Femme De Couleur

Woman of colour

Femme De Couleur

Woman of colour

پیام های کوتاه
  • ۲۳ اسفند ۹۵ , ۰۲:۴۱
    I Wonder
بایگانی

الان که دیگه به خاطر کلاس ها نمی تونم بعدازظهر و تایم همیشگی برم باشگاه! استدلال و منطقم برای صبح ها باشگاه نرفتن اینه که اگه بخوام از 9 تا 10 باشگاه باشم و بعد هم تا برگردم و برم دوش بگیرم احتمالا 11 شده, اینجوری کامل صبح هامو از دست میدم, درحالیکه به جاش میشه کلی درس خوند و کلی از برنامه های کلاس هامو حاضر کنم! 

ولی خب چیزی که در واقعیت داره تمام روزهایی که نمی رم باشگاه اتفاق میفته, اینه که من تا خود 11 خوابم و یا حتی بیشتر :| 

الان پس مسئله از دست دادن صبح هام به خاطر باشگاه نیست, اونم درحالیکه می تونم به جاش کلی از برنامه های روزانه مو توی این ساعات انجام بدم! بلکه موضوع اینه که من نمی خوام از خوابم بزنم :|

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۶
حدیث
اول بگم که من دیر رسیدم! ساعت 5 و خورده راه افتادیم و دیگه تا رسیدیم به مرقد امام و ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ و با مترو رفتیم، شده بود ساعت ده و نیم! بچه ها از ورودی شهید بهشتی پیاده شده بودند و همونجا هم اتراق کرده بودن ولی ما ( من و خانواده منظور ) از ورودی مصلا پیاده شدیم! من این اولین بار در عمرم بود که پا به نمایشگاه گذاشته بودم! حتی دقیق تر بگم اولین بار بود اومده بودم تهران :| خلاصه شروع کردم پرسون پرسون تا رسیدم به ورودی شهید بهشتی!
فائلا اومد پیشوازم :) بابام هم که دید دیگه من دوستان رو پیدا کردم راضی شد بالاخره من رو تنها بذاره و خودشون برن به نمایشگاه گردی! ( بعد چیزی که توی حد فاصل ایستگاه مصلا تا شهید بهشتی بابام راجع بهش مدام غرغر می کرد این بود که ما اومدیم نمایشگاه چون تو گفتی! حالا تو میخوای بری با دوستات، بعد ما که نمی خوایم کتاب بخریم چیکار کنیم تا بعدازظهر؟ بعد بعدازظهر که من به آغوش خانواده بازگشتم به همین سوی چراغ، بابام حدود چهارصد تومن کتاب برای خودش خریده بود درحالیکه من به جز دو تا کتابی که هدیه بود دیگه کتاب نرسیدم برم بخرم :| حالا خوب شد به خاطر من اومده بود نمایشگاه و نمی خواست کتاب بخره! اگه با قصد قبلی بود که دیگه هیچی :دی )
بعد هم که با فائلا به سمت گروه بچه ها رفتیم و من همون ابتدای ورود متوجه شدم که برنده قرعه کشی خرید کتاب شدم :دی هوچی دیگه سی هزار تومن کمک هزینه ی خرید کتاب رو همون لحظه ی ورودم دادن دستم :)) [ آخرش هم نشد بدم بچه ها برام کتابی رو که خریدم، امضا کنن :| ] بعد دیگه بچه ها بهم معرفی شدند که البته همه نه! ولی دیگه تا به انتها تقریبا به یه شناخت کوچولو از همه در حد تطبیق چهره با اسم وبلاگی تونستم برسم:دی
