Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

امروز برای اولین بار بعد از سال ها اکانت داشتن توی اینستاگرام, یه نفر اومد توی دایرکت هر چی خواست بارم کرد و هر صفتی که از دستش اومد رو بهم نسبت داد. 

من عصبانی نشدم, غمگین هم نشدم و فقط ناراحت شدم! و خیلی سخت خودم رو فقط دارم کنترل می کنم که جوابی بهش ندم! چون آدمی که وقتی در برابر نظری که نسبت به استوریت داشته بهش میگی من صلاح خودم رو بهتر میدونم و خودم میدونم چی بهم صدمه می زنه و چی نمی زنه و به خودم ارتباط داره بخوام چیو بیان کنم و نکنم, برمی گرده یه طومار فحش و بد و بیراه نثار آدم می کنه! هر جوابی بهش مثل تف سر بالا میمونه! 

چون خیلی جالبه, چطور خودش می تونه و مجازه بیاد و برای من تعیین و تکلیف کنه و زود با من صمیمی بشه و بخواد منو نصیحت کنه و بهم بگه خوبه چی بذارم توی پستم و چی نذارم! ولی من وقتی رسمی بهش میگم دلیلی نمی بینم کسی بهم این مسائل رو یادآور بشه, باید اون همه فحش دریافت کنم :| 

یک جایی باید راجع بهش حرف می زدم یه کم دلم خنک بشه :))) تا نرم جوابشو ندم و همچنان بسوزه :دی. الان که فکر می کنم عصبانی هستم :دی

شخص مورد نظر پسرِ جاریِ خاله ام میشه یا به عبارتی پسرعموی ِ پسرخاله ام! یا شوهرخاله ی من میشه عموی این آقا پسر که به قول خودش خیلی لوتی و بامرام هست :دی ولی سریع دختری رو که نمی خواد باهاش صمیمیتی داشته باشه رو می کشه به باد فحش که فکر کردی سلبریتی کسی هستی و خلا شخصیتی داری و بی شخصیتی و شعور نداری :))) بله همه ی اینا من هستم :دی

 

+به نظر شما بهترین واکنش همین جواب ندادن هست؟

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۹
حدیث

توی پست قبل به ویژگی های اشاره کردید اکثرا که ویژگی های مثبتی نیستند، و گفتید این ویژگی ها رو دوست ندارید و یا ناپسند می دونید.

 

حالا اگر ازتون بپرسند چه ویژگی های مثبتی در بقیه توجه شما رو جلب می کنه و معتقد هستید خودتون این ویژگی ها رو ندارید و دوست دارید که داشته باشید و یا یه جورایی خودتون رو سرزنش می کنید برای نداشتن این ویژگی ها، چه جوابی می دید؟

و توجه داشته باشید اغلب هم ه بقیه اعلام می کنید و تحسینشون می کنید در رابطه با اون ویژگی. 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۶
حدیث

در رابطه با پست جدیدی که می خوام بنویسم یک سوال قبل از اون از همگی دارم، دوست داشتید جواب بدید :)

 

چه ویژگی در بقیه شما رو عصبانی می کنه و یا اون رو ناپسند می دونید و اصولا هم خرده می گیرید نسبت بهش وقتی شخصی رو با اون ویژگی می بینید؟

۱۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۶
حدیث

عدد 27 را دوست دارم. عدد بزرگی به نظر می آید. یاد وقتی می افتم که بچه بودم و به نظرم کسانی که به این سن رسیده بودند خیلییییی بزرگ و پا به سن گذاشته بودند :دی و حالا این منم در آستانه ی 27 سالگی ولی هنوز یک دختر بچه که خیلی راه زیادی دارد تا بزرگ بشود :) 

