tracker که یک جدول هست، شما در قسمت عمودی لیست کارهایی رو که دوست دارید، یا هر روز انجامشون بدید یا حداقل یک تناوب قابل قبولی تکرار این فعالیت ها در یک ماهه ی شما داشته باشند رو وارد می کنید و قسمت افقی هم که 30 یا 31 خونه، به تعداد روزهای ماه هست. و هر بار انجام یک فعالیت به معنی پر کردن یک خونه ی دیگه در ردیف مربوط به اون فعالیت هست، به این ترتیب در پایان ماه با یه نگاه اجمالی می تونید ببینید چقدر پیوستگی و استمرار داشتید و یا چند بار در ماه اون فعالیت رو انجام دادید.

این قسمت که سه تا 4 صفحه رو به خودش اختصاص می داد، افتتاحیه ی هر ماه من بود.

بعد از هبیت ترکر، به هر روز از ماه دو صفحه اختصاص میدادم.

اولی To Do List: یا همون چک لیست روزانه. که من اومدم این چک لیست رو به دو بخش تقسیم کردم. بخشی شامل (Must To Do) یا فعالیت هایی که لازمه اشون هر روز انجام شدن بود و مهم بود در پایان ماه ردیف مربوط به این فعالیت ها در قسمت هبیت ترکر هر روز علامت خورده باشه(حالا گاهی یک روز یا دو روز اگر نمی شد ایرادی نداشت) ولی باید بگم با همین روند من تونستم به مدت 6 ماه پیوسته هر روز چند صفحه کتاب فارسی و چند صفحه هم یک کتاب به زبان انگلیسی رو بخونم. فلش کارت های لغت و یا اپلیکیشن لغت و تمرین زبان آلمانی هم همینطور. همین. 5 تا تسک. از خودم بیشتر انتظار نداشتم و ندارم. من همین ها رو تا ته سال هر روز پیش ببرم و همین ها هم عادت بشن، برای من دستاورد بزرگی محسوب میشه. قسمت بعدی از چک لیست (َAlso I Want To Do) نام داره. مربوط به فعالیت هایی میشه که جزیی از یک فعالیت بزرگ هستن که الان به بخش های خرد و کوچیک تبدیل شدن و براشون یک چشم انداز طولانی مدت هم در نظر گرفته شده، مثلا 6 ماهه و یا حتی یکساله تا کم کم و نه حتی هررر روز، بلکه چند روزی یک بار ذره ذره انجام بشن، تا اون فعالیت اصلی بالاخره یک روزی تیک اتمام بخوره. و اصلا هم عجله و اجباری نیست برای ذره ها رو بزرگتر کردن. بلکه هدف در انجام ذره ای اگر شده حتی کمتر، عیبی نداره، فقط انجام دادن و قطع نکردن چرخه، هست. گاهی وقت ها فکر کردن به محال بودن تمام شدن چیزی اینقدر ذهنمون رو درگیر می کنه، که ناخودآگاهمون رو نگران می کنیم و باعث میشیم وارد عمل بشه و یه جوری یه پالسی بفرسته و یه دلیلی برای ما بتراشه و بذاره جلومون تا ما خودمون رو قانع کنیم که میشه فلان کار رو کنارگذاشت، و اون کار هیچ وقت تموم نمیشه و یا ما از پسش برنمیایم و هزار تا چیز دیگه! چرا؟! چون ناخوداگاه ما کارش اینه که تا وقتی چیزی باعث اضطراب و استرس در ما شد به یک نحوی اون رو از سر راه برداره تا دوباره آرامش برگرده حتی شده موقتی و یا حتی شده آرامش کاذب. خلاصه توی این قسمت فعالیت هایی وارد میشن که قراره تیکه ای باشن از یک کل تا روزی به اتمام اون کل بشه رسید.