بعد از این نمایشگاه گردی شروع شد و به گروه های چند نفره تقسیم شدیم و کلا همین گروه گروه شدن باعث شد من با کسانی که توی گروه ما (متشکل از من و فائلا و هولدن و ماهی و گلبول و  جود(چقدر جود رو دوست داشتم ^__^ ) و کروکدیل بانو و زمر 53 و سید طاها) نبودن خیلی نتونم بیشتر آشنا بشم متاسفانه! مثلا من با جولیک تونستم یه سلام و احوالپرسی مختصر فقط داشته باشم! با حریر و صبا هم همینطور! خیلی کوتاه شد! با زهرا یه ریزه تو راه ناهار حرف زدم و با بقیه دیگه همون برخوردهای گروهی !
توی قسمت نمایشگاه گردی چقدررر که حضور آقای گلبول به چشم اومد و چقدر از حضورش استفاده کردیم ! چون که پسرها مدام میفتادن جلو و ما هی عقب می افتادیم ولی خب جناب گلبول ماشالله با قد رشیدشون همیشه بهمون کمک می کردن تو اون شلوغی پسرها رو پیدا کنیم و بریم دنبالشون :دی سر همین عقب افتادن هم چقدر هولدن هی بهمون تیکه انداخت که مگه رو فرش قرمز دارید راه میرید که اینقدر خرامان خرامان میاید! ادامون هم که مثلا داریم روی فرش قرمز راه میریم رو هم هر بار لازم به ذکره که می گرفت :| قسمت گروهی خیلی فان شد! از اون قسمتی که رسیدیم به کتاب های سلینجر و تعظیم های هولدن جلوی کتاب ها و سلفی گرفتن هولدن با عکس رفسنجانی و بعدم که توی نشر افق هولدن به جای اون آقایی که مثلا وظیفه اش این بود کتاب ها رو با جون و دل بشناسه و جوری معرفشیون کنه که باقی ترغیب به خرید بشن ( که خب شما عکسش رو تصور کنید :دی) هولدن وارد عمل شد و چند تا کتاب توی همون 5،6 دقیقه فروخت :)) این کتابه هم اولش قرار شد به عنوان پورسانت ورداره که خب آخرش هم ندادن بهش :دی
بعد همینجا و دم در نشر افق پریسا بهمون ملحق شد ^__^ حضور پریسا هم کوتاه بود ولی خب یه کم راجع به شاگردهام و اون بچه ای که کنترل کردنش سخت بود صحبت کردیم و راجع به سه قلوها و راجع به لیلی :) هولدن هم یکی از کتاب های لیلی رو درآورد و شعرهاشو برامون خوند :|
بعد دیگه تایم ناهار بود و باورتون بشه یا نه، موقع ناهار هولدن لیست اسم های حاضرین رو گرفته بود دستش و حضور غیاب می کرد و ما هم می گفتیم حاضر :| 35 تا آدم :| البته که من اونجا تونستم یه معارفه ی جمعی دیگه هم داشته باشم! من که رسیدم یادشون رفت معارفه داشته باشن :| من تا ناهار هی از فائلا می پرسم این کیه و اون کیه :|
ازینجا به بعد انگار همه چی رفته باشه روی دور تند اینقدر زود گذشت! دیگه تا ناهار خوردیم و تا کتاب چارلی رو همه امضا کردیم و تا عکس های دسته جمعی انداختیم و تا من خداحافظی کردم :)
موقع امضای کتاب چارلی هم هولدن باز حماسه آفرید! با آهنگ های سالن مذکوری که ما زیرش اتراق کرده بودیم، کمی با انرژی و حرارتی خارج از حد معمول حراست اونجا همراهی کرد تا  اومدن گفتن همتون جمع کنید زودتر برید :|
موقع خداحافظی هم هنوز یه کمی پول مونده بود که گفتن نفری یه آیس پک هم می تونیم بخوریم! شما ها رو نمی دونم آیس پک هاتونو چطوری خوردید ولی آیس پک من اینقد یخ بود که من تا یک ساعت بعد که توی راه بودیم تا برسیم به پارکینگ حرم و ماشین خودمون، گذاشتمش توی ساک و بعد توی ماشین که رسیدیم دیگه به شرایط مناسب برای خوردن و از نی بالا اومدن رسیده بود :))