و این منم در آستانه ی 27 سالگی که تازه دو سال بیشتر نیست یاد گرفته مسئولیت پذیرتر باشد، که غر نزدند و مدام نخواهد که برایش دل بسوزانند، که بخواهد دلیل بیاورد که محالش برایش چیز خوبی اتفاق بیفتد، 25 سالگی استقلال و آزادی عمل هیچ وقت نداشته ام را درست خود روز تولد 25 سالگی به دست آوردم وقتی با چشمان اشکی روبه روی بابا وایساده بودم، وقتی باز حتی بدون توجه به اینکه روز تولدم بود، لاقل یک روز دیگر صبر می کرد ولی باز شروع کرد، طوری که انگار یک بچه ی 5 ساله باشم، شروع کرد به منع کردن و نذاشتن! همان روز وایسادم و همه ی حرف هایم را زدم و دیگر چیزی نگفت و ساکت شد و بعد از یک هفته قهر، کم کم دیدم واقعا از تمام حرف هایی که زده چطور پشیمان بود، و همان روز 25 سالگی آخرین روز دعواهای ما و غصه های من در رابطه با آزادی و استقلالم شد. 26 سالگی سلیمون رو ازم گرفت. آخرین سال با سلیمون بودن و دایی بود. پارسال کیک تولدم را کنار سلیمون تیکه کردم و برای آخرین سال بودنش و برای اولین بار برای تولدم از سلیمون کادو گرفتم. تمام پول توی جیبش را داد به من. تا چند ماه بعد از فوتش پول را نگه داشتم ولی بالاخره تصمیم گرفتم با تمام پول یک کتاب به اسم و یاد سلیمون بخرم، کتابی که خیلی دوستش داشتم و همیشه می خواستم بخرمش. 26 سالگی از لحاظ کاری مستقل شدم. یاد گرفتم نترسم و دلم را به دریا بزنم اگر چیزی را دوست ندارم و اگر چیزی محدودم می کند و یا آزادی عملم را می گیرد و یا دارد ذوق و شوق کار کردنم را از بین می برد. 

و حالا شمع کیک 27 سالگیم را 4 نفری با سه قلوها فوت می کنیم و برایم تولدت مبارک می خوانند و بعد شمع را اینقدر روشن و خاموش می کنند و دست می زنند و تولدت مبارک می خوانند تا از شمع چیزی نمی ماند :دی

 

 

+کیک مامان پز ^__^

۲۱ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۰
حدیث

من عاشق این ژانر فیلم و سریال هایی هستم که کاراکتر اصلی درگیر یک عالم خون و خونریزی و هیجان و زد و خورد میشه تا بتونه خودش و اطرافیانش رو از چنگ آدم بدها نجات بده و خودش هم آدم خاکستری باشه و الکی ازین مدل پیغمبرهای خدا تا به حال نیافریده نباشه :دی 

همه ی این مواردی من عاشقشون هستم، همگی در سریالی به اسم Banshee یکجا گردآوری شده اند تا عزیز دلی را تقدیم ما بینندگان بفرمایند که اصلا در وصف نمی گنجد :دی 

اگر شما هم به اون آیتم های اشاره شده در یک سریال علاقه دارید پس در دیدن این سریال شک نکنید.

 

سریال در رابطه با این عزیز دل مشاهده شونده در تصویر می باشد که به عنوان یک سارق بعد از اولین روزهای آزادیش از زندان و در راستای پیدا کردن همدست هاش در زمان سرقتی که به خاطرش 15 سال زندان رفته بود، درگیر قضایایی میشه و بعد تصمیم می گیره خودش رو به عنوان کلانتر شهری که در بدو ورودش به اون شهر توی یه سانحه کشته میشه جا بزنه و اینگونه داستان آغاز می شود ....

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۲
حدیث

در راستای قصدی که برای تدریس یک کتاب جدید داشتم! تصمیم گرفتم استارت شروع تدریس این کتاب و پیاده سازی یک سری روش های نوین تدریس رو با مامان و خاله امتحان کنم! هم اینکه بالاخره این دو هم زبان رو یاد بگیرند و هم من دو تا موش آزمایشگاهی داشته باشم برای تمرین و پیاده سازی یافته ها و آموخته های جدید :دی 

از این کلاس باید بگم از این به بعد زیاد از من خواهید شنید، چرا که فقط با برگزار شدن تنها یک جلسه کلی سوژه اتفاق افتاد و اصلا کلاس بی حاشیه نبود و فکر هم می کنم نخواهد بود :))

 

ولی فقط لحظه ای که در رابطه با نحوه ی معرفی کردن خودشون و صحبت از خانواده و تعداد خواهر و برادر و فرزند بود .... خاله حواسش بود و حساب و کتاب ها توی ذهنش انجام شده بودند، شاید خیلی وقت بود به این عدد فکر کرده بود توی خلوت و تنهایی ها و سکوت های آخر شبی که دیگه نمی تونه بگه 5 تا برادر داره و باید عدد 4 رو از این به بعد استفاده کنه! ولی مامان اصلا حواسش نبود و با گفتن عدد 5 برای تعداد برادرهاش و به محض تکرار و اصرار ما بر روی عدد 4 در جهت تصحیح کردن مامان، اول تعجب کرد ولی همینکه خواست دوباره بر 5 اصرار کنه و یا بگه چرا 4! متوجه شد به چی اشاره داریم و بدون حرفی خودش، خودش رو اصلاح کرد و گفت 4 ....