قسمت بعد هم "امروز چه خبر بود" هست. که بسته به هر روز می تونه شامل یک شرح حال کوتاه و یا موردی و یا گاهی مفصل و شاهنامه ای باشه.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۱
حدیث

من از اسفند 97 به طور رسمی و با کمک بولت ژورنال ها و پلنرهای رنگی رنگی و این قبیل آثار لهو و لعب به برنامه ریزی روی آوردم. تا قبل از اون از سررسیدها و دفترها و دفترچه هایی که بود استفاده می کردم. 

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۶:۴۰
حدیث

این قسمت رو از وب سایت کرپین کپی کردم، چون خیلی قشنگ و شسته رفته توضیح داده بود :

 

به طور کلی دفتر برنامه ریزی (پلنر) برای ثبت کارها، اولویت بندی و پیگیری آن‌ها استفاده می شود. اما بولت ژورنال به عنوان یک مدل خاص از پلنرها طرفداران خود را دارد.

  1. مهم ترین تفاوت دفاتر برنامه ریزی معمولی و بولت ژورنال در این است که پلنرها تنها به اهداف و برنامه ها می‌پردازند. در پلنرها اهداف ثبت و کارهایی که برای رسیدن به آنها ضروری است لیست خواهد شد. برنامه‌ها و اهداف از سالانه به ماهانه و از ماهانه به هفتگی و سپس روزانه تقسیم می‌شوند.

اما بولت ژورنال نه تنها برای ثبت اهداف و برنامه‌ها استفاده می شود بلکه به تمام جنبه های زندگی می‌پردازد.  بدین معنا که در بولت ژورنال عادت‌ها پیگیری می‌شود، امکان ثبت مخارج و هزینه ها وجود دارد، میتوان صفحه های شخصی مانند مراقبت از پوست، سفرها، ثبت خاطرات و … در آن طراحی کرد.

به زبان ساده بولت ژورنال ترکیبی از پلنر، دفتر خاطرات، دفتر ثبت هزینه ها، تقویم و … است.

  1. دومین تفاوت بولت ژورنال با پلنر در تعداد صفحات است. پلنرها تعداد صفحات کمتری نسبت به بولت ژورنال‌ها دارند و به چند صفحه اهداف سالانه ماهانه و روزانه محدود می شوند. اما صفحات بولت ژونال بیشتر و متنوع تر هستند.

به طور کلی صفحات یک بولت ژورنال عبارتند از: اهداف سالانه و ماهانه، تولد دوستان و آشنایان، تقویم هر ماه برای ثبت رویدادها و قرارهای ملاقات،  صفحه ای برای ثبت حال و هوای هر روز (مودترکر) صفحه‌ای برای پیگیری عادت‌ها، صفحه ثبت خاطرات، صفحه ثبت مخارج و هزینه‌ها، صفحه‌ای برای روزهای هر هفته برای ثبت برنامه های هر روز، همچنین صفحاتی  برای ثبت سفرها و مکان‌هایی که قصد دیدن آنها را داریم، صفحه‌ای برای ثبت میزان پس انداز، صفحه‌ای برای شکرگزاری، صفحه‌ای برای ایده‌ها و … .

  1. سومین تفاوت پلنر با بولت ژورنال در این است که پلنرها معمولا با ظاهری مشابه در دسترس هستند، اما از آنجایی که زندگی هر فرد ضرورت‌های خاص خودش را دارد بولت ژورنال هر فرد با دیگری کاملا متفاوت است. هرکس خودش انتخاب می‌کند چه صفحاتی در بولت ژورنال خود داشته باشد و یا چه صفحاتی را حذف کند.

 

خود من اول با یک پلنر شروع کردم ولی به دلایلی که در پست بعدی خواهم گفتم، به بولت ژورنال نویسی روی آووردم. اول هم با بولت ژورنال های آماده شروع کردم. ولی بعد ترجیح دادم کار تقسیم بنید و بخش بندی بولت ژورنالم رو هم خودم انجام بدم :) 

 

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
حدیث