دیروز خیلی باحال بود ^__^ من شاید همون توی حد فاصل بین اسستگاه مصلا تا شهید بهشتی رو که داشتم طی می کردم یه کم توی دلم غوغا و اینا به پا شد از دیدن جمعی از آدم هایی که تا به حال ندیدمشون ولی به محض دیدن همه شون شاید در حد دو سه ثانیه اون غوغای تو دلم بیشتر باقی نموند و یه جوری رفت که اصن انگار نبود از اول! جو یه جوری بود که انگار من بچه ها رو از قبل می شناختم و اینجوری بود که دیروز بعد از یه مدت دوری و همدیگر رو ندیدن دوباره جمع شده بودیم تا همدیگر رو ببینیم. همینقدر خودمونی :)
امروز به فائلا می گفتم من الان و بعد از دیدن هولدن و خود فائلا و جولیک و پریسا و حریر و صبا ! تی رکس و خانمی و نگین و لادن رو هم ببینم، دیگه بلاگر درونم آرزویی نداره و سرشو میذاره زمین و راحت میمیره :دی

دیروز برام ولی خیلی کم بود! دوست داشتم هر کدومتون رو بتونم تک تک ببینم و تک تک بشینیم کلی حرف با هم بزنیم :قلب

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۹
حدیث

وقتی شاغل نیستی همیشه برات جای سواله که چطور یک عده ای خیلی راحت از زیر بار وظایفشون شونه خالی می کنن! چطور یک عده ای خیلی راحت حق بقیه رو پایمال می کنن! چطور یه عده ای به صورت مالی از کم فروشی و گرون فروشی تا قلابی فروشی و... کلاهبرداری می کنن! همه ی اینا در نظر تو خیلییی بده و متاسفی برای این عده! 

اما حالا که خودم شاغل شدم و حالا که یه مسئولیت و وظیفه ای بر عهده امه! می بینم چطور میشه گاهی وقت ها بدون اینکه حواست باشه اهمال و کم کاری کرده باشی! چطور میشه با بهونه های قانع کننده از یه سری چیزها چشم بپوشونی! 

راستش وقتی دیدم اینقدر راحته که گاهی وقت ها یادت میره! ترسیدم! ترسیدم ازینکه ازین موردهای کوچولو شروع بشه و هی بزرگتر و بزرگتر بشه! برای همین تصمیم گرفتم یه دفترچه بردارم و هرشب توش بنویسم که چقدر به وظایف اون روزم و مسئولیت هام پایبند بودم و اگه یهو یه چیزی از دستم در رفته باشه برای جلسه ی بعدی حتما جبران بشه! و اینکه بودن دفترچه و فکر پر کردن هر شبش احتمالا ذهنمو کاملا تیز و هوشیارتر می کنه تا به خاطر ثبت نشدن چیزی داخل دفترچه , همه ی مسئولیت هام رو کامل انجام بدم.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۱
حدیث

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست

من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس

دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست

تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم

فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست

نکند میل دل من به تماشای چمن

که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست  (سعدی)


+این غزل اینقدر قشنگه که آدم حیفش میاد از اینکه چرا تو باغ عشق و عاشقی و یار و این صوبتا نیست :|
+گنجور خوانی غزل
+لینک آپارات آواز خونی همایون شجریان (همین غزل)
+غزل قشنگ از سعدی یا شاعر دیگه ای اگر در یادتون هست، کامنت کنید :)
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۴
حدیث

یادمه زمان های خیلی دوری بود که می تونستم یه کله فقط درس بخونم و بنویسم و خلاصه در بحر علم باشم! ولی الان از پنج شنبه تا امروز که فقط سه روز شده که مجبوررر بودم فقط مطالعه داشته باشم و بنویسم و تایپ کنم و رایتینگ و ریکورد تصحیح کنم اونم به معنی تمام کلمه نان استاپ :/ مثه چیی دیگه امروز هی فقط ارور میدادم :| باورتون میشه یه چیپس سه روزه گوشه ی اتاق من افتاده, من وقت نکردم برم سر وقتش :| سریال ها و فیلم هام رو بگو :( 

کی بود ذوق می کرد تیچر شده!! کیییی بووود!! فقط به من نشونش بدید :|

+دو تا کامنت مونده جواب نداده! شرمنده ی نگارنده هاشون! قول میدم فردا جوابشونو بدم :ماچ