جای خالی دایی همه جا حس میشه ...

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۷:۴۹
حدیث

دیروز یه نوبت دکتر داشتم و یه سر هم باید می رفتم باغ کتاب و یک جایی هم توی بازار قدیمی شهر! فاصله ی هر کدوم از این سه تا بیست دقیقه پیاده روی داره! ماشین رو نمیشد با خودت ببری! چون بازار مرکر شهر هست و جای پارک نمیشه عصرها پیدا کرد و مکافاته! فقط از مطب تا باغ کتاب ماشین بردیم و بعد ماشین رو همونجا گذاشتیم تا پیاده بریم تا بازار! این مقذار راه رفتن و اینقدر کار داشتن توی شهر تا قبل از کرونا یک چیز عادی و حتی اصلا جزئی به شمار میومد! ولی دیروز وقتی برگشتم خونه انگار کوه کنده بودم که اونقدر راه رفته بودم و یا به نظرم خیلیییی زیاد اومد دو سه ساعت بیرون بودم :| 

واقعا چقدر زود یادمون رفت زندگی معمولی چطوری بود!! و به تو خونه موندن و دور کاری عادت کردیم :/ 

واقعا برای شما هم اینطوره؟ *_____*

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۸:۲۹
حدیث

جمعی از بچه های بلاگر زحمت کشیدند و در بلاگردون جمع شدند تا باز حرکتی باشه در جهت تکونی به تن خسته ی این وبلاگ نویسی ، تا باز رونق و جنب و جوش رو برگردونن به وبلاگ ها و وبلاگ نویس های درونمون :)

یکی از کارهای خوبی که بعد از تماس گرفتن با من، گفتن قصد دارن انجام بدن، معرفی کسب و کارهای بلاگرهاست. و خب بنده این افتخار رو داشتم که چراغ اول رو روشن کنم، اونم با این دوره های آنلاین آموزش زبان :)

وقتی از من خواستند تا یه متنی برای معرفی خودم در وبلاگشون بنویسم من در ابتدا یادم رفت که بپرسم متن چقدر وسعت داشته باشه :دی و خب شروع کردم و یک متن که کم از مثنوی نداره در باب خودم به نگارش درآووردم :)) یا به قول شباهنگ که متاسفانه اسم جدید وبلاگیش رو یادم نیست :))))) همون پست های طویله ای :دی

در نهایت گفته های اصلی رو در پست قرار دادن و من هم گفتم بذارید تا این مثنوی همینطور نمونه و خاک بخوره و خودم توی وبلاگ خودم پستش کنم :)

 

سلام :)

توی عالم وبلاگ من توکا هستم. ولی اگر از اسم واقعیم بپرسید؛ حدیث هستم :) که اخیرا هم همین اسم پای پست های وبلاگیم قید میشه ولی همچنان برای اینکه کسی دچار بحران هویتی نشه با اسم توکا همچنان کامنت میذارم :دی

اگر بخوام از خودم بیشتر بگم، که طبق رویه و اصول همیشگی این نوع تعریف از خود ها که با سن و سال و تاریخ تولد شروع می کنن، من هم بهتره همین کار رو بکنم و بگم که من متولد 11 مرداد سال 1372 هستم و الان تقریبا 27 ساله ام. کمتر از بیست روز دیگه می تونم بگم که کاملا 27 ساله ام :دی بله تولدم هم نزدیکه :)) اگر بخوایم بریم سراغ تحصیلات باید بگم که من سال 94 در رشته ی مهندسی برق از مقطع کارشناسی و یا همون لیسانس فارغ التحصیل شدم. ولی به دلیل نداشتن علاقه و انگیزه، حتی ذره ای هم قصد ادامه ی تحصیل و یا حتی دنبال کار مرتبط با این رشته گشتن رو نداشتم! درعوض تا سال 95 و در یک بازه ی یک ساله تمرکزم رو بر روی زبان خوندن گذاشتم و در سال 96 هم رسما شروع به کار کردم. البته توی این دو سال اتفاقات زیادی برای من افتاد و اصلا از اول برام مشخص نبود و یا اصلا سال 94 حتی ذره ای این احتمال رو نمی دادم که روزی بخوام یک معلم زبان باشم ولی خب داستان این دو سال خودش قصه ی هزار و یک شب میشه و شاید یک وقتی توی وبلاگم از این دو سال و اینکه چی شد و چطور شد تا من سال 96 شدم یک معلم زبان شدم، نوشتم. یکی از دلایلی که نخواستم یک مهندس برق باقی بمونم این بود که در تمام مدت تحصیل من برای اینکه بتونم حتی در حد یک دانشجوی متوسط باشم باید شب و روزم رو یکی می کردم و اینقدر می خوندم تا بتونم به زور یک درس رو پاس کنم و تقریبا یک جوراهایی داشت باورم می شد که من یک آدم باهوش و توانا نیستم و صد در صد از پس هیچ شغلی هم برنخواهم اومد! ولی بعد از بازگشت به کلاس زبان (خودم به عنوان یک زبان آموز تا مدرک زبانم رو بگیرم) تازه دوباره یادم افتاد که من توی درسی مثل فیزیک خوب نیستم ولی وقتی پای زبان در وسط باشه من می تونم یک نابغه باشم! و همینطور هم هست. من نه مغرورم و نه اعتماد به سقف (:دی) دارم ولی معتقدم من در بحث زبان و در شغلم نابغه هستم نه به این خاطر که آدم خاصی هستم و یا استعداد خاصی ندارم، نه! بلکه به این دلیل که من تونستم چیزی رو پیدا کنم که بهش علاقه دارم وبفهمم که انگیزه و علاقه در چیزی می تونه همه ی چیزی باشه که یک نفر برای شروع در یک زمینه ی کاری احتیاج داره و من هم علاقه و هم انگیزه داشتم و اینطور شد که فقط درکمتر از دو ماه بعد از شروع به کارم تونستم سطوح و دوره های بالاتر رو تدریس کنم و در کمتراز یک سال بعد هم تونستم سوپروایزر آموزشگاه بشم و در کنار تدریس، وظیفه های دیگه ای مثل کلاس بندی، تعیین سطح کردن، تهیه و تدارک برنامه های درسی تمامی دوره های آموزشگاه و طراحی آزمون ها و ارزیابی زبان آموزهای آموزشگاه رو هم بر عهده داشتم! ولی امسال  بعد از دو سال و نیم کار در آموزشگاه، یک جورهایی به فرسودگی رسیدم و دیگه ذوق و شوق کار کردن رو مثل سابق نداشتم، اون هم بیشتر به این دلیل که باید برای شخص دیگه ای کار می کردم و هیچ وقت برنامه ی زندگیم مشخص نبود و آزادی عملی نداشتم و در صورت کمتر کار کردن هم دیگه تقرببا حقوقی برام باقی نمی موند و در صورت ادامه دادن و به همین منوال تمام وقت کار کردن وباز هم حقوقی نه چندان کافی دریافت کردن، چیزی از خودم باقی نمی موند :دی برای همین بعد از شروع شدن داستان کرونا و قرنطینه و برای مدتی تعطیلی آموزشگاه تصمیم گرفتم دوره های آنلاین خودم رو راه بندازم. اگر با شرح و جزییات این قسمت رو بخواهید، باید بگم که در رابطه با این مسئله خب خوشبختانه یک پست قبلا نوشتم و می تونم به اون پست ارجاعتون بدم و دیگه لازم نیست قید کنم که قصه ی هزار و یک شب هست و شااااید یک وقتی در رابطه اش در وبلاگم نوشتم :دی

 

۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۴
حدیث

یکی از سه قلوها _قل دوم_ با دوتای دیگه فرق می کنه! کلا با تیپ و شخصیتی که از یک دختر بچه انتظار میره، فرق می کنه! دوست داره بازی هایی انجام بده که دنبال کسی می کنه و مدام مثل یه شیر غران صدا دربیاره و وانمود کنه می خواد بخوردشون و بقیه هم مثلا فرار کنن! خیلی وابسته و مامانی نیست! هر چیزی رو سریع امتحان می کنه بدون اینکه بخواد بترسه! می خواد توی امحان کردن هر چیزی تا جاییکه می تونه مستقل عمل کنه! و از گل سر و کش سر فراریه! طوری که موهاش همیشه مثل تارزان دور و برش ریخته شده! شونه کردن موهاش و گل سر براش زدن و به اصطلاح خوشگل و خانم شدن رو برای یه مدت کوتاه فقط می تونه تحمل کنه! حالا اینجا واکنش همگی ما چی هست؟ اینکه مدام بهش یادآور میشیم که چقدر تفاوت داره! که چقدر خانم نیست! که چقدر زلزله است! که چقدر کثیف و شلخته و کله شق هست! حتی خود من! این رو دیشب فهمیدم! وقتی توی پارک بهم اصرار می کرد می خواد کش موهاشو باز کنه و من اصرار می کردم الان بیرونیم بذار همینجوری خوشگل باشی! وقتی رفتیم خونه بازشون کن! که یکهو به خودم گفتم داری چکار می کنی؟!! مگه تو نیستی که همیشه دادت از این تبعیض و کلیشه های جنسیتی هواست! مگه این تو نیستی که همیشه میگی چرا اینقدر باید زن ها و مردها توی نقش های فرو رفته و قالبی باشن! الان چرا از یه بچه ی سه ساله توقع داری به خاطر توی چشم جمع خوشگل بودن، راحت نباشه و یا اذیت بشه چون باید خوشگل تر باشه! چون اونجوری که خودش راحت هست، خوشگل و خانومانه نیست! خودم کش موهاشو باز کردم! تا مثل تارزان ازینور به اونور بدوئه! همون چیزی که هست :) واقعا هم با بچگی های تارزان یا جرج کنجکاو _ دو شخصیت انیمیشنی_ هیچ تفاوتی نداره :دی 

و کلی به فکر فرو رفتم! ازینکه این بچه تا بخواد بزرگ بشه صد بار و هزار بار از خیلی ها خواهد شنید که چرا خانوم نیست! چرا مثل خانوما رفتار نمی کنه! چرا نمی خواد خوشگل باشه! 

 

۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۷
حدیث

امسال تیر دقیقا ده سال می شود که من بلاگر بوده ام! دقیق یادم نمی آید کدام روز از تیرماه سال 89 بود ولی می دانم که تیرماه سال 89 بود که من بالاخره وبلاگ ساختم! داستان وبلاگ ساختنم هم کمی مسخره و بچگانه است البته و همینطور کیفیت وبلاگ نویسی سالیان اول شروع کارم با یک وبلاگ زرد برابری می کرد اگر راستش را بخواهید :دی تیر ماه 89 یک سالی می شد که از وقتی که یکی از معلم های مدرسه مان وبلاگش را با آن اسم عجیبی که برایش انتخاب کرده بود بهمان معرفی کرد! اسمش نام یکی از باورها و آیین های سنتی مردم این حوالی است در رابطه با 40 روز گذشتن از هر ماه! الان رفتم گوگل کردم که ببینم آیا همچنان وبلاگش پابرجاست و یا نه! که یک عالمه هم استانی پیدا کردم که در وبلاگ های وختلف در رابطه با این موضوع پست گذاشته بودند و یا اسم وبلاگشان را همین عبارت "ناقالی" گذاشته بودند ولی هیچ کدام معلم سوم دبیرستان ما نبود1 الان البته همسایه ی روبه رویی عمه جان می باشند! حالا بگذریم از معلم مان و برگردیم به وبلاگ! من از همان گوشه ی وبلاگ و در همان اولین مرتبه از دیدن وبلاگ کشیده شدم به دنیای رنگارنگ وبلاگ های مختلفی که برای قالب بودند! و از آنجا بود که فقط و فقط به خاطر قالب ها دلم خواست بلاگر باشم و وبلاگ داشته باشم و هر هفته یک رنگی اش کنم و پرش کنم ازین اسمایلی ها! و نشانگر موس اش را عوض کنم و گاهی با هر کلیک قلب از هر جهت به بیرون بچاشد و آهنگ بگذارم برای وبلاگ و ازین حرکت های تباه مختص به وبلاگ های زرد خلاصه :| تا دو سه سالی هم فقط مطالبی که کپی شده از اینور و آنور و مجلات و سایت ها و گوگل بود را پست می کردم و همیشه هم بعد از هر پست با تلاشی وصف ناپذیر کلی وقت را صرف مطلع کردن این و آن می کردم که پست جدید گذاشته ام، به من سر بزنید :| یا بیا تبادل لینک کنیم :| یا خوشحال میشم به من سر بزنی :| و یک کامنت را صد جا کپی می کردم :| بله همینقدر تباه :||