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۰
حدیث

هیچ وقت صبح خوابالو بلند نشید برید تو اینستاگرام و شروع به ورق زدن استوری های ملت بکنید!! چرا که امکان داره ذهنتون یکهو از نمی دونم کجا و نمی دونم با چه استدلالی و اصلا چررررررا یک نفر رو با یک نفر دیگه اشتباه بگیره و خب چی میشه تهش, هووچی دیگه شما سوتی میدید :|

حالا داستان چیه؟ از این قرار که من استوری معلم گرامیم رو باز کردم و دیدم مثل اینکه شخصی واسش مقادیری هدایا تدارک دیده و خلاصه استوری از هدایا بود و به همراه اسم شخص که تگ شده بود! من تمااام مدتی که (یعنی همون چند ثانیه ای که یه استوری نمایش داده میشه) توی ذهنم اون استوری برای یکی از دوستام بود! بعد متعجب شدم که خوب این کسی که براش کادو گرفته رو چرا من نمیشناسم!؟! خلاصه زدم روی اسم تگ شده و پیج پرایوت بود ولی خب دیدید که میزنه یک پیج توسط چه افراد مشترکی فالو شده! اینجا هم من اسم معلم گرامیم رو دیدم!! بعد برام جالب شد که دوستم با کسی دوسته که معلمم هم باهاش دوسته و بعد این برای دوستم کادو هم تازه خریده!! خلاصه بدوویی برگشتم تو استوری و اون زیر پیام دادم که " ع تیچر منم با این خانومه دوسته!! از کجا میشناسیش؟"  :بر پیشانی کوفتن 

خدای رو شکر که همینکه پیامم رو فرستادم و از استوری اومدم بیرون یهو گردالی پروفایل به چشمم خورد و دیدم عههههه این استوری خود تیچر گرامیه :||| 

و باز خدای رو شکر که تو اینستا هم امکان unsend کردن پیامها وجود داره!! وگرنه خیلی ضایع میشد :||

اصلا حالا یکی نیست بگه!! این داستان همونجوری هم بود که من فکر کرده بودم!! اصلا به من چه آخه ارتباط شکل گرفته این وسط از چه قرار بوده!! واقعا به من چه آخه _پشت دست خود را داغ می کند تا دیگر فضول روابط ملت نباشد_

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۴۳
حدیث

به نظر شما واکنش درست نسبت به کسی که از شعور کافی برخوردار نیست ولی همکلاسی شماست چیه؟ شما نمی تونی برگردی توی صورتش بگی ببین خیلی بی شعوری!! چون همچنان شما با هم همکلاسی هستید و برخورد رک و پوست کنده ادامه فرآیند همکلاسی بودن رو سخت و ناخوشایند و جو توب کلاس رو هم از بین می بره! طبیعتا آدم های بی شعور و فقط ساز خودشون رو بزن اصلا و ابدا قبول ندارند که بی شعورن و اینکه مشکل از رفتار اوناست! پس گفتن رک و پوست کنده احساستون و اینکه عصبانی هستید و می خواید سر به تنشون نباشه باعث میشه که یک واکنش از جانب اونا به همراه داشته باشه که شامل اینه که:  نخیرررر, من نه اِل هستم و نه بِل! بلکه مشکل از تویه و خلاصه دعوای لفظی و یکی من بگم و یکی تو بگی!!! چیزی که من اصلا نمی خوام!

حالا تصور کنید شما به جای من و برای ترم جدید کلاستون دو پنج شنبه (کلاس شما سه روز در هفته و روزهای فرد , صبح هاست) نمی تونید سر کلاس حاضر بشید! توی ایام عید, توی گروه کلاسی به بچه ها راجع به مشکلتون میگین و ازشون می پرسید که آیا می تونن این دو تا پنج شنبه رو جابجا کنن و یا نه!! همه اعلام آمادگی می کنن که بعلههه و ما می تونیم دو تا پنج شنبه رو به روزهای دیگه ای انتقال بدیم!!! همه قبول می کنن به جز همین خاااانم [ :بووووق] که برمی گرده کلی سر و صدا و پیام و اینا که نخیررر من مشکل دارم و چرا فقط مشکلات یک نفر باید در نظر گرفته بشه و فولان توی گروه راه میندازه و خلاصه کلی ایش و ناز و قمیش! از اونجاییکه من اصولا اعصاب حرف زدن با افرادی با همچین منطقی رو ندارم و کلا واکنشم اینه که باشه بابا تو خوبی! تو درست میگی! خلاصه به بچه ها گفتم فراموش کنید و همون تایم معمول! من اون دو پنج شنبه رو غیبت می کنم و نمیام کلاس!!

حالا حدس بزنید چی شد !! خاااااانم دقیقا دو تا پنج شنبه رو نیومد :| اولین پنج شنبه آنتالیا تشریف داشتن! دومین پنج شنبه حال نداشتن سر کلاس باشن :| 

الان من با همچین بشر بیشعور و فقط مصالح خودش رو درنظر بگیری باید چکار کنم؟؟ کاش میشد گاهی مثه تارانتینو بعضی آدم ها رو توی دو سوت فرستاد به درک و خلاص :||

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۵
حدیث

عکسی از تولد سه قلوها رو عمه جان برای یک کانال فرستاد که کارش برگزاری چالش های مختلف با موضوعات مختلف هست و هر بار هم یه چیزی اسپانسر این چالش ها میشه! که البته همه و همه اش همون معرفی و تبلیغ اسپانسر هست! مثلا این بار موضوع بچه ها بودن و باید شرکت کننده ها عکسی از بچه هاشون می فرستادن و در نهایت هم هر کی بیشترین رای رو می آوورد یه ست لباس از محصولات اسپانسر جایزه اش می بود!

عکس سه قلوها فرستاده شد! اولش قضیه جنبه ی فان داشت! بعد کم کم رای های سه قلوها زیاد شد و تاااا جایی که ما بیشترین رای رو داشتیم! در این میون یک باران نامی هم وجود داشت ک با ما فاصله اش کم بود! یعنی اول این باران خانم اول بود با صد و خورده ای رای، که ما وارد شدیم و زدیم جلو! بعد هی این باران یه کم زیاد می شد و به ما می رسید و بعد هی ما دوباره رای جمع می کردیم و می زدیم جلو! پایان مسابقه تا جمعه آخر شب بود و ما نزدیک بود که ببریم ولی باز تمدید شد! باران باز رسید به ما! ولی ما از کجا، دقیق نمی دونم، فقط می دونم یه همسایه عمه ام اینا دارن اون همینجوررر برامون رای جمع می کرد! یعنی همینجور عکس رو فوروارد می کرد و همینجور ملت می رفتن توی کانال و رای میدادن :))) آخرین مهلت هم دیشب بود و بالاخره ما با سیصد و خورده ای رای، اول شدیم و باران با 280 تا دوم! بعد ولی فکر کنم باران فامیل ادمین گروه یا اون اسپانسره بود یا نمی دونم چی که هم سه قلوهای ما و هم باران رو برنده اعلام کردن :| بعد ادمین حتی اول عکس باران رو گذاشت به هنگام معرفی برنده ها و بعد عکس بچه های ما! و توی کپشن هم نوشت که به دلیل درخواست طرفداران سه قلوها باران رو هم برنده اعلام کردیم :||

خلاصه که هفته ی هیجانی رو داشتیم ولی آخرش روشون کم شد:دی

اینم یه عکس (اینم یه عکس از تولدشونه که 17 فروردین بود و یک ساله شدن) و یه عکس دیگه (اینجا یه عکس از یک گوشه ای از قضولی هاشونه) از سه قلوها :)

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۴
حدیث

درحالیکه نوتیفیکیشنی از آلارم گوشیم رسیده که نشون میده کمتر از یک ساعت دیگه من باید بیدار بشم! من همچنان نتونستم بخوابم و همچنان خوابم هم نمیاد :| 

کلافه ام می کنن شب های اینجوری! که اصلا و ابدا خوابم نمی بره, چون قبلش تعطیلات بوده و من باز شب بیداری و فیلم و سریال و روز خوابی برنامه ام شده بوده و حالا و امشب و شب قبل از یه روز از 8 صبح تا 8 شب کار و کلاس داشتن و خوابی که گم شده :(

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۰۵:۵۵
حدیث

هر چند این ترم دومین تجربه ی ترمی من به عنوان یک معلم هست وبی خب من دوست دارم با گنجوندن قید همیشه توی جمله ام بگم که: همیشه هفته ی اول شروع ترم ها خیلی سخت و انرژی بر هست! با بچه های جدید آشنا شدن! با سطح جدید و مباحث جدید برای تدریس آشنا شدن!