تا گذشت و گذشت و من با بلاگرهای خوبی آشنا شدم و کم کم کمال هم نشینی این بلاگرها باعث شد تا دست از این حرکت ها و این سبک وبلاگ نویسی بردارم و روزانه نویس شوم و از خودم بنویسم! هر چند همیشه در حد همین چرت و پرت نویسی های روزانه باقی ماند ولی به نظرم کیفیت نوشتنم از روزی که شروع کردم تا به الان تغییر چشمگیزی کرده! نه از این جهت که پتانسیل های نویسندگی داشته باشم :دی چون تقریبا اون موقع ها خفن های وبلاگ نویسی همگی آروزی نویسنده شدن داشتند! همگی وبلاگ نویس شده بودند تا روزی نویسنده شوند! برای من این یکی را فاکتور بگیرید! ولی نوشتنم به عنوان کسی که همیشه انشا نوشتن برایش یک کابوس بزرگ بود به سطح قابل قبول و خوبی رسید از طریق همین وبلاگ! طوریکه الان نوشتن اصلا چیز سختی برایم نیست! در طول این سال ها و یا مخصوصا سال هایی که به دلایلی با تمامی دوستانم در دنیای واقعی قطع رابطه کردم، همین وبلاگ و دنیای مجازی و آدم هایش برایم ماند! و الان که ده سال گذشته بهترین و صمیمی ترین ها از این وبلاگ و دنیایش به دنیای واقعی ام وارد شده اند! چه آن هایی که به خاطر من تا این شهر کوچک آمدند! و یا چه وقت هایی که خودم در تهران دیدمشان! و چه الان که فائزه و آزیتا پای ثابت آدم هایی شده اند که حتما در هر بار تهران رفتن باید ببینمشان! چه وقتی که نگین و حیران را هم دیدم! یا در اولین دورهمی هم توفیق دیدن پریسا و جولیک و زیزیگولو و یک زهرای دیگر که اسم وبلاگی اش را نمی دانم :دی و خورشید و حریر را هم از بین بلاگرهایی که می شناختم دیدم! یا یک بار که با نگین و فائزه و همان زهرایی که اسم وبلاگی اش را نمی دانم و غمی، وقتی رفته بودیم پارک ملت! روی زیراندازی که از دکتر میم قرض گرفته شده بود نشستیم که البته چایی هم رویش ریخت:دی ایشالا یک روز خود دکتر رو هم قسمت بشه ببینم :)) این ها کسانی هستند که مانده اند! یک جایی می شود لیستی بلند بالا بنویسم از کسانی که دیگر خبری ازشان ندارم و نمی دانم چه می کنند و کجا رفته اند! 

ده سال است این وبلاگ تنهایی هایم را پر کرده است! کلی دوست برایم پیدا کرده! باعث شد فیلم های بهتری ببینم! کتاب های بهتری بخوانم! آدم بهتری باشم! و یاد بگیرم همه ی کسانی را هم که فکر می کنم چون بلاگرهای خفنی هستند و یا مجازی آدم های کولی به نظر می آیند، دلیل نمی شود آدم های خوبی باشند! به راحتی می توانند سال ها دروغ بگویند در رابطه با کسی که هستند و تمام عقاید و اعتقادات درستی که ادعایش را می کنند دروغ باشد! یک بار تجربه ی این را داشتم که در وبلاگی ازم بد بنویسند و عده ای فحشم بدهند :)) 

یا با همین وبلاگ بود که بالاخره استارت کلاس های خودم را زدم و با یک عالمه آدم های مختلف از شهرهای مختلف صحبت کردم و  تا جایی که در توانم بود کمک شان کردم و یا تعدادی هم شاگردم شدند ^____^ 

ده سالگی ات مبارک در حالی که بارها اسمت را عوض کردم! آدرست را عوض کردم! قالبت را عوض کردم! پست هایت را پاک کردم! کامنت هایت را بستم گاهی و یا پست هایت را خصوصی کردم! ماه ها سراغت نیادم و پستی برایت ننوشتم! یک خط در میان بودم و یا گاهی هستم! یا وقتی که بلاگفا همه ی بودنت را پاک کرد! و یا وقتی که در بیان فیلتر شدی! و ....... ده سال از همگی شان گذشت.

پرسشی از شما: تا حالا به این فکر کردید که وبلاگتون و یا بلاگر بودنتون چه تاثیراتی چه مثبت و یا منفی توی زندگی تون داشته! و یا بودن لحظه هایی که به خاطر بلاگر بودنتون خوشحال تونستید باشید و یا ناراحت؟  

 

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۳
حدیث