این هفته شب ها مثل جنازه تا صبح بیهوش می شدم!  ترم قبل مثل اینکه تونستم خودم رو ثابت کنم و نشون بدم که راجع به توانایی هام اغراق نکردم، چرا که این ترم به صورت فول تایم ( از لحاظ ساعات کاری آموزشگاه) بهم کلاس دادن! 6 تا کلاس :)

و خوب پسرهای نازنین ترم قبلی، که خیلی هم دوستشون داشتم رو برخلاف انتظارم بهم ندادن دیگه! ولی اون یکی کلاسم که تشکیل شده از چهار تا فسقلی به شدت کنترل نشدنی بود رو همچنان بهم دادن :| ولی حتی این بچه ها هم داره مزه ی کلاسشون به یه شیرینی خاصی تبدیل میشه که به خستگی هاش می ارزه، اونم وقتی که می بینم "الف" که ترم پیش برای خواستن هر چیزی و دریافت نکردنش با کولی بازی به گریه می افتاد تا کلاس رو خراب کنه و من رو عصبی! بالاخرررره یاد گرفته که دیگه با گریه به جایی و چیزی نمی تونه برسه و داره سعی می کنه با خواهش خواسته هاشو مطرح کنه! وقتی "ع" که حتی یک سوال هم دوست نداشت جواب بده! سخت و سفت میشینه تا دقیقه ی آخر پای تمرینی که ازش خواستم برام انجام بده، تا تهش بیاد و نشونم بده که ببین من حتی بیشتر از اون چیزی که ازم خواستی هم جواب دادم!! وقتی "ر" دیگه نازک نارنجی نیست و با هر حرف کوچیکی از هر کدوم از بچه ها قهر نمی کنه! وقتی بچه ها راحت خوراکی هاشونو با هم تقسیم می کنن بالاخرررره!! فقط از این بین یه دونه جان جانان "ث" هست که از همون اول بچه ی نرمال و بسیار خوبی بود :)

تدریس از اون چیزی که فکر می کردم سخت تره! چون باید خیلی صبور بود! باید خیلی ناامید نشد از بچه هات، در حالیکه شاید جایی برای امیدواری برات نذارن! مخصوصا راجع به زبان، که باید به طور مداوم به بچه هات دلداری بدی که حتما روزی می تونن خوب و عالی باشن ولی .... خب قسمت سخت قضیه اینجاست که بچه ها به بعد از ولی خیلی کم گوش می کنن :/ یعنی حرف هات رو تا جایی که داری ایراد هاشونو میگی رو می شنون و بعد که می خوای راه حل بهشون بگی، دیگه خیلی کمتر گوش میدن :/ اینجوری میشه که خلاصه تو یه روز با یه لبخند رو لبت میای خونه چون تونستی یه بارقه هایی از تلاش و کوشش رو ببینی ولی برعکس یه روزهایی با خلق و خوی در هم رفته برمی گردی از اینکه هر چی خواستی بری جلو، مدام بچه ها یه سد کشیدن جلوت و نذاشتن بهشون نفوذ کنی...


ولی خب باز تهش با این دلداری مثل جنازه تا صبح بیهوش میشم که همین کلاس 4 تا فسقلی رو به خودم یادآوری می کنم! که چطور حتی ترم پیش یه روز تا مرز گریه کردن منو بردن ولی حالا کامل توی مشتم هستن:دی یعنی یاد این 4 تا بچه است که شب ها دوباره یه قوت قلب میشه و انرژی میده تا جلسه ی بعدی برم سر کلاس :دی

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۸
حدیث